یکشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۶ - ۰۸:۳۰
روایت رزمندگان و آزادگان از امام خمینی(ره) در رنج غربت داغ حسرت

«یاد امام و شهدا»، «امام و دفاع مقدس» و «رنج غربت داغ حسرت» سه‌عنوان کتاب درباره نقش امام خمینی(ره) در دوران دفاع مقدس و خاطرات رزمندان و آزادگان است که به مناسبت 14 خردادماه، سالگرد ارتحال بنیانگذار انقلاب اسلامی نگاهی به این آثار داشته ایم.

خبرگزاری کتاب ایران‌(ایبنا)- «رنج غربت داغ حسرت(خاطرات آزادگان از دوران اسارت)»، «امام و دفاع مقدس» و «یاد امام و شهدا» از‌ جمله کتاب‌های است که به نقش امام خمینی(ره) در هشت سال جنگ تحمیلی پرداخته است.     
 
کدام تحولی بالاتر از این...
پیام امام خمینی به رزمندگان اسلام برگرفته از (کتاب یاد امام و شهدا)
«... قلم و بیان من عاجز است که مقاومت عظیم و گسترده میلیون‌ها مسلمان شیفته خدمت و ایثار و شهادت را در این کشور صاحب‌الزمان ترسیم نماید و از حماسه‌ها و رشادت‌ها و خیرات و برکات فرزندان معنوی کوثر، حضرت فاطمه زهرا (س) سخن بگوید؛ که همه این‌ها از هنر اسلام و اهل‌بیت و از برکات پیروی امام عاشورا سرچشمه گرفته است، و ملت ما کمربندها را محکم بسته‌اند و از زن و مرد و پیرو جوان، همه و همه، جز تعداد انگشت‌شماری منافق خودفروخته جاسوس و سایر بستگان به استکبار جهانی، در صحنه نبرد حق در برابر باطل ایستاده‌اند و بر یکدیگر سبقت می‌جویند. و کدام سبقتی در مسیر الی‌‌الله بالاتر از این که سیل‌زدگان محصور، در فکر کمک به جبهه‌اند و رزمندگان در صحنه نبرد هم بضاعت مالی خود را به سیل‌زدگان تقدیم می‌کنند، و کدام تحولی بالاتر از این که پدران و مادران و همسران شهیدان ما از فراق عزیزان خود شِکوه نمی‌کنند، ولی غبطه و حسرت دوری از قافله شهدا را بر زبان دارند...» (ص 41)
 
«رنج غربت داغ حسرت(خاطرات آزادگان از دوران اسارت)»  
 در واقع محور اصلی کتاب نقش امام و حضور ایشان در جان و دل اسرای ایرانی است.

رنج غربت داغ حسرت
داوود عباس‌زاده، نخستین روز پاییز سال 1359 در منطقه سومار به اسارت گرفته شد. مدت 10 سال در رمادیه بود. بخشی از خاطرات وی را در کتاب «رنج غربت داغ حسرت» می‌خوانیم:

«یادم می‌آید اوایل اسارت، ما را در سوله‌هایی نگه می‌داشتند و هنگامی که می‌خواستند اردوگاهی بسازند، از خود اسرا کار می‌کشیدند و اردوگاه را با زحمت خود آن‌ها می‌ساختند. هر روز، اسرا بایستی با دست‌های خودشان زمین آنجا را صاف می‌کردند. حدود سی ـ چهل کامیون خاک آورده بودند و ما باید بدون بیل و با دست آن‌ها را صاف می‌کردیم. روزی در حین کار، یکی از دوستان ما (آقای تقی دهقان) که خیلی آدم شوخ‌طبعی بود، برایمان چیزی‌های خنده‌دار تعریف می‌کرد و ما سرگرم می‌شدیم. آن روز که ایشان چیزی تعریف کرد و ما خندیدیم، سربازی که آنجا بود آمد و گفت: چرا می‌خندید؟ ما گفتیم: برای هم چیزی تعریف کردیم و خندیدیم. او گفت: نباید بخندید! شما به من می‌خندیدید! گفتیم نه بابا، چرا به شما بخندیم، ما برای خودمان می‌خندیدیم. او گفت: نباید بخندید، حالا یک پایتان را بالا بگیرید و دستهایتان را هم ببرید بالا.

مدتی به این شکل ایستادیم که آمد و گفت: اگر می‌خواهید آزادتان کنم باید به خمینی توهین کنید. ما هم گفتیم: ما هرگز به امام توهین نمی‌کنیم، زیرا او رهبر ماست. او سماجت می‌کرد و می‌گفت: این کار را بکنید وگرنه اذیتتان می‌کنم! و ما می‌گفتیم ای کار را نمی‌کنیم. اگر خودتان جای ما بودید به رهبرتان اهانت می‌کردید؟

او عصبانی شد و چند تا سیلی به ما زد و به دوستمان گفت: بزن به صورت رفیقت! او هم گفت: من این کار را نمی‌کنم. گفت: به رهبرت که توهین نکردی، توی صورت رفیقت هم سیلی نمی‌زنی؟ آن وقت به من گیر داد و گفت: تو بزن به صورت او. من هم گفتم: نمی‌زنم. خلاصه، خیلی عصبانی شد و ما را با چند نفر دیگر از سربازان به زور خواباندند روی زمین و سنگ‌های بزرگی آوردند و گذاشتند روی سینه ما. شاید حدود هشتاد تا صد کیلو وزنشان بود. ما حدود سه ساعت تمام زیر این سنگ بودیم و بچه‌ها را هم برده بودند داخل سوله‌ها. هرچند دقیقه یک‌بار، می‌آمدند و می‌گفتند: به خمینی توهین می‌کنید یا نه؟ ما هم به یاری خدا مقاومت می‌کردیم و می‌گفتیم: ما آمده‌ایم اینجا تا جانمان را فدای رهبرمان کنیم و اگر تا سه روز دیگر هم ما را با این وضع اینجا نگه‌دارید، ما این کار را انجام نمی‌دهیم. مدتی زیر این سنگ بودیم تا اینکه فرمانده‌شان آمد و گفت: چرا اینها را این‌طوری کردید؟ آن‌ها هم گفتند که: اینها با هم شوخی کرده‌اند و خندیده‌اند. فرمانده‌شان هم چند تا سیلی به ما زد و گفت: بروید.» (ص1)  

نوبت دیدار عکس امام
«تصویر امام را بچه‌ها خودشان کشیده بودند. بعضی از بچه‌ها قبل از اسارت عکسی از امام را پیش خود نگه داشته بودند. این عکس را، به‌صورت نوبیتی، هر شب یک نفر نگه می‌داشت.» (ص2)

نگران‌کننده‌ترین خبر
«در روزنامه‌هایی که برایمان از طرف عراقی‌ها می‌آمد نوشته بود که وضعیت جسمی امام خوب نیست. بچه‌ها، بعد از آن، هر شب نذر و نیاز مخصوص داشتند و برای امام دعا می‌کردند.

دشمن هم با اینکه دشمن بود و توقعی نمی‌شد از او داشت، زیاد مزاحم بچه‌ها نمی‌شد. بعد از رحلت امام، آن‌ها هم خوشحال نبودند و ما هم در چهره‌شان خوشحالی نمی‌دیدیم.» (ص6)
 
علی علی‌دوست قزوینی از سال 1359 در منطقه قصر شیرین به اسارت گرفته شد و مدت 10 سال در اردوگاه موصل بود. بخشی از خاطرات این آزاده را در کتاب «رنج غربت داغ حسرت» می‌خوانیم:   
   
«بوسه بر نامه‌ها»
بارها اتفاق افتاد که بچه‌ها به آدرس افراد مختلف نامه نوشتند و آن افراد نامه را خدمت امام بردند. حضرت امام هم معمولاً پایین نامه‌ها یکی ـ دو جمله می‌نوشتند. هنگامی که نامه‌ها به دست بچه‌ها می‌رسید، آن‌ها را در اردوگاه می‌چرخاندند و این باعث بالا رفتن روحیه ما می‌شد. حضرت امام در نامه‌هایشان ما را به صبر دعوت می‌کردند و می‌فرمودند که من در مقابل صبرهای شما شرمنده‌ام. بچه‌ها این نامه‌ها را می‌بوسیدند و بر صورت می‌گذاشتند و الهام می‌گرفتند. »(ص16)

 عمامه رسول‌الله، عمامه خمینی!
«در اواخر سال 59 و اوایل سال 60، اعتصاب غذای مختصری رخ داد که عراقی‌ها آن را به‌شکل وحشیانه‌ای در هم شکستند؛ به این صورت که تعدادی عراقی ریختند داخل اردوگاه و به هر اتاقی که رفتند اسرا را لت و پار کردند و با ایجاد رعب و وحشت، اعتصاب را در هم شکستند. بعد هم، تعدادی را برای بازجویی و شکنجه بردند که ازجمله آن‌ها مرحوم جلیل اخباری بود. ایشان از آزاده‌های متدین بود و تعصب زیادی به حضرت امام داشت. آن روز، سرگردی به نام سرگرد اظهر، که از استخبارات آمده بود، جلیل را بسیار زده بود و به او گفته بود باید به امام اهانت کند. جلیل هم گفته بود هرگز این کار را نخواهد کرد. آن‌ها آنقدر جلیل را زده بودند که از نفس افتاده بود.

وقتی از او پرسیدند چرا اهانت نمی‌کنی، با اینکه می‌دانی زیر دست و پای ما از بین می‌روی و می‌میری، گفته بود: آیا شما حاضرید به پیامبر خدا اهانت کنید؟ جواب داده بودند: نه! این چه ربطی به خمینی دارد؟ گفته بود: عمامه خمینی، عمامه رسول‌الله است و عمامه رسول‌الله، عمامه خمینی. پس جسارت به خمینی (س) جسارت به رسول خداست و من اگر بمیرم این کار را نمی‌کنم. می‌گفتند حالت جنون به سرگرد دست داده بود، به‌طوری که دیوانه‌وار به پشت و شکم جلیل می‌زد و می‌گفت: الله‌اکبر! عمامه رسول‌الله...!؟ یادم هست تا دو سال، هر وقت سرگرد اظهر، اخباری را می‌دید او را می‌زد و می‌گفت: عمامه رسول‌الله عمامه خمینی عمامه خمینی، عمامة رسول‌الله!» (ص11)
 
هق‌هق گریه
بار آخری که ما متوجه شدیم حضرت امام کسالت دارد، هر روز، برای شفایشان دعا می‌کردیم تا اینکه روز چهاردهم خرداد، ساعت 5/7 صبح رادیو را روشن کردیم. البته، ابتدا ما متوجه نشدیم که حضرت امام رحلت کرده‌اند. برای همین، از اتاق بیرون رفتیم تا اینکه آقای خلیلی به ما خبر داد حاج احمد‌آقا پیامی داده‌اند. وقتی من متوجه موضوع شدم، مثل انسانی که همه هستی‌اش را از دست داده باشد بسیار ناراحت و غمگین شدم، اما همین که خواستم روی زمین بیفتم، به خود آمدم و پیش خودم گفتم: در یک اردوگاه 1400 نفری اگر ما اینطور ناراحت و غمگین باشیم، بچه‌ها روحیه‌شان را از دست می‌دهند؛ لذا خیلی خودم را ناراحت نشان ندادم. یک دوری با بیحالی زدم و به طرف آسایشگاه رفتم. گفتیم شاید دروغ باشد.

داخل آسایشگاه، غذاها را آورده بودند و ظرف‌های غذا را وسط گذاشته بوند. همه سرهای روی زانو بود و همه ناراحت بودند و هرکس در حال خودش بود. بسیار حالت بدی بود. ما آن لحظه‌ای که پیغمبر (ص) از دنیا رفت را تصور کردیم. هیچ کاری نمی‌شد کرد. خواستم داد بزنم، دیدم صلاح نیست، ولی نمی‌توانستم خودم را کنترل کنم، از اتاق خارج شدم و رفتم داخل حمام. اتفاقا، آب می‌آمد. دوش را باز کردم و بنا کردم هق‌هق گریه کردن. خلاصه، در حمام ایستادم و چند دقیقه بلند بلند گریه کردم تا آرام شدم. خوب که گریه کردم و دلم خالی شد، به داخل اتاق برگشتم. بغضی را که در بچه‌ها بود نمی‌شد کاریش کرد. ظرف‌های غذا را جمع کردم و آن‌ها را بردم ریختم بیرون.»  (ص16)

امام و دفاع‌مقدس
کتاب «امام و دفاع مقدس» شامل مجموعه خاطرات رزمندگان و فرماندهان سپاه است.
دیدگاه امام درباره همبستگی ارتش و سپاه از زبان صادق آهنگران در ادامه آمده است:  

خشنودی امام از همبستگی ارتش و سپاه
«اولین باری که به‌طور خصوصی خدمت حضرت امام رسیدیم، اواخر سال 61 و دو سه روز قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود که فرماندهان یگان‌های عمل‌کننده با چند نفر مسئولین قرارگاه‌ها از ارتش و سپاه در همان اتاق پشت حسینیه جماران که حضرت امام همیشه آنجا می‌نشستند، خدمتشان رسیدیم. روی نقشه کوچکی که من آماده کرده بودم، آقای شمخانی در رابطه با وضع منطقه و اوضاع و احوال نیروهای خودی و دشمن، خدمت حضرت امام توضیح مختصری دادند. یادم می‌آید که حضرت امام خیلی دعا کردند و باز نسبت به انجام عملیات اطمینان دادند و بر وحدت بین ارتش و سپاه تاکید کردند. از این‌که ارتشی‌ها و سپاهی‌ها در کنار هم خدمتشان رسیده بودند، اظهار خوشحالی کرده و دعا کردند و فرمودند، بروید و عملیات بکنید و شما پیروزید. بعد از آن ما مستقیما به منطقه رفتیم و سه روز بعد از آن، عملیات والفجر مقدماتی انجام شد.»(ص7)

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها