چهارشنبه ۲۵ فروردین ۱۴۰۰ - ۱۰:۰۳
جنون کوه

حامد حسینی‌پناه‌کرمانی، نویسنده و منتقد ادبی در یادداشتی که در اختیار ایبنا قرار داده، نگاهی به رمان «قلمرو منقرض»، نوشته مرجان عالیشاهی داشته است.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، حامد حسینی پناه کرمانی: جهان با ظهور علم جدید به یک بُعدی‌شدن می‌گراید و نمادهای ذهنی کنار گذاشته می‌شوند. آنچه حقیقت جهان را از چشم انسان دور می‌کند، تسلط مطلق علم‌کیشی بر جامعه‌ بشری و تقلیل کلیت جهان به بُعد علمی آن است؛ اما رمان بهشت تخیلی افراد است. رمان قلمروی است که در آن هیچ‌کس مالک حقیقت نیست. حتی تفکر با ورود به کالبد رمان، ماهیت خود را تغییر می‌دهد؛ تفکر در قالب رمان، ذاتا استفهامی و قیاسی است.رمان در بخش‌های تفکرآمیزش، گه‌گاه به نغمه و ترانه مبدل می‌گردد.

مرجان عالیشاهی در رمان «قلمرو منقرض» تلاش می‌کند ما را با جهانی آشنا کند که چندان علمی به نظر نمی‌رسد ولی انسان را به تفکر وامی‌دارد. تفکر در خود و ذات هستی.
او با محور قراردادن فردی به نام کاوه، داستان را از زبان دیگرانی روایت می‌کند که هرکدام او را به شیوه‌ خود می‌شناخته‌اند. ابراهیم دوست کاوه، فیروزه معشوقه و همسر دوم کاوه، بابک فرزند کاوه از همسر اولش: «ما سه نفر گرفتار سه زمان مختلفیم و کاوه نفر چهارمی است که از مرز زمان گذشته است.»
کاوه مرده است و «بی‌محابا هراس و دلهره ما را از زمان تماشا می‌کند.»
عالیشاهی از این طریق، رمانی «چندآوایی» را شکل داده است.
آواهای رمان نه تنها باید از طریق مضمونی مشترک به یکدیگر بپیوندند، بلکه هریک از آن‌ها باید، بر روی هم، از نظر کمی و کیفی با دیگری مساوی باشد، هیچ‌یک همچون همراهی‌کننده‌ آوای دیگری به شمار نیاید و هیچ‌یک بیش از دیگری جلب توجه نکنند.
چندآوایی‌بودن در فضای سحرانگیز سیالان و الموتِ رمان قلمرو منقرض بیش از آنکه تکنیک باشد، شعر است.
چندآوایی‌بودن این رمان به گونه‌ای است که در یک فصل ممکن است بارها راوی و زاویه دید تغییر کند.
رمان با روایت بابک آغاز می‌شود: «وارد قلمرو پلنگ شده بودم، ناخواسته. چیزی ندیده بودم که نشان از حضورش باشد؛ نه بویی، نه صدایی، نه هشداری...»

و بعد از چند صفحه روایت به دست فیروزه سپرده می‌شود: «ابراهیم زنگ زد که فیروزه، برو دنبال مردی که همان حوالی گم شده و هی دور خودش می‌چرخد. از ترس حمله پلنگ نزدیک است قبض روح شود. پرسیدم: «کیه؟ اسمش چیه؟ بچۀ کجاست؟» گفت: «غریبه نیست. اسمش بابکه. برو پیداش کن.» گفتم: «چشم.»»
و دیگری ابراهیم است، «مخزن عظیمی است از جواب‌هایی که هیچ‌کس نمی‌داند.»
او که مرده‌شور الموت و «نشان لان است. بیرق این سرزمین مستقل، بی‌قانون و جداافتاده از همۀ دنیاست، بیرقی که در بادهای کوهستان می‌رقصد و از همه‌جای دنیا دیده می‌شود.»
فیروزه با خودش فکر می‌کند: «بابک که خارج است. کاری نداشته سرگردان این کوهستان بشود و توی این باد و باران و کولاک گم و گور بشود.»
و سپس با پلنگ انتقام‌جوی قلمرو آشنا می‌شویم که گویی فقط زنان را شکار می‌کند: ««حالا چرا فقط زن؟» گفتم: «چون جفتش رو یه مرد کشته...»»
او پلنگی خاص است: ««...این پلنگ چند ساله که با هیچ پلنگی جفت نشده... از همون وقتی که جفتش کشته شده تا حالا، چند تا زن رو نفله کرده. کوهنورد و زن روستایی.»»

گریزهای گاه و بی‌گاه نویسنده به مکان‌های دیگر از طریق تغییر زاویه دید و عوض کردن راوی باعث می‌شود مخاطب دچار ملال نشود، رفتن به سراغ استاد دوتاری: «زندگی برای هرکس هدیه‌ای دارد که کم و بیش در طول حیات، به او می‌دهد. این هدیه برای من جسد بود، جسدهایی که در تمام زندگی تحویل گرفته‌ام. آن روزهای نوجوانی، نمی‌دانستم جسدها هدیه زندگی‌اند. جسد استاد دوتارزدن اولین هدیه‌ی زندگی نبود.» و نقل ماجرای پلنگی که مریم نام داشت نمونه‌ این تکنیک مورد استفاده قرار گرفته است: «این پلنگ برای مردم ایل آشنا بود. همه از او هراس داشتند. خواسته بودند برایش تله بگذارند و با تفنگ به شکارش بروند؛ ولی پدربزرگ جلوی آن‌ها را گرفته بود، چون معتقد بود که پلنگ‌کشی برادرکشی است.» و این‌چنین مرگ‌اندیشی در تاروپود روایت تنیده می‌شود: «مرگ ترسناک است.»
بابک بیمار است و «سایه‌ی مرگ از خود مرگ برایش کشنده‌تر بوده است.» و اقرار می‌کند: ««از مردن می‌ترسیدم. منی که تا چند وقت دیگر این بیماری من را می‌کشه.»»
همین ترس هم بابک را مانند دیگر ته‌خطی‌ها به لان کشانده، چون: «آن وقت‌ها هم مثل حالا، لان مرز بین زندگی و مرگ بود.»
شاید برای تجربه‌ زندگی مجدد و یا مرگ بدون درد: «دنبال این بودم که بدون درد جان بدهم. برای همین، توی لان ماندم. جان کندن در لان بدون درد است، این را که می‌دانی. دوست دارم مثل همه کسانی جان بدهم که قبل از من در لان مرده‌اند، همه کسانی که ابراهیم می‌گفت سر شب تب داشته‌اند و آخر شب مرده‌اند.»
نگاه بابک خاص و گاه شاعرانه است: «پاییز هم که رخت از تن درختان درآورده و انداخته بر بستر روستا.» که این شاعرانگی می‌تواند ناشی از تزریق داروی ضددرد باشد: «لان بی‌حس‌وحال و خواب‌آلود، افتاده درست وسط شکم کوهی که سال‌هاست کسی موهای زبر و ناهموارش را اصلاح نکرده و گیاهان وحشی آن را هرس نکرده است.» و این شاعرانگی گاه با فلسفه‌ زندگی درهم تنیده می‌شود: «ناگهان‌های کوهستان دردناک‌اند و درد همراه همیشگی ناگهان کوهستان است... قبل از خودشان، ترسشان بر آدم چیره می‌شود. ترس مهلت تفکر نمی‌دهد. گریز از خطر هم دردناک و جان‌کاه است، البته اگر راه گریزی باشد.»
و این نگاه بی‌تاثیر از نحوه‌ زندگی، عاشقی و مرگ کاوه نیست: «کاوه وقتی به کوه زد، احتمال می‌داده است که دیگر برنگردد. آن زمانی که زیر بهمن جان داده بود، از مرگش غافلگیر نشده بود. فانوس‌ها را دورتادور قبر می‌گذارند و صدای شیون مرد میان‌سال در قبرستان می‌پیچد. صدا خودش را می‌زند به شاخه‌های لخت و عریان تبریزی‌ها و از آن رها می‌شود و می‌رود می‌خورد به کوه‌ها و چون شیون دسته-جمعی پیرزن‌ها، دوباره، برمی‌گردد و در شاخه‌های تبریزی‌ها موج می‌اندازد.»
کاوه قربانی عشق مجنون‌وار خود به کوه و سیالان شده است: «زیر بهمنی که هیچ‌کس نفهمید از کدوم برف و از کجا سرازیر شده بود روی تنش.»
کوه انسان را شیفته‌ خود می‌کند همانطور که ابراهیم می‌گوید: «جنون کوه اگه آدم رو بگیره، هیچ راه درمانی ندارد.»
هرچند بابک باور ندارد کاوه تنها شیفته‌ کوه بوده باشد: «بابک می‌گوید: «مرگ کاوه توی کوه؟ این‌جوری که شما می‌گین، معلوم می‌شه اون عاشق سیالان نبوده، عشق دیگه‌ای توی سرش داشته. چرا به کوه زده بود، توی اون وقت سال؟»
و جواب‌های فیروزه بابک را قانع نمی‌کند: «می‌گویم: «کاوه به کوه زده بود برای نجات جون همین پلنگی که اون روز توی مه و بارون پی تو راه افتاده بود.»
کاوه بعد از ازدواج با فیروزه بیشتر به کوه می‌آمد: «پدرت همون‌طور که قبلا برای کوهنوردی می‌اومد، بعد از ازدواج با من هم، همون‌طور می‌اومد به الموت و به من هم سر می‌زد.»
اما روایِ دیگر داستان، که یکی از شخصیت‌های اصلی داستان هم محسوب می‌شود بعد از مرگ شوهر اولش علی‌رغم اینکه طبق رسم و رسوم باید زنِ برادرشوهر می‌شد ولی تمایلی به ستار ندارد و این باعث خشم مرد است: «مرا بسته بود به رگبار فحش و فضیحت. طناب‌پیچم کرده بود و مرا می‌کشاند دنبال خودش. این حرف‌ها و این حرکت از ستار بعید نبود.»
فیروزه یکی از دلایل ازدواج کاوه با خودش را این می‌داند که: «پدرت با من ازدواج کرد تا من رو از چنگ ستار نجات بده.»
رفتارهای فیروزه نشان از یک یاغی درونی دارد: «زنی که موهایش را بتراشد، با زبان بی‌زبانی همه چیز را اعلام کرده. کوس رسوایی خودت را سر هر کوچه زدی...»
هرچند فیروزه نمی‌خواست متفاوت دیده شود: «خودت را رسوای خاص و عام کردی... تو خال روی چانه‌ات را برداشتی که اینجا انگشت‌نما نشوی و یک زن غریبه نباشی. تو می‌خواستی سازگار باشی با این مردم، با رسم و فرهنگشان کنار بیایی.»
و اولین بار در یک سوم ابتدایی کتاب است که نویسنده توجه مخاطب را به شکل ظاهری متفاوت فیروزه جلب می‌کند: «پاشنه پای این زن به زمین نمی‌رسه. سر پنجه رو جوری زمین می‌ذاره که انگار هیچ وزنی روی پاهاش نیست.»
و یا برای تثبیت‌شدن این شکل ظاهری در ذهن مخاطب: «یه‌طوری راه می‌ری. یه‌طور خاصی قدم برمی‌داری. انگار چهاردست‌وپا راه بری. دست‌هات چقدر کشیده‌ان. درست جلوی پاهات تا روی زمین موج برمی‌دارن.»
این اشارات باعث می‌شوند جفت‌شدن فیروزه و پلنگ در یک‌سوم پایانی کتاب و تغییر شکل ظاهری فیروزه چندان غریب ننماید: «چانه‌اش کشیده شده به جلو. بینی کوچکش پهن شده است روی صورتش و پیشانی‌اش بیش از اندازه بلند به نظر می‌رسد. گوش‌هایش نوک تیز شده‌اند به بالا.»
و این‌چنین نویسنده در برابر مقوله‌های هستی‌شناختی به پرسش می‌پردازد.
قلمرو منقرض در بخش‌هایی به خوبی توانسته به کاوش در موقعیت انسان در عصر جدید بپردازد. عصری که حتی ابراهیمِ همه‌چیزدان را از قلمرو طبیعی خود به اجبار بیرون می‌اندازد و برای باقی ماندن در دل آن راهی جز تغییر ماهیت، به شکل یکی از گونه‌های حیات قلمرو مانند پلنگ (حتی در حال انقراض)، باقی نمی‌گذارد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها