چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹ - ۱۸:۱۱
بزرگان شعر برای امام خمینی (ره) چه سرودند

در این گزارش به شعرهایی پرداختیم که شاعران بزرگ برای حضرت امام خمینی (ره) سرودند؛ شاعرانی مثل شهریار، محمدعلی بهمنی، مشفق کاشانی، طاهره صفارزاده، علیرضا قزوه، عبدالجبار کاکایی.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، رحلت حضرت امام خمینی (ره) در خردادماه سال 1368 چنان داغ سنگینی روی دوش امت اسلامی گذاشت که هنوز که هنوز است شاعران زیادی دست به قلم می‌شوند و برای ایشان شعر می‌نویسند. در ادامه تعدادی از این شعرهای مطرح آمده است.
 
شعری از استاد شهریار:
تو آن سروى كه چون سر بر كنى سرها بيارايى
وگر سرور شدى آيين سرور ها بيارايى
به نقاش ازل مانى كه با نقشى جهان آرا
چمن ها با گل و سرو و صنوبر ها بيارايى
نه هر كو كاروان راند رموز رهبرى داند
تو روح الله رهى دارى كه رهبرها بيارايى 
بدين شوق شهادتها چه بيم از لشكر كافر
كه هر آنى تو آن دانى كه لشكر ها بيارايى
همان تيغ جهاد و خطبه هاى مسجد كوفه ست
كه رنگين ميكنى محراب و منبر ها بيارايى
به روزن هاى چشم و دل همه نور جمال توست
به هر روزن تو منظورى و منظرها بيارايى
تو بودى آفتاب از مغرب آن كو در حديث آمد
به كشور ها گذر كردى كه كشورها بيارايى
اگر خاور به خورشيدى درخشان ميكند آفاق
تو آن خورشيد رخشانى كه خاورها بيارايى
كجابامشك و عنبر كلك مشكين تو آرايند
تويى كز خط مشكين مشك و عنبرها بيارايى
 
شعری از محمدعلی بهمنی:
زنده تر از تو كسى نيست چرا گريه كنيم
مرگمان باد و مباد آنكه تو را گريه كنيم
هفت پشت عطش از نام زلالت لرزيد
ماكه باشيم كه در سوگ شما گريه كنيم
رفتنت آينه ى آمدنت بود ببخش
شب ميلاد تو تلخ است كه ما گريه كنيم
ما به جسم شهداء گريه نكرديم مگر
مى توانيم به جانِ شهداء گريه كنيم؟
گوش جان باز به فتواى تو داريم بگو
با چنين حال بميريم و يا گريه كنيم
اى تو با لهجه ى خورشيد سراينده ى ما
ما تو را باچه زبانى به خدا گريه كنيم
آسمانا همه ابريم گره خورده به هم
سر به دامان كدام عقده گشا گريه كنيم
باغبانا ! زتو و چشم تو آموخته ايم
كه به جان تشنگى باغچه ها گريه كنيم
 
شعری از بهمن صالحی:
شيرمردا!به تو دربيشه ي آهن چه گذشت
برتودرحجم شب دشنه ودشمن چه گذشت
پشت آن پنجره ي منفعل ازتابش ماه
برتو اي اخترپاك شب ميهن چه گذشت
زيرآوار جنون آورشلاق وسكوت
چه به روح توفرود آمدوبرتن چه گذشت
بردلت "روزنه ي عاشق خورشيد بهار"
درسيهْ چال بدون درو روزن چه گذشت
برلبت دردل تاريكترين لحظه ي عشق
جزپيام گل وآينده ي روشن چه گذشت
من چه گويم كه به مرغان هراسان دگر
بي تو دروسعت تنهايي گلشن چه گذشت
برق شمشيرپدر صاعقه ي وحشت بود
آه برخرمنت اي پورتهمتن چه گذشت
گرچه جامم به لب ازخون جگربود دريغ
كس ندانست كه درسوگ توبر من چه گذشت
 
شعری از محمدرضا عبدالملکیان:
دلى داشتم شانه بر شانه رفت
دريغا كه خورشيد اين خانه رفت
دريغا از آن شور شيرين دريغ
ازاينجا ازاين داغ سنگين دريغ 
ازاينجا كه غم روى غم ميرود
واندوه دريا به هم ميرود
ازاينجا كه كوه است و پژواك غم
وجنگل كه سر برده در لاكِ غم
ازاينجا كه از سينه خون ميرود
وماتم ستون در ستون ميرود
ازاينجا كه قامت دوتا كرده ام
خبر را لباس عزا كرده ام
خبر فرصت تيغ باسينه بود
خبر پتك سنگين در آيينه بود
خبر آمد و هر چه بر پاشكست
خبر آمد و پشت دريا شكست
خبر تيشه بر ريشه ى جان گرفت
خبر از دلم بود و باران گرفت
خبر آمدو چشم اين خانه رفت
دلى داشتم شانه بر شانه رفت 
دلم رفت و شيون تماشايى است
وديگر غم اينجا غم اينجايى است 
غم و غربت و من به هم آمدند
شب و شهر و شيون به هم آمدند
در اين شهر و شيون كسى گم شده ست
ودرسينه ى من كسى گم شده ست
دريغا ستونهاى اين سينه سوخت
ويك شهر در سوگ آيينه سوخت
 
شعری از علیرضا قزوه:
آه ميكشم توراباتمام انتظار
پرشكوفه كن مرا اي كرامت بهار
دررهت به انتظار صف به صف نشسته اند
كارواني ازشهيد كارواني ازبهار
اي بهارمهربان درمسيركاروان
گل بپاش وگل بريزگل بيارو گل بكار
برسرم نميكشي دست مهراگر مكش
تشنه ي محبتندلاله هاي داغدار
دسته دسته گم شدندسهرهاي بي نشان
تشنه تشنه سوختند نخلهاي روزه دار
ميرسدبهارومن بي شكوفه ام هنوز
آفتاب من بتاب مهربان من ببار
 
شعری از مشفق کاشانی:
باتوآن عهد که بستیم خدامیداند
بي توپيمان نشكستيم خداميداند
باتوسرلوحه انصاف گشودیم به عدل
بی تو دیباچه نبستیم خدامیداند
باتوهربندگره گیرگشودیم زدست
بی توازپانگسستيم خدا میداند
باتوبستیم بهم سلسله صبروثبات
بیتو هرگز نگسستیم خدا میداند
باتودرمیکده خوردیم می از جام ولا
بی توباياد تومستيم خدا میداند
باتو بودیم ونهادیم به فرمان توسر
بی تو در راه تو هستیم خدا میداند
باتواز دامگه حادثه جستیم وکنون
بی تو سربرسردستیم خدامیداند
شعری از محمدکاظم کاظمی:
مباد آسمان بي تو خالي بماند
واين چشمه دور از زلالي بماند
مبادا پس از دستهايش دهِ ما
گرفتار افسرده حالي بماند
چه مى شد اگر كدخدا بر نميگشت
وميشد كنار اهالي بماند
يقين دارم اين را كه خواهيم ماندن
اگر كاسه هامان سفالي بماند
ولي بيمناكم از آنگونه روزي
كه با ما فقط بي خيالي بماند
چه ننگى ست مردان ده را كه فردا
نماند ده و خشكسالي بماند
درختان ما سبز گردد بپوسد
وزنبيل همسايه خالي بماند
مباد آسمان بي تو آرى بماند
گرفتار افسرده حالي بماند
 
شعری از عبدالجبار کاکایی:
به آن چشم بيدار در خون نشسته
مريد نگاه توأم چشم بسته 
نصيب من است از بيابان و چشمت
لبى سخت تشنه ، تنى سخت خسته
گذشتند دلبستگان نگاهت
پرستو وش از بامها دسته دسته
تو آيينه اى آتشى آفتابى
شكوفا و شفاف و از خويش رسته
نگاه مرا برده تا بي نهايت
در آن چشم آيينه اى نقش بسته 
شكوفا شد از موسم چشمهايت
بهارى كه در شاخه هايم شكسته
 
شعری از علی معلم دامغانی:
این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است
این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است 
هفتاد باب از هفت مُصحَف برنبشتم
این فصل را خواندم، ورق را درنبشتم
از شش منادى، رازِ هفت اختر شنیدم
این رمز را از پنج دفتر برگزیدم
این بانگ را از پنج نوبت‌‎زن گرفتم
این عطر را از باد در برزن گرفتم
این جاده را با ریگ صحرا پویه كردم
این ناله را با موج دریا مویه كردم
این نغمه را با جاشوان سند خواندم
این ورد را با جوكیان هند خواندم
این حرف را در سِحرِ بودا آزمودم
این ساحرى را با یهودا آزمودم
از باغ اهل وجد، چیدم این حكایت
با راویان نجد، دیدم این روایت
این چامه را چون گازران از بط شنیدم
وین شعر را چون ماهیان از شط شنیدم
شط این نوا را در تب حیرت سروده است
وین نغمه را در بستر هجرت سروده است...
 

شعری از یوسفعلی میرشکاک:
سر بر آر اي خصم كافر كيش حيدر مرده است
معنى انا فتحنا سراكبر مرده است
صاحب معراج يعنى مصطفي منبر سپرد
آنكه بر منبر سلونى گفت و منبر مرده است 
اي يهود خيبرى بردار دست از آستين
مرتضي صاحب لواى فتح خيبر مرده است
گر حسن را زهر خواهي داد اي فرزند هند
گاه شد چون صاحب تيغ دو پيكر مرده است
زينبي كو تا بگريد زار بر نعش حسين
يا حسين آيا كسي جز تو مكرر مرده است
آفتاب دين احمد جانشين بو تراب
بر سر حق سدر سبز سايه گستر مرده است
كهف كامل آخرين فرزند صدق مصطفي
شهپر جبريل اسماعيل هاجر مرده است
لا فتي الا علي لاسيف الا ذولفقار
روز خندق پيش چشم خيل كافر مرده است 
خاك بر سر كن الاشرق حقيقت همعنان
باختر پيوند شادي كن كه خاور مرده است
 
 
شعری از فاطمه راکعی:
به آرزو به تصور به خواب مي ماند
به پرسشي كه ندارد جواب مي ماند
نگاه او چه بگويم به نهر جارى عشق
گل رخش به گل آفتاب مي ماند 
به روى عاصى آتش ، به طبع سركش عشق
به قلب پر تپش انقلاب مي ماند 
خوشا شنيدن از آن لب كه چشمه سار سخاست
ترنمى كه به آواز آب مي ماند 
چنين كه برده ز هوش عاشقان يكسر
به شاهبيت غزلهاى ناب مي ماند
زپيش چشم من آنگه كه مى رود آرام
به عمر من كه رود باشتاب مى ماند
حقيقتى است وليكن به زعم همچو منى
به آرزو به تصور به خواب مي ماند
 

شعری از سپیده کاشانی:
جان ماازقفس تنگ برون آوردند
صدمصلا همه گل هاي جنون آوردند
آسمان خيره برآن شور قيامت ،كه زراه
عاشقان پيكرفريادقرون آوردند
تاكه آن سروروتن سايه زگلشن برچيد
اشك رابدرقه ى صبر وسكون آوردند
سرو آزاده كه سرحلقه و مستان بودي
ازچه بالاي تو امروز نگون آوردند
لب خاموش تو صدسوره برائت ميخواند
خبرعزم رحيلت به فسون آوردند
چشم دريايي مابسته به راه تو دخيل
بادهايادتورا غاليه گون آوردند
الفتى داشت دل خسته ى ماباسخنت
جاي دل خيزونگرچشمه ى خون آوردند
 
 
شعری از طاهره صفارزاده:
اي ضد خواب
اى روح دادگستر الله
تو بيشتاز همه گردانى
تو گرد رسولانى
در عصر وسوسه و آز
عصر توافق آدمكشان
عصر تبانى طراران
رشوه گران و شب طلبان
در شب ترين شب تاريخ
تو مشرق تمام جهانى
و پرده اى ميان تووآفتاب نيست
وحركت تو حركت روز است
آزاد و پرتوان
بي اذن و بي دخالت مأموران
و خطه هاى متحد جان
باغ اقامت جاويد توست باز آ باز آ
اى حق آشكاره و تبعيدى
اى رهبر رموز ورهايى
باز آ كه چون تو بيايى
باطل خواهد رفت
 

شعری از سیده فاطمه موسوی:
پير اين ميكده تا همدم جانان بشود
كشتى باده مگر مركب توفان بشود 
تا به ميخانه رسد پاى دل و دست غزل
نامِ هر كوچه مزين به شهيدان بشود
زرخورشيد رها ساخته از محبس شب
پس از اين كاسبى ماه فراوان بشود
بيرق نور بلند است به آفاق و خوشا
بشكند قيمت آيينه و ارزان بشود
گل شده راهبر و سرو صف آراى چمن
اين چنين قافله ى باغ به سامان بشود
غير اين پير پريشان كه شد بلبل مست
چشم نرگس به تمناى كه گريان بشود
تامبادا دل دريايى اش آزرده شود
موج برخاسته و دست به دامان بشود
نكند از نفس سرد خزان ها بي تو
مزرع سبز فلك باز پريشان بشود
آتش عشق تو در خرمن دل شعله زده ست
داغ تو آينه اى نيست كه پنهان بشود
گل حديث غمت آرام به پروانه كه گفت
سوخت تا محفلش از اشك چراغان بشود
چشم آبادى ما سمت خرابات تو بود
نگذاريم كه اين ميكده ويران بشود
 

شعری از مهدی فرجی:
به رسم بدرقه در بيكرانه ى سفرت
بهار سرزد و باران گرفت پشت سرت
حلول عيد سركوچه ها تورا مى جست
هواى فروردين كوچه كوچه در بدرت
درخت تقليدى از نگاه سبز تو بود
بهار ترجمه ى شعرهاى سبز ترتز
صفا به آينه ها داد نور آمدنت
تكان رخوت پرواز داد بال و پرت
زمين فراز ونشيب تورا كه ياد گرفت
چقدر رود به دريا رسيد در اثرت
تو رفتى و دل آيينه ها ترك برداشت
بهار آمد و پاشيد آب پشت سرت
 

شعری از مرتضی نوربخش:
شكست اندوه تو پشت سپيداران دنيارا
چه كس بعدازتوتاخورشيدوباران مي برد مارا
چه كس بعدازتوبرداغ شقايق اشك خواهدريخت
چه كس بعدازتوخواهدداد آب انبوهِ گلهارا
تمامِ ابرها سرگشته درسوگ تو مي گريند
مگرباورتواند كرد باران مرگ دريارا
پس ازاين جويباريادتو درخاطرم جاريست
كه بهترميتوانم ريخت باتو طرح فردارا
الااي باغبان پيراين گلش كجا رفتى ؟
كه باز آري شكيبي شاخه هاي ناشكيبا را
من ازطرح اشارتهاي سبزت باز ميبينم
بهارانى كه درپيش است اين باغ شكوفا را
 

شعری از سیدعلی میرافضلی:
شكفت نام توبر لب هزار گل روييد
به باغ خاطر من صد بهار گل روييد
زمين باغچه ي سينه خشك وخالي بود
به لطف عشق دراين شوره زار گل روييد
توروح پاك بهارى طراوت صبحى
كه ازدم تو به هرشاخسار گل روييد
زپاكى نفست عطر عشق جارى شد
سپيده سرزدو درهركنار گل روييد
ديار عاطفه را بيم خشكسالي بود
كه آمدى تو ودر هرديار گل روييد
درخت خشك وجودم شكوفه باران شد
شكوفه وبر آن بيشمار گل روييد
توچشمه سار اميدي هميشه جارى باش
كه ازعبور تو اينجا هزار گل روييد

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها