جمعه ۹ فروردین ۱۳۹۸ - ۰۹:۱۶
شیرینی‌های عید را خوردیم اما معده‌درد شدیم!/ لحظه تحویل سال نو و اعتصاب اسرا در زندان‌های عراق

مریم سادت ذکریایی در بخشی از کتاب «هفت‌سین روی خاک» در خاطره‌ای می‌گوید: سرباز عراقی گفت: «فرمانده دستور داد شما را آزاد کنیم.» وارد آسایشگاه شدیم. شیرینی‌های عید را خوردیم و سال نو را جشن گرفتیم. به خاطر وضعیت بد غذایی، معده‌های ما به خوردن شیرینی دیگر عادت نداشت. صبح روز بعد، همه بچه‌ها دچار اسهال و معده‌درد شدند.»

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) در بخشی از کتاب «هفت‌سین روی خاک» نوشته مریم سادات ذکریایی در خاطره‌ای نوروزی به نام «شیرینی نخودی» آمده است:

در قاطع دو کمپ سیزده رمادیه بودم. قاطع دو، مخصوص بسیجی‌ها و سپاهی‌ها بود. آن سال که اسیر شده بودم، یک اسیر اصفهانی به نام احمد تاکی بود. به قول بچه‌ها از ما بریده بود و به عراقی‌ها پیوسته بود.

کارش آزار و شکنجه اسرا بود، به طوری که افسر اردوگاه از او حساب می‌برد. او را از کمپ هفت آورده بودند تا ما را کنترل کند. عراقی‌ها که حریف ما نمی‌شدند، یک سری از جاسوس‌ها، از جمله احمد تاکی را آوردند بین ما، تا گزارش فعالیت‌مان را به آن‌ها بدهند.

تاکی مدام به عراقی‌ها گزارش می‌داد که چه کسی سپاهی است،‌ چه کسی بسیجی و چه کسی روحانی. توی محوطه اردوگاه، مثل افسرهای عراقی، کابل دستش می‌گرفت و بچه‌ها را می‌زد. پوتین عراقی، لباس عراقی، کابل، باتوم و خلاصه تمام تجهیزات نگهبان‌های عراقی را با خودش داشت، فقط کلاه‌خود نداشت.

چند روز مانده به عید سال 67،‌ با بچه‌ها تصمیم گرفتیم او را به قصد کشت بزنیم. می‌خواستیم هم او را تنبیه کنیم و هم بقیه جاسوس‌ها را بترسانیم تا دیگر خبرچینی نکند.

در قاطع دو، حدود دویست نفر بودیم. تصمیم گرفتیم همه باهم،‌ توی حیاط بریزیم سرش و او را بزنیم. موقع هواخوری با اشاره مسؤول‌مان، در یک فرصت مناسب، بچه‌ها ریختند سرش و حالا بزن، کی نزن. من هنوز به پنج‌قدمی‌اش نرسیده بودم که عراقی‌ها متوجه شدند و سوت «آماده‌باش» را زدند. آمار گرفتند و همه را فرستادند داخل آسایشگاه‌ها.

چند دقیقه بعد احمد تاکی همراه با عراقی‌ها آمد. می‌خواست کسانی که او را زده بودند، شناسایی کند. سر، صورت و بدنش خونی بود. چند نفر از بچه‌ها که او را زدند را شناسایی کرد. چند نفر را هم از خون روی تن و لباس‌شان، شناسایی کرد.

با این‌که من او را کتک نزده بودم، اما چون از اول ورودم به اردوگاه، عراقی‌ها و جاسوس‌ها مرا زیر نظر داشتند، هم او و هم عراقی‌ها می‌دانستند که دستی در این حرکت داشتم، از طرف دیگر عراقی‌ها و جاسوسان،‌ نسبت به کسانی که دست و پای‌شان مصنوعی بود،‌ حساسیت داشتند تصور می‌کردند آنها سپاهی یا فرمانده‌اند. من هم قبل از اسارت، مجروح شده بودم و دستم مصنوعی بود. آن روز، همین‌طور که تاکی مشغول شناسایی بود، یکهو آمد سمت من و گفت:
ـ «این هم بود.»

بیست و یک نفر از ما را جدا کردند و شش نفر، شش نفر بردند، حیاط اردوگاه،‌ تا جان داشتند ما را کتک زدند، بعد ما را فرستادند انفرادی. یازده نفرمان را در یک اتاق و ده نفر دیگر را در اتاق دیگر جا دادند.

روزها آخر زمستان بود اتاق تا کمر آب بود. آب‌ها را با دست و پای‌مان بیرون ریختیم و پتوهای‌مان را روی همان زمین خیس، پهن کردیم. اتاق آنقدر کوچک بود که فقط چهار نفر می‌توانستند روی زمین دراز بکشند. بدون هیچ امکاناتی،‌ نه آبی،‌ نه غذایی، ما را آنجا حبس کردند. پنج،‌ شش روز آنجا بودیم. روزی یک نصف یغلوی برنج و یک نصف یغلوی خورشت به ما می‌دادند. این غذای یک روز ما بود. یک ساعت خاصی در روز برای دستشویی رفتن ما بود. وقتی در را برای دستشویی رفتن ما باز می‌کردند، موقع برگشتن با کابل می‌زدند.

آشپزخانه اردوگاه روبه‌روی اتاق‌های انفرادی بود. بچه‌های توی آشپزخانه در آن پنج، شش روز شاهد وضعیت اسف‌بار ما بودند. بعداً‌ فهمیدیم بچه‌های آشپزخانه، دیگر اسرا را در جریان وضعیت ما قرار می‌دهند. بچه‌ها هم فرصت را غنیمت شمردند و به بهانه سال نو، دست به اعتصاب زدند.

عراقی‌ها اولش فکر می‌کنند که این یک تهدید است،‌ اما وقتی لحظه تحویل سال گذشت و بچه‌ها دست از اعتصاب برنداشتند، مجبور شدند ما را آزاد کنند.

ساعت یازده شب یک ساعت از سال تحویل گذشته بود. پشت پنجره کوچک سلول انفرادی ایستاده بودم،‌ داشتم بیرون را تماشا می‌کردم. فضای اتاق آنقدر آزاردهنده بود که پنج دقیقه هم نمی‌شد تحملش کرد،‌ چه برسد به این‌که بخواهیم شش روز تمام، شبانه‌روز؛ آن وضعیت را تحمل کنیم و کابل و شلاق هم بخوریم.

همین‌طور که از پنجره بیرون را تماشا می‌کردم، یکهو دیدم دو، سه سرباز عراقی،‌ «بدو» به سمت ما می‌آیند. به بچه‌ها گفتم:
ـ «بچه‌ها! بلند شوید، آمدند باز هم ما را بزنند.»

بچه‌ها سریع نیم خیز شدند و چند نفری هم بلندن شدند و ایستادند.
یکی از سربازهای عراقی قفل در سلول را باز کرد. سرباز دیگر که شیعه بودـ برای این‌که ما نترسیم و بدانیم که قرار نیست ما را شلاق بزنندـ به زبان عربی گفت:

ـ «بیایید بیرون که آزاد شدید. فرمانده دستور داد شما را آزاد کنیم.»
وارد آسایشگاه شدیم. بچه‌ها یک صدا، صلوات فرستادند. همه با هم روبوسی کردیم. شیرینی‌های عید را خوردیم و سال نو را جشن گرفتیم.

به خاطر وضعیت بد غذایی، معده‌های ما به خوردن شیرینی دیگر عادت نداشت. صبح روز بعد، همه بچه‌ها دچار اسهال و معده‌درد شدند.

* کتاب «هفت‌سین روی خاک» نوشته مریم سادات ذکریایی، ناشر: کنگره شهدای مازندران

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها