سه‌شنبه ۲۷ مهر ۱۴۰۰ - ۱۰:۵۹
مبارزه‌ای زنانه در دل جنگ برای زنده نگه‌ داشتن زندگی

«ساجی» روایت مردمی است که در اوج جنگ زندگی را از کف نمی‌دهند؛ طعم چای و کیک زنجبیلی را رها نمی‌کنند، قلمه زدن گل از خاطرشان نمی‌رود. «ساجی» روایت زنی است که در دل جنگ، تمنای زندگی او را قوی می‌کند.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)- وقتی می‌گویند خاطرات همسر شهید، ممکن است این توقع در ذهن برخی مخاطبان پیش بیاید که همراه شهیدی قرار است همسر قهرمانش را محور قرار دهد و از او و سجایای اخلاقی‌اش بگوید و خلق و خویی که داشته و اوقاتی که باهم گذرانده‌اند تا ما با زاوایای پنهانی از شخصیت شهید آشنا شویم. در «ساجی» نوشته بهناز ضرابی‌زاده هم کم و بیش این اتفاق افتاده است؛ نسرین باقرزاده از بهمن باقری زیاد گفته است، از اخلاق و رفتار و کارها و باورهایش. اما نسرین است که محور قرار دارد. «ساجی» روایت رنجی است که او برای زنده نگه‌داشتن زندگی به دوش کشیده است. روایتی خواندنی، پرکشش، پر از جزئیات و صحنه‌های تکان‌دهنده که تا آخر خواننده را با خودش همراه می‌کند و او هم مانند نسرین راوی، هر لحظه منتظر است که بالاخره زندگی آن‌ها را به گرمی در آغوش بگیرد و روی خوشش را نشان بدهد.
 
روایت «ساجی» از خیلی قبل شروع می‌شود. از زندگی مادرش که وقت مرور خاطرات بیشتر از همه در ذهنش رفت‌وآمد می‌کند و حفره‌ای را از نبود او در قلبش حس می‌کند که مادر ته آن افتاده است. مادری که به‌زعم نسرین چون خودش عاشقی کرده بود، عشق را می‌فهمید و در سال‌های جنگ دنبال نسیرین و بچه‌هایش از شهری به شهری دیگر رفت تا این زنِ شیفته کنار همسرش باشد، حتی اگر زیرزمینی سرد و بی‌اثاث باشد در قم یا خانه‌ای در شیراز، مدرسه‌ای برای کمپ آوارگان جنگی در نزدیکی آبادان یا درست زیر آتش. مادرش سکینه بانو که دختری خانی ظلم‌ستیز بود که به دستور رضاشاه در زندان شیراز محبوس می‌شود و وقتی بیرون می‌آید که خانواده از ترس تیفوس از شهری به شهری دیگر رفته بودند و در هر شهری یکی از اعضای خانواده به این بلا دچار می‌شود و از دنیا می‌رود و تنها سکینه‌بانو می‌ماند در روستایی.
 
پدر بعد از آزادی ردشان را می‌گیرد و وقتی پیدایش می‌کند که چشمانش سوی چندانی برای دیدار دختر ندارد. مادر با مردی زیبارو و باسواد ازدواج می‌کند، اما مرد به غمگین‌ترین شکل ممکن می‌رود؛ به گمان نسرین مرگ پدر بی‌شباهت با رفتن بهمن باقری هم نیست؛ همسر خوش‌تیپ و باسواد و مهربان راوی. پدر نسرین یک روز رفت دریا و دیگر برنگشت و چند روز بعد همسایه‌ها به مبارک‌باد سکینه‌بانو آمدند؛ آب، تنِ پف‌کرده و از بین رفته همسر را به او پس داده بود تا چشمش از انتظار و دو دو زدن دست بردارد و دست‌هایش او را به خاک بسپارد، خاکی که سرد است و غم را به دست فراموشی می‌سپارد. اما نسرینِ عشق پدر با خاک داغش سرد نمی‌شود و افسردگی زندگی او را می‌دزدد و این عشق بهمن است که او را به زندگی برمی‌گرداند. زندگی را به دختر دبیرستانی هدیه می‌دهد تا دوباره به خودش برسد و موهایش را بابلیس کند و با دخترعموها بروند لب شط و بستنی بخورند...
 
اما هربار که زندگی رو می‌کند به این دختر، غم و مصیبت هم می‌دود تا طعم زندگی را که همیشه پیچیده در بوی مست‌‌کننده قلیه‌ماهی و عطر چای و بیسکوییت زنجبیلیِ بعد از چرت ناهار، زایل کند. غذا نقش پررنگی دارد در زندگی نسرین و خانواده شلوغش. هرجا قرار است زندگی را دوباره بغل کنند، دورهم جمع شدن خانواده و تمیز کردن خانه و طبخ غذاست که هل‌شان می‌دهد برای ادامه. ایت ماجرا همانقدر پررنگ است که صدای موشک و موج انفجار و ریختن شیشه‌ها. مرگ و زندگی چنان در هم تنیده‌اند که نسرین و نسرین‌ها هر لحظه را غنیمت می‌شمارند برای جشن گرفتن زندگی، برای باهم بودن دونفره و دورهمی خانوادگی.


می‌گفتم... نسرین با عشق بهمن به زندگی برگشته است که ماجرای زنده، زنده سوختن مردم در سیما رکس رخ می‌دهد و توصیف نسرین از کوچه‌ها و خیابان‌هایی که همه سیاه‌پوش کسی هستند یا قبرستان، به قول خودشان خاکستان، که یکی از فرازهای دهشناک و غمناک این کتاب است. بغض که از ابتدای روایت فرار مردم از دست تیفوس در گلو داری، اگر همان موقع نشکسته باشد در خاکستان آبادان و تصویر کردن مردمی که برخی تمام خانواده خود را از دست داده‌اند‌، می‌شکند. جزئیات و تصویرسازی نویسنده آنقدر خوب است که تصویر روشنی از آن روزها می‌دهد.
 
نسرین را اما تمنای رسیدن به بهمن سرپا نگه می‌دارد و بعد از آخرین امتحان می‌رود تا با مراسمی ساده عروس شود. مراسم‌های ساده‌ای که در خرمشهرِ بعد از انقلاب، کم‌کم از سوی پاسدار و مجاهد و بسیجی باب می‌شود و حالا بهمن هم یکی از همین‌هاست و تلاش برادرها و دوستان نسرین برای نوار گذاشتن و بندری رقصیدن، طنزی از تضاد موجود می‌آفریند؛ به‌ویژه که نسرین هم هنوز در همان حال و هواست و نه نماز خواندن بلد است و نه هنوز حجابی دارد که دختران جوان، کم‌کم به آن گرایش پیدا می‌کنند.

روایت عزا و عروسی این خانواده، غذاها، رسم و رسوم، تکه کلام‌ها و همیاری و همکاری در هر دو موقعیت از نکات برجسته این روایت است؛ در این روایت که سراسر تلاش برای زندگی و پاسداشت آن است با خانواده‌های شاد و صبور خرمشهری و آبادانی آشنا می‌شویم که هرکدام یک‌جور بلدند زندگی کنند و جا نمی‌زنند، حتی وقتی بی‌هوا بمب‌ها خانه‌هایشان را می‌لزاند و نسرین تازه عروس و جاری‌هایش را آواره می‌کند. زنانی جوان که دلشان برای جهیزیه و لباس‌ها و طلاهایشان می‌تپد اما باید پنهانی اشک بریزند و زبان به گلایه باز نکنند، چراکه از سوی زنان مسن که فرمانده خانه و خانواده هستند، مادر و مادرشوهر، شماتت می‌شوند؛ نه تنها برای دارایی‌های مادی که حتی برای خواستن هر شب شوهر، چون وقت جنگ نباید خودخواه باشند و حالا حفظ شهر مهم‌تر از داشتن شوهر است. اما حسرت داشتن شوهر و آرمیدن کنار او و فرزندان و داشتن خانه چیزی است که هرگز از یاد نسرین نمی‌رود و همین است که او را مطیع همسرش می‌کند و هرجا که او می‌گوید بیا، می‌رود و در هرجایی که می‌گوید زندگی کن نه نمی‌گوید. همین می‌شود که بچه را در غربت و روزهای سرد قم و نداری به دنیا می‌آورد و بعد به مدرسه‌ای می‌رود و در یکی از کلاس‌ها زندگی می‌کند و تنها برای یک شب خشمش را بروز می‌دهد؛ وقتی مجبور می‌شود برود انتهای حیاط مدرسه با یک دست بچه را نگه دارد و یک دست لگن و حواسش باشد وقت شستن بچه چادر از سرش نیفتد.
 
«ساجی» پر است از لحظات کمی از شادی و روزهای بسیاری لبریز از رنج که دختری جوان از 15 سالگی که عروس می‌شود باید تحمل کند و در همین اثنا بچه هم بیاورد و بزرگ کند. هفت سال که از جنگ می‌گذرد، او فرزند چهارم خود را هم به دنیا آورده است، بین تمام روزهای آوارگی و شب‌هایی که گمان می‌کند، آخرین شبی است که زنده هستند یا بهمن زنده برمی‌گردد. اما شرط کرده‌اند همه‌جا باهم باشند تا اگر مردند همه باهم بمیرند. ولی آنچه بیشتر از همه به چشم می‌آید، صدباره مردن و زنده شدن نسرین است، وقتی که ساعات زیادی را حبس در خانه‌ای بدون آب و غذا با یک بچه شیرخوار می‌ماند و آب لجن بسته بیمارشان می‌کند و در اغما فرو می‌روند که نجات دهنده‌ای می‌رسد یا وقتی که موج انفجار بچه چندماهه زیبایی را در دستانش می‌لرزاند و...


«ساجی» تنها روایت دربه‌دری مردم خرمشهر و آبادان و روزهای عجیب اول حمله به شهر نیست، تنها روایت تغییر سبک زندگی مردم بعد از انقلاب، تغییر و تحول شخصیت دختر نوجوانی که در پر قو بزرگ شده و حالا مسئولیت نگهداری و حفظ خانواده‌ای شش نفره را دارد، نیست. «ساجی» روایت مردمی است که در اوج جنگ زندگی را از کف نمی‌دهند؛ طعم چای و کیک زنجبیلی را رها نمی‌کنند، قلمه زدن گل از خاطرشان نمی‌رود، پختن آش هوسانه یا نشستن کنار جاده برای صبحانه خوردن در حالی که پشتی برای تکیه دادن هم فراموش‌شان نشده است. «ساجی» روایت زنی است که تمنای زندگی او را قوی می‌کند، هرچند که آوار مصیبت پشت مصیبتی که خواننده لمسش می‌کند، تنها روایت هفت سال اول زندگی مشترک نسرین و بهمن است.
 
بعد از رفتن بهمن مادر نسرین هنوز زنده است، اما در ابتدای کتاب می‌خوانیم: «این روزها که قرار است خاطراتم را برای شما بگویم مادرم بیشتر از هرکسی در ذهنم رفت و آمد می‌کند و نبودش را بیشتر از هر وقت دیگری احساس می‌کنم. گاهی فکر می‌کنم چه خوب شد که قبل از اینکه اینهمه بلا سرم بیاید از دنیا رفت. خوشحالم این مصیبت‌های آخر را ندید. خوب شد بیشتر از این غم مرا نخورد.» درحالی که انتهای کتاب خواننده می‌گوید، اینها دیگر نهایت مصیبتی است که آدمی در زندگی ممکن است دچارش شود اما انگار مصیبت‌های بعدی که ما نمی‌دانیم دردناک‌تر از هفت سالی است که روایت شد؛ روایتی زنانه از مبارزه‌ای زنانه در روزهای پر از خمپاره و موشک؛ مبارزه‌ای که گاهی راهش از آرایشگاه زنانه و بند انداختن صورت و رنگ کردن مو می‌گذرد، گاهی از شستن ملافه خونی شهدا و جانبازان.
 
«ساجی» را باید خواند؛ «ساجی» همانقدر که بوی از دست دادن و فقدان می‌دهد، بوی زندگی هم می‌دهد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها