دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۹ - ۰۹:۰۲
آیا ضحاک عربی یمن‌تبار است یا شاهی است ایرانی؟

داستان ضحاک بازتاب چندین رویداد تاریخی است که با روی کار آمدن شاهنشاهی هخامنشی آغاز می‌شود. در بازنویسی‌های تاریخی صورت گرفته در این داستان مجادلات دینی و سیاسی نهفته که از ویژگی‌های تالیفات تاریخی است.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، «آیا تا به حال صدای زوزه ضحاک را شنیده‌ای؟ ما گاه‌گاه ضجه‌های او را از بالای کوه دماوند می‌شنویم.» این جمله عجیب را یاقوت حموی، جغرافی‌دان و نویسنده قرن هفتم در یکی از سفرهای فراوان خود به منطقه دماوند از مردم محلی شنیده است. آن‌ها بر این باور بودند که فریدون در کوه دماوند ضحاک را به بند کشیده و مقدر است که همیشه در آنجا بماند.

به تازگی نشر مرکز کتابی با نام «ضحاک، تاریخ از دل اسطوره» نوشته ساقی گازرانی با ترجمه سیما سلطانی منتشر کرده است. هدف این پژوهش نشان دادن برخی از کاربردهای سنت شاهنامه‌نگاری به عنوان ژانری تاریخ‌نگارانه بود که از طریق بررسی موردی داستان ضحاک دنبال شد. این جستار تحلیلی همه‌جانبه و جامع از سبک و سازوکار این ژانر نیست، بلکه تلاشی است برای نشان دادن راه‌هایی که با استفاده از آن‌ها می‌توان به تشخیص گفتمان تاریخی در سنت شاهنامه‌نگاری دست یافت.

اسطوره ضحاک، داستانی بازمانده از دورانی است که اقوام هند و ایرانی از هم جدا نشده بودند. برخی از تاریخ‌پژوهان و اسطوره‌شناسان بر این باورند که سلطنت اژدهاک بر ایران زمین، نمادی از پادشاهی آستیاگ است که ایرانیان او را اژدهاک می‌خوانند، غلبه فریدون بر ضحاک نیز نمادی از پیکار و غلبه کوروش هخامنشی بر آستیاگ است.

به نظر نویسنده، برخلاف آن‌که گفته‌اند ایرانیان پیش از اسلام فاقد تاریخ‌اند، آنان تاریخ‌نگاری خاص خود ـ سنت شاهنامه‌نگاری ـ را داشته‌اند. این اثر، که یکی از مهم‌ترین آثار بازمانده‌اش شاهنامه‌ فردوسی است، دغدغه‌هایی از جنس تاریخ‌های بعد از خود دارد. در واقع، سنت شاهنامه‌نگاری ایرانی جایی برای مشروعیت‌یابی و مشروعیت‌زُدایی، زدوخوردهای سیاسی، نمایش قدرت و در نهایت دست بردن در رویدادها مطابق با خواست قدرت زمانه بوده است.

این ژانر اغلب به دلیل آمیختگی با اسطوره و خیال از رده‌ منابع تاریخی کنار گذاشته شده و در بهترین حالت در رده‌ ادبیات یا حماسه جای گرفته است، حال آن‌که با کندوکاو در داستان‌های آن، از جمله داستان ریشه دار، کهن و بسیار تأثیرگذار ضحاک، می‌توان ردّ پای زورآزمایی‌های سیاسی را در سده‌های گوناگون تاریخی که بر آن گذشته است مشاهده کرد.



روایتی کهن از داستان ضحاک اهریمن‌خوی

سالیان بسیاری از فرمانروایی ضحاک می‌گذشت. پیران و سالخوردگان هنوز یادهای دور و روزهای بدفرجامی را فراموش نکرده بودند که جمشید، آن شاه فرهمند و دارنده‌ی سرزمین‌های فراخ، به‌ناگاه بیدادگر و بداندیشی شد که سربرافراختنش را از کوشش خود می‌دانست، نه از بخشش ایزدی. آوای سرمستانه‌ی او در کوه‌ها و دره‌ها می‌پیچید، از فراز شهرها و روستاها می‌گذشت و به گوش مردمانی می‌رسید که سر در گوش هم فرو می‌بردند و به نجوا می‌گفتند: «او را بنگرید، ناسپاس مردی است که از راه ایزدی دور شده است»  

آن‌گاه از سرانجام اهریمن‌خویی‌های او، ترسان و بیم‌زده بر خود می‌لرزیدند. تو گویی روزهایی را می‌دیدند که شادمانی و نیکبختی از سرزمین‌ جمشید رخت برخواهد بست. اما شاه را خوابی جاودانه و افسانه‌ای خوش فریفته بود. مردمان می‌پرسیدند: «کو آن فره‌ی ایزدی و خِردی که از جمشید، شهریاری یگانه و نامور ساخته بود؟ اینک همه بیداد است.» جمشید با غروری که گویی مرز و اندازه‌ای نمی شناخت، فریاد برمی‌آورد: «با شما هستم: آیا شهریاری سرافرازتر از من می‌شناسید؟ پیرامون‌تان را بنگرید، هر آن چه هست، از بخشش من است. بی‌مرگی‌تان از من است، هوش و تن و جان‌تان نیز از من!»

آوای خشماگین او سربرمی‌کشید. اما دیری نگذشت که فره‌ ایزدی از جمشید گسست. جهان رو به تباهی و تیرگی نهاد‌ و درماندگی و فزون‌خواهی، جمشید را از پا درآورد. سرخوردگان، در نومیدی زیان‌بار خود رو به ضحاک نهادند تا آنان را از سرکشی جمشید رهایی بخشد: اکنون سالیان بسیاری بود که از پادشاهی بیدادگرانه‌ ضحاک سپری می‌شد. مردمان به پچ‌پچ و نجوا در گوش هم می‌خواندند که: «فریدون فرزند آبتین، آن نژاده‌ی رهایی‌بخش، سر برآورده و بالیده است. اوست که ما را از بیداد ضحاک رهایی می‌بخشد.»

همهمه‌ها از کوچه‌ها و گذرگاه‌ها می‌گذشت و از باروهای بلندِ کاخ راهی به آن سوی می‌گشود و به گوش ضحاک می‌رسید. شاه دستخوش دیوانگی و هراسی مهارناپذیر می‌شد. فریادهای خشماگین می‌زد و سراسیمه به سربازان خود فرمان می‌داد تا فریدون را بیابند. مارهای گرسنه از دو شانه‌ او سربرمی‌کشیدند و در پیچ و تابی هراسناک به این سو و آن سو می‌نگریستند.

ضحاک سرگشته و خشمناک، گام‌های لرزانش را برمی‌داشت و راه چاره‌ای می‌جست. رایزنان تا از درماندگی او بکاهند، چاره را در این دانستند که ضحاک گواه‌نامه‌ای بنویسد و از مردمان و مهتران گواه بگیرد که جز راه نیکی و دادگری نپیموده است. اما به‌ناگاه از درگاه شاه خروشی برخاست. نگاه‌ها سوی او چرخید. مردی آهنگر، استوار و به قامت ایستاده بود و چشم در چشم ضحاک دوخته بود. ضحاک، شگفت‌زده و سرگشته در او نگریست. پرسید: «تو کیستی؟ از که ستم دیده‌ای که چنین بی‌پروا بانگ برمی‌آوری؟»

مرد آهنگر گام پیش‌تر نهاد. گفت: «کاوه‌ام، دادخواهی از ایران. آمده‌ام از رنجی که تو بر ما روا داشته‌ای، سخن بگویم. پسران من به دست سربازانت کشته شده‌اند و اینک به سراغ یگانه پسر دیگرم آمده‌اند. آیا بیداد تو را پایانی نیست؟» ضحاک رو به نگاهبانان کرد و گفت: «پسرش را به او باز دهید». آن‌گاه رو به کاوه کرد و گفت: «تو، ای مرد آهنگر، پیش از آن که بازگردی، همانند پیران و مهترانی که این جا گرد آمده‌اند، گواه باش بر دادگری من.»

گواه‌نامه را به کاوه سپردند. برخواند و فریاد برکشید: «چگونه بر دادگری تو گواهی دهم هنگامی که بیدادت را می‌بینم؟» کاوه خشمگین و خروشان، گواه‌نامه‌ ضحاک بردرید و بی باک و فریادزنان از کاخ گام بیرون نهاد. لرزشی بر پیکر ضحاک نشست. گویی یارای سخن گفتن و فرمان راندن نداشت. از کوچه‌ها و گذرگاه‌ها فریادها برخاست. مردمانی که از ستم ضحاک به ستوه آمده بودند، گرداگرد کاوه را گرفتند. از چرمه‌ آهنگری او درفشی ساختند و رو به نهان‌گاه فریدون نهادند. فریدون چون خروش مردمان را شنود، سوار بر اسبی تیز تک، پیشاپیش دادخواهان رو به ضحاک نهاد. دژ «هوخت‌گنگ»، جایگاه ضحاک، را گشودند و جادو و افسون او را به نیرو و فره‌ ایزدی بی‌اثر ساختند و به بارگاه او روی آوردند.

ضحاک که به هندوستان گریخته بود، بازمی‌گردد و فریدون را بر اورنگ شاهی می‌بیند. از خشم بر خود می‌پیچد و مارهای دوشش چونان تازیانه‌ای پیچ و تاب‌خوران بر کتف و بازویش می‌کوبند. فریدون از جای می‌جهد و گرزه‌ گاوپیکر را بر کلاه‌خود ضحاک می‌کوبد. به آهنگِ کشتن‌اش چنگ در گلوی او می‌فشارد. ناگهان خروشی فریدون را به خود می‌آورد. سروش، پیک آسمان، از فریدون می خواهد که دست از کشتن ضحاک بکشد و او را دست بسته به دماوند ببرد و زنجیر کند، تا آن‌گاه که روز واپسین فرا رسد. فریدون، ضحاک را دست بسته به دماوند کوه می‌بَرد و او را در آن‌جا به بند می‌کشد. فریدون، روز مهر از ماه مهر، شادمانه بازمی‌گردد. بر تخت پادشاهی می‌نشیند، کلاه کیانی بر سر می‌نهد و جشن مهرگان را بنیاد می‌گذارد.



داستان ضحاک بازتاب چندین رویداد تاریخی است که با روی کار آمدن شاهنشاهی هخامنشی آغاز می‌شود. در بازنویسی‌های تاریخی صورت گرفته در این داستان مجادلات دینی و سیاسی نهفته که از ویژگی‌های تالیفات تاریخی است. در طول قرون داستان ضحاک بارها و بارها بازنویسی و بازگو شده است. وقتی در سده‌های سوم تا هفتم نویسندگان به سنت شاهنامه‌نگاری رجوع کردند، با انبوهی از روایت‌ها مواجه شدند و در نتیجه شکل‌های گوناگونی از این داستان را نیز برای ما به جا گذاشتند. در حالی که تقریبا بیش از بیست روایت از این داستان به زبان‌های عربی و فارسی موجود است، هیچ دو داستانی را نمی‌توان یافت که از هر نظر با یکدیگر همخوانی داشته باشند. یکی از موارد اختلاف نسخه‌های متفاوت داستان مساله نژاد ضحاک است.

آیا ضحاک عربی یمن‌تبار است یا شاهی است ایرانی از دودمان سلطنتی که می‌توان نسب او را تا کیومرث، نخستین شاه در سنت شاهنامه‌نگاری، دنبال کرد؟ پاسخ‌های داده شده به این پرسش متفاوت است. در برخی روایت‌ها او بدون هیچ شک و شبهه‌ای عرب محسوب می‌شود؛ در مقابل در برخی گزارش‌ها دو شجره‌نامه متفاوت به او نسبت می‌دهند، یکی ایرانی و یکی عرب. روایت‌هایی نیز وجود دارد که تبار عربی او را یکسره انکار می‌کنند و بر نژاد ایرانی‌اش اصرار می‌ورزند. ضحاک در هیچ یک از روایت‌های داستان حتی به قدر ذره‌ای به طرف شخصیتی مثبت میل نمی‌کند؛ کمترین تخریب شخصیت او در مجموعه سیستانی دیده می‌شود که آن را هم می‌توان بیشتر رویکردی خنثی خواند تا مثبت بنابراین جای شگفتی است که قومیت ضحاک در اوایل عصر عباسی برای ایرانیان و عرب‌ها به موضوعی در خور نزاع تبدیل شود. با وجود این می‌بینیم که ابونواس شاعر مدعی یمنی بودن ضحاک است و به اقتدار و سلطه او تفاخر می‌کند.

کتاب «ضحاک، تاریخ از دل اسطوره» نوشته ساقی گازرانی با ترجمه سیما سلطانی در 96 صفحه، شمارگان دو هزار نسخه و قیمت 18 هزار و 500 تومان از سوی نشر مرکز منتشر شد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها