پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷ - ۱۱:۲۳

امروز 15 شهریور، مصادف است با سالمرگ اقبال یغمایی، نویسنده، مترجم و روزنامه‌نگار معاصر کشورمان.به این بهانه ایبنا مروری دارد بر زندگی و آثار به جا مانده از وی.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) اقبال یغمایی برادر کوچکتر حبیب یغمایی، ادیب، روزنامه‌نگار و شاعر معاصر کشورمان است و شاید این نسبت به گفته جواد محقق که در واپسین سال زندگی او با وی گفت‌وگوی مفصلی انجام داد، باعث شده نام اقبال و تالیفات و ترجمه‌ها و آثار تحقیقی و تاریخی وی، زیر سایه اسم برادر بزرگتر بماند. این چهره فراموش نشدنی ادبیات ایران در زمینه‌های مختلف صاحب تالیفات و ترجمه‌های متعدد است که «چنین گفت دهقان»، «تلخیص شاهنامه به نثر و نظم»، «هوسنامه خسرو و شیرین»، «گزیده قابوسنامه با شرح و تفسیر»، «گزیده خمسه نظامی» در حوزه تالیفات ادبی و ترجمه «پل و ویرژینی» اثر برناردن دوسن پیر، «تِلِماک» نوشته فلورن و «رابینسون کروزوئه» اثر دانیل دفو برخی از میراث به جا مانده از او به حساب می‌آیند.  

اقبال یغمایی سال 1295 شمسی در خوربیابانک و در خانواده‌ای فرهنگی متولد شد. نسب پدری وی به امامزاده داود و نسب مادری‌اش به یغمای جندقی، خطاط و شاعر اهل خور بود که از سوی حاج میرزا آقاسی صدراعظم محمدشاه قاجار به حکومت کاشان منصوب شد. حبیب و اقبال یغمایی  نام خانوادگی‌شان را از نسب مادری برگزیدند. اقبال در هفت سالگی به تهران و نزد برادرش که محصل مدرسه دارالمعلمین عالی بود می‌آید. «خدا رحمت کند، عیسی نظام‌آبادی را، دست مرا گرفت و برد نشاند توی کلاس سوم. گاهی هم به دلیل این‌که لهجه داشتم و نمی‌توانستم مثل بقیه حرف بزنم سر به سرم می‌گذاشت. ولی انصافاً معلم خوبی  بود. بعد چون راهم خیلی مناسب نبود، برادرم برای اینکه با هم برویم و با هم بیاییم مرا به مدرسه خاقانی برد که نزدیک دارالمعلمین عالی بود. تصدیق ابتدایی را در سال 1307 از این مدرسه گرفتم.» (از گفت‌گوی جواد محقق با اقبال یغمایی در ماهنامه رشد معلم، سال 1374) 
 
رقص معلم و خداحافظی با طبیعت
یغمایی پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی راهی مدرسه علمیه می‌شود و رشته ادبی را برای ادامه تحصیل برمی‌گزیند؛ جایی که خاطراتی فراموش نشدنی را برای او رقم می‌زند. خاطراتی که حتی تا آخرین ماه‌های زندگی آن‌ها را با جزئیات به یاد داشت. سیدعلی میرافضلی نام معلمی بود که اقبال خاطراتی عجیب از او نقل می‌کند. یغمایی درباره این معلم دوران دبیرستانش گفته است:«او مردی درویش‌مسلک ولی دانا و فهمیده بود. اوایل سال که داشت درس می‌داد، یکی از بچه‌های کلاس آهسته شروع کرد به خواندن و ضرب گرفتن روی میز، آن مرحوم مدتی تحمل کرد و چیزی نگفت. بعد که دید طرف کوتاه نمی‌آید، گفت:«هر کسی هستی لوطی‌گری کن و بیا جلو ببینم کی هستی.» یکی از بچه‌های لش کلاس پاشد و آمد جلو. مرحوم میرافضلی پرسید:«تو خواننده‌ای که می‌خوانی؟» گفت:«بله» گفت:«لابد رقاصی هم بلدی؟» طرف با پررویی جواب داد:«بله آقا! رقص هم بلدیم.» ایشان مکثی کرد و گفت:«بسیار خب، بیا یک شرطی ببندیم. یک دهن تو بخوان یک دهن من. بعد هر دو می‌رقصیم. اگر رقص و آواز تو بهتر بود که هیچ، تا آخر سال کاری به کارت ندارم. اما اگر من بهتر خواندم و رقصیدم، تا آخر سال دیگر حق نداری جلو من از این کارها بکنی. قبول می‌کنی؟» آن پسر با تعجب قبول کرد. مرحوم میرافضلی گفت:«بخوان» دانش‌آموز قسمتی از یک تصنیف کوچه بازاری را با نیمدانگ صدای خودش خواند. مرحوم میرافضلی گفت:«این از آوازت. حالا برقص ببینیم.» طرف با پررویی تمام کمی قرو قمیش آمد و ایشان گفتند:«بسیار خب، این هم از رقصت، حالا گوش بده ببین من بهتر می‌خوانم یا تو؟» و خودش شروع کرد به خواندن اشعاری از مولوی: از جمادی مُردم و نامی شدم/ وزنما مردم به حیوان سرزدم/... و آنقدر عالی خواند که همه را مبهوت کرد. بعدهم شروع کرد به رقصیدن. اما رقصش همان حالت سماع صوفیانه بود که مرسوم دراویش است. حالت رقص و صدای مخصوصش کلاس را در یک قداست روحانی قرار داد. آن پسر هم آهسته رفت و سرجایش نشست و دیگر شیطنت نکرد. من از همان لحظه شیفته این مرد شدم و آرزو کردم که ای کاش اجازه بدهد بروم خانه شاگردش بشوم.»

یغمایی سال‌ها بعد و زمانی که مسئولیت مجله آموزش و پرورش را برعهده گرفت، شرح حالی درباره این معلم فراموش نشدنی‌اش منتشر کند اما نشانی از او نمی‌یابد تا این‌که دست روزگار استاد و شاگرد را پس از سال‌ها به هم می‌رساند:«یک روز رفته بودم منزل یکی از اقوامم در دروازه دولاب. آن‌وقت‌ها آنجا بیابان بود و زمینهایش را صیفی‌کاری می‎‌کردند و خیار و سبزی و گوجه و این جور چیزها می‌کاشتند. صبح زود، بعد از وقت نماز آمدم بیرون و قدم زنان رفتم به طرف درختها که ناگهان چشمم به آقای میرافضلی افتاد که آنجا ایستاده بود و انگار منتظر طلوع آفتاب بود. جلو رفتم و دستش را گرفتم و بوسیدم. با محبت نگاهم کرد. پرسیدم:«آقا. اینجا چه می‌کنید؟» گفت:«آمده‌ام با طبیعت خداحافظی کنم.» گفتم:«این چه حرفی است که می‌زنید آقا. من تازه می‌خواهم یک قطعه عکس از شما بگیرم تا در مجله‌ای که مسئولش هستم، رنگی روی جلد چاپ کنم تا مردم معلمهایی مثل شما را که با عشق و ایمان کار می‌کنند بشناسند.» اول طفره کرد و قبول نکرد. ولی سرانجام با اصرار من راضی شد. گفت:«کی می‌آیید عکس را ببرید؟» گفتم:«اگر وقت شد فردا و اگر نشد دو روز دیگر می‌آیم.» آقای میرافضلی گفت:«اگر فردا آمدی، خودم عکس را تحویل می‌دهم و اگر دو روز دیگر آمدی به خانم می‌سپارم که آن را به تو بدهد. به شرط آن که بعد از استفاده عکس را برگردانی.» آن روز من معنی حرف او را نفهمیدم. فردای آن روز وقت نکردم. دو روز بعد برای گرفتن عکس به نشانی‌ای که داده بود رفتم. خانمش در را باز کرد. خودم را معرفی کردم. گفت:
«آمده‌اید عکس آقا را ببرید؟» گفتم:«بله؛ الحمدلله حالشان که خوب است؟» آهی کشید و گفت:«آقا دیروز به رحمت خدا رفت. ولی به من سپرده است که عکس را به شما بدهم.» تازه متوجه جمله آن روز ایشان و لباس سیاه خانمش شدم.»

دانشسرا
یغمایی به گفته خودش سال 1312 یا 1313 وارد دانشسرا می‌شود و در مدت دو سال از دانش بزرگانی مانند جلال همایی، محیط طباطبایی، نصرالله فلسی، احمد بهمنیار و ابوالقاسم نراقی بهره‌مند می‌شود؛ دورانی کوتاه اما طلایی در زندگی اقبال که باعث شکوفایی شخصیت ادبی او می‌‍شود. پس از اتمام دانشسرا، اقبال به شاهرود منتقل می‌شود و به دبیرستان ملی این شهر که تنها پایه اول داشت، کلاس‌های دوم و سوم را هم اضافه می‌کند. وی پس از 10 سال تحصیل در شاهرود و دامغان و مشهد  و با پشت سر گذاشتن خدمت سربازی در تربت جام، به تهران باز می‌گردد و با دریافت دیپلم ادبی وارد دانشسرای عالی می‌شود، جایی که استادانی مانند بدیع‌الزمان فروزانفر، لطفعلی صورتگر، ماه منیر نفیسی و علامه سیدکاظم عصار در آن تدریس می‌کردند، اما پس از یک سال تحصیل در این دانشسرا و به دلیل این‌که رتبه معلمی داشت و شاغل بود، از ادامه تحصیل منع می‌شود. 
 
ماجرای عکس استالین
دوران خدمت یغمایی در اداره فرهنگ شاهرود و زیر نظر «جواد رهنما» رئیس وقت این اداره هم توام با ماجراهای متعدد و بعضاً جالبی بوده است. ماجراهایی که همزمان با اشغال ایران از سوی روسیه است و یکی از آن‌ها به برخورد اقبال با قرمانده قشون روسیه در این شهر، مربوط می‌شود. «یک روز که خدمت آقای رهنما بودم دیدم که خیلی گرفته و ناراحت است. پرسیدم:«چه شده است؟» گفت:«فلانی! فرمانده قشون روسیه در شاهرود تعداد زیادی از عکس‌های استالین را آورده است و می‌گوید این‌ها را توی کلاسها نصب کنید. نمی‌دانم چه کنم. عقلم به جایی قد نمی‌دهد.» گفتم:«عکسها را بدهید به من یک کاریش می‌کنم.» عکس‌ها را تحویل گرفتم و رفتم مدرسه... به مستخدم گفتم چندتا کارگر بگیرد و حسابی مدرسه را آب و جارو و تمیز کند. خودش هم جلو در دبیرستان بایستد و اگر رئیس قشون روسیه در شاهرود، که به «کماندان» معروف بود، آمد مرا خبر کند.» ... مدتی گذشت و مستخدم خبر داد که کماندان با مترجم و محافظینش با اسب دارند می‌آیند. ناچار به استقبالش رفتیم و آوردیمش توی مدرسه و با چای و شیرینی پذیرایی کردیم. به محض اینکه نشست با غرور خاصی پرسید: «رئیس فرهنگ درباره عکسها به شما چیزی نگفته است؟» گفتم:«چرا فرموده‌اند.» گفت: «پس چرا عکسها را روی دیوار نمی‌بینم؟» گفتم: «آنها را گذاشته‌ام توی کشوی میزم.» بعد عکسها را درآوردم و نشانش دادم، چهل یا پنجاه تایی بودند. گفت:«بسیار خب، کی اینها را به در و دیوار مدرسه نصب می‌کنید؟» گفتم:«قربان! شما در ایران متجاوز هستید یا مهمان؟» گفت: «مهمان و هم‌پیمان شما هستیم» گفتم:«آیا شما در مدارس کشورتان عکس شاه را نصب کرده‌اید؟» گفت:«نه» پرسیدم:«پس چرا ما باید عکس رهبر شما را در کلاسهایمان نصب کنیم؟» پوزخندی زد و گفت:«استالین یک دانشمند است و وجهه علمی دارد، ولی شاه شما چه؟» گفتم:«ببخشید قربان، سابقه تمدن و سابقه علمی ما از شما بیشتر است. ما دانشمندان زیادی داریم که در قرنهای گذشته، که گذشتگان شما بیشتر جنگل‌نشین بودند. کتابهای بسیاری در زمینه‌های علوم نوشته‌اند. ولی شما عکس آنها را هم در کلاسهایتان نمی‌زنید.» گفت:«در آن زمانها دوربین نبود تا از آنها عکس بگیرند.» گفتم:«تصاویری از آنها رسم شده است که می‌شود از آنها استفاده کرد. گذشته از آن، ما الان هم علما و دانشمندان و هنرمندان بزرگی داریم که می‌شود از آنها عکس گرفت و توی کلاسها نصب کرد.» با دلخوری تمام گفت:«نه نمی‌شود! ما نمی‌توانیم چنین کاری بکنیم.» با ترس و لرز به فرمانده قشون روسیه گفتم:« خیلی ببخشید، برای ما هم امکان ندارد که عکس استالین را توی کلاسهای مدرسه نصب کنیم.» کماندان با عصبانیت بلند شد و رفت بیرون؛ اطرافیانش هم دنبالش. چند روز بعد مرا خواستند...»  
 
فعالیت در مجلات آموزش و پرورش و دانش‌آموز
اقبال طی سال‌های حضورش در دانشسرا و با رفتن  برادرش حبیب یغمایی از مجله آموزش و پرورش به سمت مدیری این مجله انتخاب می‌شود و سه سال بعد از این انتصاب، از سوی مسئولان وزارت آموزش و پرورش وقت پیشنهاد سردبیری مجله دانش آموز را دریافت می‌کند. مجله‌ای که پیش از وی عباس یمینی شریف مسئول آن بود. «من گفتم به این شرط می‌آیم و مسئولیت مجله دانش‌آموز را قبول می‌کنم که مجله کمک آموزشی باشد، نه تبلیغاتی؛ جعفری که مسئول کار بود گفت:«یعنی شما نمی‌خواهید عکس شاه را چاپ کنید؟ دانش‌آموزان ایشان را دوست دارند.» گفتم:«بچه‌ها خیلی‌ها را دوست دارند. اگر خدا را هم دوست دارند، باید در دلشان دوست داشته باشند.» به هر حال بعد از مقداری گفت‌وگو آن‌ها قبول کردند و من هم قبول کردم و در حد امکان – جز یکی دو مورد – عکس‌های خانواده سلطنتی را چاپ نکردم. تقریباً هفت سالی مسئول این مجله بودم تا گفتند که دیگر بودجه نداریم و مجله چاپ نمی‌کنیم.»

یغمایی سابقه همکاری با روزنامه «پیک ایران» و «ارمغان» را هم در کارنامه حرفه‌ای‌اش دارد اما عمده فعالیت روزنامه‌نگاری وی به مجلات آموزش و پرورش و دانش‌آموز محدود می‌شود. 
 
ترجمه زیباترین داستان عاشقانه جهان
یغمایی زمانی تحصیلات متوسطه و عالیه را به پایان رساند که زبان انگلیسی سیطره امروزی‌اش را برجهان نداشت و زبان فرانسه، زبان روز ادبیات جهان به شمار می‌آمد. ترجمه رمان «پل و ویرژینی» اثر برناردن دوسن ‌پیر که یکی از زیباترین داستان‌های عاشقانه ادبیات جهانی به حساب می‌آید و برگردان فارسی رمان «پُتی شز» از آلفونس دوده، که روایتگر داستان معلمی ریزنقش در فرانسه بود که افکار بزرگی داشت، همچنین «سفرنامه شاردن» اثر ژان شاردن، برخی ترجمه‌های فاخر وی از زبان فرانسوی به فارسی است. اقبال همچنین رمان انگلیسی معروف «رابینسون کروزوئه» نوشته دانیل دفو را هم به فارسی برگرداند. 

کتابشناسی اقبال یغمایی

زگ‍ف‍ت‍ار ده‍ق‍ان‌: ش‍اه‍ن‍ام‍ه‌ ف‍ردوس‍ی‌ ب‍ه‌ ن‍ظم‌ و ن‍ث‍ر/ 1367/توس
هوسنامه خسرو و شیرین/ 1372 /توس
گزیده قابوسنامه/ 1373/هیرمند
داستان‌های پهلوانی و عیاری/ 1377/هیرمند
تشبیهات شاعرانه/ 1319/آفتاب 
جغرافیای تاریخی دامغان/ 1326/ 120 صفحه، مصور
خلیج فارس/ اداره کل نگارش وزارت فرهنگ و هنر
بلوچستان و سیستان: سرزمین نژاد مدرمان و پهلوانان سخت‌کوش/ 1355 ادره کل نگارش وزارت فرهنگ و هنر 
ترجمه‌ «سفرنامه شاردن»/ ژان شاردن/ 5-1372/ توس
ترجمه رمان «پل و ویرژینی»/ برناردن دوسن ‌پیر/ 1366/فتحی
ترجمه افسانه «تلماک»/ف‍ن‍ل‍ون‌ (ف‍ران‍س‍وا دوس‍ال‍ی‍ن‍ی‍اک‌ دولام‍وت‌)/ 1367/ توس
ترجمه رمان «پتی شز»/ آلفونس دوده/ 1368 / آفرینش
ترجمه رمان «رابینسون کروزوئه»/دانیل دفو/ 1367/ فتحی
تصحیح ابومسلم‌نامه/ اداره کل نگارش وزارت فرهنگ و هنر،تهران
تشبیهات شاعرانه/ 1319/ آفتاب
تاریخچه مدرسه دارالفنون/ 1376/ سروا
خ‍داون‍د دان‍ش‌ و س‍ی‍اس‍ت‌: خ‍واج‍ه‌‌ن‍ص‍ی‍رال‍دی‍ن‌ طوس‍ی‌/ 1355/ اداره کل نگارش وزارت فرهنگ و هنر
شهيد راه آزادي سيد جمال اصفهاني/ با مقدمه محمدعلی جمالزاده و محمدابراهیم باستانی پاریزی/1357/توس
عشق و پادشاهي ياداستان تاريخي نورجهان و جهانگير/ 1325
مختصر راماين (كهن ترين اثر حماسي هندوان )/1355/بنیاد فرهنگ ایران
افرند/ مجموعه منتخب مقالات تالیف و ترجمه شده در مجله آموزش و پرورش/1355/ توس
طرفه‌ها/ مجموعه قطعات خواندنی/ 1373/ آفرینش
عارف‌‎نامی بایزید بسطامی/ 1368 /توس



منابع
ماهنامه رشد معلم
سازمان اسناد و کتابخانه ملی ایران
وب‌سایت بنیاد شعر و ادبیات داستان ایرانیان
وب‌سایت اطلاع رسانی موسسه فرهنگی خانه کتاب
«نامه اقبال»/ علی آل داود/ 1377/ انتشارات هیرمند

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها