جمعه ۲۷ فروردین ۱۴۰۰ - ۰۸:۳۲
راه سرخ از سینه دشت نبرد می‌گذرد

در آدینه‌های سال تازه، گذر و نظری داریم بر یکی از آثار ادبی مهم جهان. این سری یادداشت‌ها به قلم مصطفی فعله‌گری از نویسندگان و پژوهشگران خوب کشورمان فراروی شماست. ایشان در دومین نوبت سراغ هاوارد فاست رفته است و رمان مانایش، اسپارتاکوس.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ مصطفی فعله‌گری ـ مردی که هاوارد فاست نام دارد و از پشت سر بردگان، داستان‌های به خاک افتاده را برمی‌دارد و برای بازگفتشان، همه کاغذهای جهان را به کارگاه هنرش آورده است و با دشنه تابناک، دخمه شکنجه‌گاه اسپارتاکوس را می‌کاود؛ اما دلش نمی‌آید خون برده‌داری را نیز بر گستره خاک پاشیده ببیند. برده‌داران را هم، به مهربانی و عدالت و دیگرنوازی می‌خواند.



او، هاوارد فاست در میدان‌گاه جنگ‌های طبقاتی، آوازه افسانه‌ای اسپارتاکوس را از دهان کودکانی شنیده است که در خردسالی، از دامن گرم و نرم مادرانه ستانده یا ربوده می‌شوند تا پیکر سیمینه و زرینه عروسک‌وارشان در برده‌سراهای روسپی‌خانه برده‌داران مدرن جهان، هولناکترین آزمون قابلیت دیوگونه شدن آدمیزاد پول ستا را بیازماید، بی آن که گزینش و گریزی داشته باشد.
ای «فاست» پیش از آن که داستان به بادرفتن کودکی دخترکان را برایت بازگفت کنم، بگذار از تو بپرسم «اسپارتاکوس، همان بابک خرمدین، همان منصور حلاج، همان عمادالدین نسیمی، ارنستو چه‌گوارای پویان، اکنون پس از گذرهای چرخان باورشکن تاریخ هم، توان برآمدن در پیکارگاه‌های داستانی دیگری هم دارند، آیا....؟»


من، کودکی سختی داشتم. بسیار سخت و در تهیدستی خانواده‌ای از میان گرفتارترین خانواده‌های امریکایی چشمم را به جهانی انداختم که پر از گرگ و گراز و کفتار بود. جان کودکانه من، چون بره گوزنی هراسان، راه و جای گریزی هم نداشت. با چنین جهانی، نه تنها چشم‌درچشم، که باید سینه‌به‌سینه می‌شدم. برای ربودن پاره نانی از میانه دست و بال دیگران، برای بودن و شدن، باید جنگیدن می‌آموختم. باید گلادیاتور می‌شدم، تا بتوانم نانی بخورم و در غفلتی بی‌جبران، شکار گلادیاتورهای جامعه و جهان سرمایه‌داری نشوم. هاوارد فاست شدنم، به آسانی رخ نداد: داستان‌ها دارد...

کوه به کوه می‌رسد، اما یک برده‌دار شاید نتواند به انسانیت متعالی برسد، ارنستو فاست، هاوارد چه‌گوارای ادبیات عزیز انقلابی من!
باورکن. این را بنویس، تا در جا و گاه خودش داستان و کلامش را پای جاممان بگذارم، پیش از آن که یکی از ما دو برادر ازلی و ابدی را به سوی دار ببرند؛ آن دار بلند و لرزانی را می‌گویم که بر سر آن، هنوز استخوان‌واره پیکر شهیدان عدالت و شرف، به اهتزازی حماسی، هشدارمان می‌بخشد...
 دار؟
آری، دار.
دارمان می‌زنند اگر سخنی بگوییم که مالکیت کثیف و نظام هولناک طبقاتی افتاده بر جان جهان را، به نبرد فرابخوانیم، در این ستیزه‌گاه، در این جنگ طبقاتی آشکار و پنهان. مگر با هزاران پیامبران زمینی و آسمانی چنین پیشه نکرده‌اند، بازرگانان بود و نبود انسانیت، بازرگانان دار و ندار آفرینشی، که برای همه سرنشینان کشتی هستی فراهم کرده است، پروردگار حکیم؟ پس، هاوارد فاست، دیدبانی کن من را، تا برایت بنویسم از آن دار پیامبرآویز و از این دار جنایات و مکافات برده‌داران کهنه و نو. عزیزم، دلبندم، برادرم، یاورم، رفیق راه فردا و پس فردایم، چه‌گوارای مسلح به قلم مقدس. بپا من را، تا بنویسم از جهان‌واره داستان‌های بی‌مانندت... .
نظام‌های طبقاتی، ساختارهای مهیب برده‌داری، زندان‌های هراسناک فئودالی، دوزخ‌های آراسته و زرکوب‌شده سرمایه‌داری، زاده یک «آه» بوده‌اند، فاست عزیز، حبیبم. تو، این را بهتر از من می‌دانی. از آن رو باز گفتش می‌کنم در محضرت، که خواننده نوشتار خون جوشم هم بداند و دریابد. آخ از آن «آه».

آه، کاش من آن را برمی‌داشتم برای خودم، برای خود خود خودم، دور از دست و بال و سفره و نیاز دیگران، برای خودم و بس!
این «آه» انسان را برون انداخت از بهشت آفرینش پرفراوانی خدادادی، هاوارد عزیزم.
مبادا چراغ راه بیداری را، باز بدارند از خورشیدشدن، مبادا خورشید را در این کشتارگاه کهکشان‌ها، در خاکستر کیهان، زنده به گور کنند...



هنگامی که آن «آه»، به جان جهان انسان افتاد، بیدادستانی در هستی برخاست که تاکنون هم نیرومندترین جنبش‌ها و تناورترین انقلاب‌های انسان، نتوانسته است، چنان که باید و شاید، بنیادهای زندان و رنجستانش را، برای همیشه به پایین بکشاند و نشان‌هایش را هم بزداید: جوامع طبقاتی و اینک جامعه سرمایه‌داری، با زندان‌ها و رنجستان‌ها و تیمارستان‌های پیدا و تا پیدایش، احاطه‌مان کرده‌ست‌ در احاطه بیدادیم. چنین است که باید چراغ بیداری را دریافت و خورشیدی کردن بیداری را نیز...
مبادا، کتاب تو را، ای چراغ ساز بیدارکننده، برادر جهان‌دار و جهانیم، هاوارد فاست نابدلم، ببرید از یادهایمان! خورشید کجاست، تا من تک‌تک چراغهایت را رو به آفاقش برگیرم؟....



پس از آن «آه»، چراغ‌کشان به راه افتاد. قاپیدن زمین، قاپیدن دار و درخت، قاپیدن هرچه که به «همگان» می‌رسید، سپس و کم‌کم، قاپیدن تن و روان و عمر و جان دیگران، چراغ‌کشان در تاریکنای برده‌داری، پهنا و پایه بخشید. پول هم که ساخته شد، بیداد خورشیدکشی، گردی سکه‌های زر و سیم را معنایی اهریمن شادکن بخشید. هرچه را، زان پس، می‌شد خرید و فروخت.
هر «آه»، یک خورشید را می‌کشت، هاوارد فاست نابجان من... از خاکسترها، از زندان‌های رنگین از خون بردگان، از پای دیوارهای دژهای امپراطوری سیم و زر، پهلوان‌های بیدادشکن، سر و دست و پرچم برآوردند...
«اسپارتاکوس را می‌گویی برادر؟»
آری، این چنین بود، برادر...
«اما کاوه آهنگر، پیش از اسپارتاکوس برخاسته بود، هاوارد جانانم...»
از داستان کاوه آهنگر، بر درگاه پرداستان دیگری، با هم گفت ‌و بازگفت خواهیم داشت...


 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها