چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰ - ۱۱:۲۷
بیدارم کن

در پنجمین شماره از «چهارشنبه‌های امام رضایی (ع)»، ایبنا کتاب «بیدارم کن» به قلم فریبا کلهر را معرفی کرده است.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در خراسان رضوی، کتاب «بیدارم کن» برای نوجوانان و در دو بخش نوشته شده است؛ نویسنده برای نگارش از منابعی همچون عیون اخبارالرضا (ع)، منتهی الآمال، اخبارالطویل، جغرافیای تاریخی هجرت امام رضا (ع) از مدینه تا مرو، زندگی سیاسی هشتمین امام (ع)، الکافی و ... استفاده کرده است.
 
کتاب «بیدارم کن» شرح سفر داستانی امام هشتم شیعیان در سال ۲۰۰ هجری قمری است. گفته می‌شود مردی به نام رجا که همراه ماموران عباسی برای بردن امام از مرو به مدینه فرستاده شده بود، شرح سفر امام و وقایع آن را مکتوب می‌کند اما این سفرنامه منتشر نمی‌شود چون مامون طماع‌تر از آن است که با منتشر کردن آن حکومت و موقعیت خود را به خطر بیاندازد.
 
حرکت از مرو به سوی مدینه، مدینه، حرکت از مدینه، بصره، اهواز، اصفهان، نیشابور، و سرانجام مرو، عناوین سرفصل‌های بخش اول کتاب «بیدارم کن»  است و در بخش دوم نیز عناوین مردی که به تمام آرزوهایش رسیده بود، جواب همیشگی، نمازی که خوانده نشد، نقشه‌ای دیگر، به سوی بغداد و رو به آسمان داستان آمده است. بخش اول کتاب از زبان رجا و بخش دوم کتبا از زبان اباصلت نقل می‌شود.
 
فریبا کلهر رمان‌نویس و نویسنده ادبیات کودک و نوجوان متولد ۱۳۴۰ در تهران است. تألیفات در حیطه ادبیات داستانی کودک و نوجوان از خود برجای گذاشته‌است.سیزده سال، از بدو تأسیس سروش کودکان تا حدود سال۱۳۸۳ سمت سردبیری ماهنامه سروش کودکان را برعهده داشت. کتاب سوت فرمانروا اثر این نویسنده در سال ۱۳۶۹ یعنی زمانی که او فقط 29 سال داشت به عنوان کتاب سال جمهوری اسلامی برگزیده شد. فریبا کلهر با نوشتن بیش از هزار قصه و بازنویسی و … به عنوان بانوی هزار قصه شناخته شده‌است.
 


در بخشی از کتاب «بیدارم کن» می‌خوانیم:
اینجا، در شهر مرو، بیشترِ مردها لباس سیاه به تن دارند. «سیاه» رنگ عباسیان است، همان‌طور که «سبز» رنگ علویان است. کنار دروازهٔ شهر، زن و بچه و مرد جمع شده‌اند. بعضی‌ها برای خوشامدگویی آمده‌اند. بعضی از عباسیان سیاه‌پوش هم آمده‌اند تا ببیند چه خبر است. کاروان وارد شهر می‌شود. جلودی می‌خندد. کارش را به‌خوبی انجام داده و دیگر نگران از دست دادن ابوالحسن نیست. دخترانم؟ همسرم؟ در آن شلوغی و ازدحام دنبال آن‌ها می‌گردم. مسلّم است که به استقبال آمده‌اند؛ اما کجا هستند؟ کاروان ابوالحسن وارد شهر می‌شود. سکوت بر شهر سایه انداخته. دوستداران ابوالحسن در کنار سیاه‌پوشان عباسی، جرئت ابراز شوق و خوش‌حالی ندارند. فقط صدای جلودی گاه‌گاهی به گوش می‌رسد که می‌گوید: «بروید کنار... راه را باز کنید.»
 
راه باز است. در هیچ شهری مردم این‌قدر مرتب و منظم و ساکت از ابوالحسن استقبال نکرده‌اند. از عباسیان می‌ترسند؟ دنبال جواب سؤالم نمی‌گردم. دنبال سمانه و دخترهایم می‌گردم. کجایید؟ کجایید؟ دیگر طاقت دل‌تنگی و خستگی ندارم! دیگر نه جلودی را می‌بینم، نه مردم را، نه یاران ابوالحسن را، نه کجاوهٔ ابوالحسن و نه حتی گنجشک خستگی‌ناپذیرِ دوستدار ابوالحسن را. من خانواده‌ام را می‌خواهم، می‌خواهم، می‌خواهم.

ناگهان از میان آن‌همه زن و بچه و مردان سیاه‌پوش، چهرهٔ خندان سمانه را می‌بینم. نگاهم که به او می‌افتد، خستگی سفر از یادم می‌رود. بعد، دو دخترم را می‌بینم که دو طرف سمانه ایستاده‌اند. هنوز مرا ندیده‌اند. سمانه با دست مرا نشان می‌دهد. مرا می‌بینند. می‌بینند، می‌خندند، بالا و پایین می‌پرند، «بابا بابا» می‌گویند و من دیگر سر از پا نمی‌شناسم. از کاروان جدا می‌شوم. به‌طرف آن‌ها می‌روم. از اسب پیاده می‌شوم. به‌سوی هم می‌دویم و هر چهار نفر در آغوش هم فرومی‌رویم. سفرنامه‌ام به پایان رسیده است؛ خوش‌حالم.
 
«به جلودی می‌گویم: از چه می‌ترسی؟ جلودی سرم فریاد می‌زند: از تو، از ابوالحسن، از تک تک این سربازها که ممکن است ظاهرا سرباز من، اما در باطن، طرف دار ابوالحسن باشند، از این ماه که انگار فقط برای ابوالحسن است که نورافشانی می‌کند، از این خاکی که زیر پایم منتظر فرمان ابوالحسن است تا چشمه‌هایش را نشان دهد، از این باد که در دست ابوالحسن آرام می‌گیرد، از آن گنجشک، از آن سکه، از آن آهو، از آن شیر، از همه چیز می‌ترسم رجاء! چون مسئولیت ابوالحسن با من است؛ چون ابوالحسن یارانی دارد که تمام راه ما را تعقیب کرده اند تا در جایی مناسب، بر سر و رویمان بریزند و امامشان را از چنگمان درآورند...»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها