یکشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۲ - ۱۴:۰۴
دغدغه‌های یک نویسنده با گرایش بومی

محمود برآبادی متولد 1331 سبزوار، نویسندگی را از دهه 1350 برای کودکان و نوجوانان آغاز کرد و همچنان نیز در این قلمرو،‌ بیش از گذشته پویا و پرتلاش است.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، یعقوب حیدری: از این پس، هر چندگاه مکثی به برخی جوانب شخصی و هنری‌ـ ادبی یکی از چهره‌های فعال و عمدتاً مؤثر در حوزه کودک و نوجوان خواهیم داشت. امید اینکه این مکث در لایه‌های پیدا و پنهان خود، نوعی قدردانی و پاسداشت محسوب شود.
محمود برآبادی متولد 1331 سبزوار، نویسندگی را از دهه 1350 برای کودکان و نوجوانان آغاز کرد و همچنان نیز در این قلمرو،‌ بیش از گذشته پویا و پرتلاش است.

آثار

سال 54 بود که نخستین کتاب برآبادی به‌وسیله انتشارات چاپخش منتشر شد. داستان سگ کوچکی به نام کوچی که یک‌تنه در مقابل گرگ‌ها می‌ایستد و از گله‌اش دفاع می‌کند.

برآبادی که خود روستازاده است می‌گوید این رویداد را از یک چوپان شنیده و آن را روی کاغذ آورده است. داستان «حماسه کوچی» چندین بار چاپ شده است.

کارهای بعدی برآبادی در حوزه نوجوان ادامه پیدا کرد. یکی دیگر از کارهای او که باز هم در فضای روستا اتفاق می‌افتد؛ «آتش زیر خاکستر» است.

خانواده روستایی که پس از رعد و برق‌زدگی پدر به شهر مهاجرت می‌کنند و مادر مجبور به کار کردن در خانه مردم می‌شود تا خرج دو کودکش را دربیاورد. این داستان هم گرچه در شهر اتفاق می‌افتد اما شخصیت‌هایش ریشه در روستا دارند.

«آغاز» داستان دیگری است که سال 58 منتشر شده و برآبادی در آن به زندگی کودکان قالیباف می‌پردازد و ضمن شرح ماجرایی پرهیجان زندگی اقشار محروم جامعه را که در حاشیه شهر زندگی می‌کنند،‌ بازگو می‌کند.

بیشتر کارهای نوجوانانه برآبادی در سبک رئالیستی است. او سعی می‌کند با ذکر جزئیات و صحنه‌پردازی‌هایی که نشان‌دهنده نوع زندگی قهرمانان داستان‌هایش است، گوشه‌هایی از مشکلات جامعه روستایی یا حاشیه را بازگو می‌کند.

داستان دیگری که محمود برآبادی در آن فضای روستا را نشان داده، کتاب «مشهدی حسن آسیابان ده ما است» است که سال 1364 ازسوی انتشارات فتحی منتشر شده است. این کتاب که یک داستان بلند است به موضوع ورود فناوری به روستاها می‌پردازد.

موسی جوانی روستایی است که تصمیم گرفته کار پدرش را که آسیابان روستاست ادامه دهد اما او نمی‌خواهد در آسیاب قدیمی پدرش که با آب می‌گردد، کار کند. موسی یک آسیاب موتوری می‌خرد و با ورود آسیاب موتوری به روستا اتفاقات دیگری را شاهد هستیم، دودستگی و کشمکش بین اهالی روستا درمی‌گیرد، آسیاب موسی را آتش می‌زنند، اما موسی کسی نیست که جا خالی کند. او موتور را تعمیر می‌کند و دوباره آن را به‌کار می‌اندازد.

خیلی‌ها ازجمله پدرش با ادامه کار مخالف است، چون فکر می‌کند کسانی که منافعشان با آمدن آسیاب موتوری به خطر افتاده، ‌دست‌بردار نخواهند بود. اما معلم مدرسه او را تشویق به ادامه کار می‌کند و سرانجام داستان با شروع به کار مجدد موتور آسیاب پایان می‌پذیرد. آمدن آسیاب موتوری و تراکتور و برق، آغاز دگرگونی در روستاست که دیدیم بعدها به تغییر ساختار اقتصادی‌ـ اجتماعی روستاها منجر شد.

یکی دیگر از آثار برآبادی «پروانه‌های سپید» است. داستان «پروانه‌های سپید» در یکی از روستاهای شمال اتفاق می‌افتد. دو دانش‌آموز مدرسه روستا به پرورش کرم ابریشم می‌پردازند. آن‌دو تعدادی نوغان را که بعد تبدیل به کرم می‌شوند نگهداری می‌کنند.

آنها ابتدا کار را خیلی آسان می‌گیرند، اما تدریجاً متوجه می‌شوند که پرورش کرم ابریشم کار چندان آسانی نیست. در نیمه راه یکی از آنها پشیمان می‌شود، مخصوصا ًکه باعث عقب‌ماندن از درس می‌شود اما بالاخره موفق می‌شوند قبل از آن‌که پیله‌ها تبدیل به پروانه شوند آنها را بجوشانند و ابریشم را به‌دست آورند و همه بچه‌های مدرسه را شگفت‌زده می‌کنند.

کتاب دیگری که برآبادی در آن فضای روستا را ترسیم کرده، «راز باغ متروک» است که سال گذشته از سوی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در «مجموعه رمان نوجوان امروز» منتشر شد. در این رمان که جلد دوم آن هم به‌زودی منتشر خواهد شد، نویسنده ما را با شخصیت‌های گوناگونی در روستای حکیم‌آباد و گل‌تپه آشنا می‌کند.

نامور، معلمی است که به روستای حکیم‌آباد آمده تا به بچه‌های مدرسه درس بدهد. او ضمنا به‌دنبال ردّی از پدربزرگش در روستای گل‌تپه در نزدیکی حکیم‌آباد می‌گردد.

چهار دانش‌آموز مدرسه در باغ متروکی نزدیک آسیاب کهنه صندوقچه‌ای را پیدا می‌کنند که مربوط به پیرمردی به نام حکیم بوده است.

بر سر تصاحب صندوقچه بین دانش‌آموزان و طالب، شاگرد راننده مینی‌بوس روستا درگیری پیش می‌آید و سرانجام با یاری معلم مدرسه و بابا مراد، پیرترین مرد روستا راز صندوقچه باغ متروک که متعلق به حکیم یا همان پدربزرگ معلم است، کشف می‌شود. نویسنده رمان «راز باغ متروک» در قالب یک داستان که پر از ماجراهای گوناگون و کوچک و بزرگ است آدم‌های روستایی، فضای روستایی، ‌آداب و رسوم، اعتقادات و فرهنگ بخشی از مردم را که در روستاها زندگی می‌کنند نشان می‌دهد.

نویسنده از زبان نویسنده
در حال حاضر که بازنشسته شده‌ام تمام وقتم را به خواندن و نوشتن می‌گذرانم. اتاق کاری دارم که ساعت 5/8 صبح به آنجا می‌روم و تا ساعت دو بعدازظهر به نوشتن می‌پردازم. البته ساعت 11 معمولاً استراحت کوتاهی می‌کنم و چای یا میوه‌ای می‌خورم و دوباره به کار می‌پردازم.

میزی دارم و کیفی که تعدادی خودکار، مداد، تراش، ‌پاک‌کن، کلیپس، ماشین دوخت، چسب، کاتر و خلاصه همه چیزهایی که برای نوشتن لازم است را آماده می‌کنم که بهانه‌ای برای از زیرکار دررفتن نداشته باشم.
معمولاً کارهای خواندن را به بعدازظهر و شب موکول می‌کنم و صبح‌ها را می‌نویسم. سعی می‌کنم تلفن، جلسات و ملاقات‌ها را به بعدازظهرها بیندازم، اما گاهی هم این نظم به هم می‌خورد. تلاش می‌کنم به کارم نظم بدهم اما کار دشواری است و گاهی از دستم درمی‌رود.

نوشتنم با خودکار است و ابتدا روی کاغذ Aچهار یک رو سفید و با فاصله می‌نویسم. بعد اگر لازم شد پاکنویس می‌کنم یا ویرایش می‌کنم و با لاک غلط‌گیر اصلاح می‌کنم.

از کامپیوتر برای تایپ داستان‌ها استفاده نمی‌کنم، چون در تایپ کند هستم اما نامه‌ها و بعضی مطالب کوتاه را تایپ می‌کنم.

داستان‌هایم را می‌دهم برایم تایپ کنند اما ویرایش آنها را خودم روی کامپیوتر انجام می‌دهم.

خیلی اهل دیدن فیلم و سریال نیستم. اما اگر فیلمی درباره‌اش خیلی صحبت کنند یا سریالی گل کند آن را نگاه می‌کنم. به‌طور کلی یکی دو ساعت بیشتر در روز صرف نگاه کردن به تلویزیون نمی‌کنم و یک ساعت هم به سایت‌های خبری سری می‌زنم.

در هفته دو یا سه روز را بیرون می‌روم، جلسات، بازدید از نمایشگاه یا قرارهای ملاقات با دوستان. هفته‌ای یک روز هم به انجمن نویسندگان کودک می‌روم.

بعدازظهرها حدود یک ساعت در پارکی که نزدیک منزلمان است پیاده‌روی می‌کنم. سعی می‌کنم این برنامه را هر طور هست داشته باشم. هنگام پیاده‌روی هم اگر تنها باشم یا موسیقی گوش می‌دهم یا کتاب‌های صوتی را می‌شنوم.

کتاب‌های صوتی در حال حاضر زیاد شده و قدم‌زدن در پارک فرصت خوبی را فراهم می‌آورد تا انسان بتواند برخی کتاب‌ها را از طریق گوش بشنود.

شب‌ها ساعت یک بامداد می‌خوابم و قبل از خواب یک ساعتی را مطالعه می‌کنم.

سوابق

1331 تولد در شهر سبزوار
1345 خبرنگار اطلاعات دختران و پسران در سبزوار
1350 ورود به دانشگاه تربیت معلم برای دوره لیسانس
1357 ورود به دانشگاه شهید بهشتی برای گذراندن دوره فوق‌لیسانس
1354 انتشار اولین کتاب «حماسه کوچی» برای کودکان
1374 چاپ داستان‌های تاریخی، کتاب برگزیده شورای کتاب کودک در گروه سنی نوجوانان
1370 دیپلم افتخار بهترین فیلمنامه از جشنواره ادبی‌ـ هنری روستا
1382 چاپ کتاب «کارمند نمونه» گروه سنی بزرگسال
1385 چاپ کتاب «عبور و مرور در شهر» تقدیرشده ازسوی سازمان آموزش و پرورش تهران
1381 نایب‌رئیس هیات‌مدیره انجمن نویسندگان کودک و نوجوان
1384 رئیس هیات‌مدیره انجمن نویسندگان کودک و نوجوان
1390 دبیر انجمن نویسندگان کودک و نوجوان
1391 چاپ رمان «راز باغ متروک» کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان

یک یادداشت از نویسنده
وضعیت ادبیات کودک قبل و بعد از انقلاب

پیش از انقلاب، هم نویسندگان کودک اندک بودند، هم موضوعات محدود بود و هم خوانندگان کتاب‌های کودکان به اندازه امروز پرشمار نبودند.

نویسندگانی که برای کودکان می‌نوشتند تعدادشان از انگشتان دو دست تجاوز نمی‌کرد. افرادی چون صمد بهرنگی، علی‌اشرف درویشیان، منصور یاقوتی، قدسی قاضی‌نور، داریوش عبادالهی و... تعدادی هم پیرامون مجلات پیک که ازسوی آموزش و پرورش منتشر می‌شد، جمع بودند و مطالب مجله‌ها را از لحاظ شعر و داستان و نوشته‌های علمی و آموزشی تأمین می‌کردند.

از لحاظ مجله نیز تعداد اندکی مجله ویژه کودکان و نوجوانان منتشر می‌شد که به غیر از مجلات پیک، اطلاعات دختران و پسران و کیهان بچه‌ها بودند. برخی مجلات هم چند شماره‌ای منتشر شدند و ادامه پیدا نکردند.

موضوعاتی هم که در کتاب‌های کودکان و نوجوانان مطرح می‌شد، ‌در قیاس با امروز بسیار محدود بود و تازه تعدادی از این موضوعات اصلاً کودکانه نبود‌ بلکه موضوعات سیاسی بود که لباس کودکانه پوشیده بودند. از لحاظ جمعیت جوان و کتابخوان و نرخ باسوادی در کشور هم ما الان وضع به مراتب بهتری داریم. جمعیت کشور دو برابر شده که بیشتر این جمعیت هم جوان است و نیاز به محصولات فرهنگی دارد.

بعد از انقلاب به دلیل همین افزایش و رشد شهرنشینی، مخاطبان فراوانی برای کتاب کودک پیدا شدند و نویسندگان زیادی هم پا به عرصه گذاشتند و ‌مجلات فراوانی ویژه کودکان و نوجوانان منتشر شدند که انتشار آنها همچنان ادامه دارد. افزایش تعداد عناوین کتاب و شمارگان کتاب‌ها خود سبب تنوع موضوعات شد.

مجلات پژوهشی ویژه ادبیات کودک مانند کتاب ماه، پژوهشنامه ادبیات کودک و مجلاتی که کانون پرورش فکری کودکان در این زمینه منتشر می‌کند، باعث به‌وجود آمدن جریان نقد ادبی در حوزه ادبیات کودک شد.
همچنین رشته‌های دانشگاهی ویژه ادبیات کودک در تعدادی از دانشگاه‌ها دایر و در تعدادی از رشته‌های دانشگاهی نیز درس ادبیات کودک گنجانده شد و ادبیات کودک به‌عنوان رشته‌ای از ادبیات به رسمیت شناخته شد.

همه این عوامل باعث به‌وجود آمدن یک جریان ادبی،‌ همپای آنچه در کشورهای پیشرفته جهان در موضوع ادبیات کودک بود، شد؛ جریان ادبی که مجلات خاص خود، منتقدان خود، جوایز خاص خود، ناشران و نویسندگان خاص خود را به‌وجود آورده است.

بخشی ازرمان«راز باغ متروک»

حبیب با آخرین رمق خود توبره‌اش را که لای سنگی گیر کرده بود، چسبیده بود و اگر چند دقیقه‌ای دیگر ابراهیم خود را به او نمی‌رساند، به ته دره می‌افتاد.

ابراهیم کمک کرد و حبیب از لای سنگ خود را بالا کشید، بعد هر طور بود طناب را به کمر حبیب بست و داد زد: «صادق، بکش بالا.»

صادق آرام آرام طناب را بالا کشید و چند بار دور سنگ پیچاند. وقتی حبیب به لبه پرتگاه رسید،‌ صادق یقه ژاکتش را گرفت و او را بالا کشید؛ روی زمین صافی خواباند و طناب را از کمرش باز کرد.
ـ حالت خوبه حبیب جان؟
ـ مچ پایم خیلی درد می‌کند.
ـ شکسته؟
ـ نمی‌دانم؛ امانم را بریده. بدجوری درد می‌کند.
ـ چی شد افتادی پایین؟
ـ حبیب با دست اشاره کرد «طناب را برای ابراهیم بنداز.»
ـ خوب شد گفتی،‌ اصلا حواسم نبود.
طناب را پایین انداخت. ابراهیم از جایی که بود توانست طناب را بگیرد. آن را محکم به کمر بست و داد زد: «می‌آیم بالا؛ آماده‌ای؟»
ـ یواش یواش بیا.
ابراهیم طناب را چسبید و بالا آمد. به لبه صخره که رسید سنگ تیزی مانع از بالا آمدنش شد.
ابراهیم داد زد: «از اینجا نمی‌توانم بیایم بالا.»
صادق طناب را سمت دیگری کشید. ابراهیم داد زد: «طناب پاره شد نکش.»
صادق محکم‌تر کشید و طناب از محلی که به لبه تیز سنگ کشیده می‌شد،‌ پاره شد. صادق به پشت افتاد. حبیب گفت: «چی شد؟»
صادق که کفری شده بود گفت: «گفتم پوسیده است، گوش نکرد.»
حبیب گفت: «من می‌آیم کمک. طناب را دوباره بنداز.»
صادق گفت: «تو تکان نخور. خودم یک کاریش می‌کنم.»
به پایین نگاه کرد. ابراهیم داد زد: «من اینجام. برو از ده کمک بیار.»
صادق غر زد: «کمک کجا بود!»
بعد طناب را یک دور از کمرش باز کرد و پایین فرستاد. ابراهیم طناب را چسبید، امتحان کرد و داد زد: «بکش بالا.»
صادق آرام آرام او را بالا کشید. بعد هر دو سراغ حبیب رفتند. حبیب بهتر شده و حالا نشسته بود. خراش‌های بازو و پشت دستش عمیق نبود؛ اما پایش هنوز درد می‌کرد.
ابراهیم گفت: «می‌توانی راه بروی یا کولت کنم.»
حبیب گفت: «چیزی نیست، می‌توانم.»
ابراهیم و صادق گزنه‌ها را داخل توبره ریختند و آهسته برگشتند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها