پنجشنبه ۵ فروردین ۱۴۰۰ - ۱۰:۰۰
سفری اسطوره‌ای به اعماق دشت سوخته

محبوبه سلاجقه نقدی بر رمان اوراد نیمروز منصور علیمرادی بر اساس کهن‌الگوی «سفر قهرمان» جوزف کمبل نوشته و برای انتشار در اختیار ایبنا قرار داده است.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)-محبوبه سلاجقه: گندم بریان یا دشت سوخته گرم‌ترین بخش دشت لوت است، در شمال شهر شهداد، در حاشیه‌ی غربی کویر لوت، در استان کرمان. دمای هوا در این منطقه به‌قدری بالاست که هیچ موجود زنده‌ای نمی‌تواند در آن زندگی کند و هیچ حیاتی در آن یافت نمی‌شود. داستان اوراد نیمروز در این فضا می‌گذرد. در کنار رودخانه شور و میان تپه‌های کوتاه و بلند کلوت‌های شهداد، روی شن‌های روان و گدازه‌های سوخته دشت گندم بریان، زیر آسمان پرستاره‌ی کویر و در سکوت مطلق آن. این رمان دو داستان درهم‌تنیده را روایت می‌کند. یکی سفر جادویی بهمن محسنی (قهرمان داستان) به اعماق کویر لوت و دیگری زندگی عاشقانه او با یک هنرمند تئاتر در تهران. دو داستانی که پا به‌پای هم جان می‌گیرند و به کمک هم شخصیت بهمن را می‌سازند. مردی که فاصله‌ها را با یک سیگار کش می‌سنجد و در تمام طول راه با خودش واگویه می‌کند.

اوراد نیمروز رمانی است چندلایه که ظرفیت‌های زیادی برای خوانش دارد. شاید یکی از شیوه‌های مناسب برای درک ساختار رمزی آن، استفاده از کهن‌الگوی سفر قهرمان کمبل باشد. کهن‌الگویی که در ادامه‌ی نظریه ناخودآگاه جمعی کارل گوستاو یونگ بیان‌شده است. نظریه‌ای که بخشی از ضمیر ناخودآگاه انسان را مربوط به دوره‌ای از زندگی بشر می‌داند که انسان به‌طور خاص در آن نقشی نداشته و مربوط به دوران پیشین و باستانی تمدن انسان است. به‌عبارت‌دیگر، هر انسانی علاوه بر ضمیر ناخودآگاه فردی، ضمیر ناخودآگاه جمعی نیز دارد. یونگ بر این عقیده است که ناخودآگاه جمعی از غرایز و کهن‌الگوها تشکیل‌شده است که تصاویر، نمادها یا فرم‌های بنیادی و اصلی از پیش موجود را نشان می‌دهد. جوزف کمپبل در کتاب قهرمان هزارچهره می‌گوید:

«اسطوره‌های بشری در این جهان مسکون، در هر زمان و مکان به‌نوعی تجلی می‌یابند. اسطوره، روح زنده‌ی هر آن چیزی به شمار می‌رود که از فعالیت‌های ذهنی و فیزیکی بشر نشأت گرفته است. گزاف نیست اگر ادعا کنیم اسطوره همانند دری پنهان است که از طریق آن انرژی لایزال کیهانی در فرهنگ بشری تجلی می‌یابد.»

کمپبل این اسطوره‌ها را بر مبنای ساختار مشترکشان طبقه‌بندی می‌کند. از نظر او مراحل اساسی سفر قهرمان شامل: عزیمت، آیین تشرف و بازگشت می‌باشند. مرحله‌ی عزیمت دربرگیرنده حوادث ماقبل از شروع سفر می‌باشد و خود از پنج مرحله‌ی دیگر تشکیل‌شده است. (دعوت به آغاز سفر، رد دعوت، امدادهای غیبی، عبور از نخستین آستان، شکم نهنگ)، مرحله‌ی آیین تشرف از حوادث روی‌داده در طول سفر می‌گوید و روند تعالی قهرمان را پی می‌گیرد و شامل شش مرحله است. (جاده‌ی آزمون‌ها، ملاقات با خدابانو، زن در نقش وسوسه‌گر، آشتی و یگانگی با پدر، خدایگان، برکت نهایی) و بازگشت که شامل شش مرحله است. (امتناع از بازگشت، فرار جادویی، دست نجات از خارج، عبور از آستان بازگشت، ارباب دو جهان، آزاد و رها در زندگی) و از بازگشت قهرمان به وطن همراه با دانش و قدرتی می‌گوید که رهاورد این سفر است. البته این بدان معنا نیست که لزوماً تمامی این مراحل باید توسط قهرمان طی شود. ممکن است در هرکدام از این مراحل قهرمان از ادامه سفر بازبماند و یا اینکه اصلاً با آن خوان‌ها روبه‌رو نشود.

اوراد نیمروز داستانی غیرخطی است که به کمک فلاش‌بک‌ها و تک‌گویی‌های درونی روایت می‌شود. داستان نه از مرحله‌ی دعوت به آغاز سفر بلکه با عبور از نخستین آستان آغاز می‌شود. بهمن محسنی که دکتری تاریخ دارد در جست‌وجوی یافتن کوه خواجه ملک محمد سفری پرماجرا را در کویر لوت آغاز می‌کند. او معتقد است که تاریخ ایران در بیش از هزار سال پیش می‌توانست توسط تنها وارث یعقوب لیث صفاری تغییر کند. مردی که حین لشکرکشی پدرش به سیستان در راه بیمار شد و ناگزیر در یک آبادی در میانه‌ی کویر لوت باقی ماند و بعدتر خبر مرگش به پدرش رسید. بهمن قدم در حیطه‌ی ناشناخته‌ها می‌گذارد و در همان ابتدای مسیر با نگهبانان آستانه روبه‌رو می‌شود: راننده‌ی کامیون که او را از ادامه‌ی مسیر بازمی‌دارد، گم‌شدن یک لنگه از پوتینش در همان ابتدای راه، گرمای سوزنده صحرا و مردی نئاندرتال که سخت او را می‌ترساند.

از گردنه‌ی بُرزی باروتی‌رنگ بالا رفت، خم شد تا بند پوتین‌هایش را شُل کند. کمر که راست کرد، وادَرماند. هیأت خمیده‌ی مردی درشت‌اندام در کشاله‌ی تپه‌ی شنی ِ پیشارو به دیدار آمد. به راه رفتن مرد خیره شد که اندامی عضلانی داشت، قدی بلند، شانه‌های خمیده و پاهایی زمخت و لخت. (ص، 19)

بهمن به همه‌ی این‌ها پاسخ درخوری می‌دهد از آستانه می‌گذرد و به‌سوی مرحله‌ی بعدی سفرش که شکم نهنگ است پیش می‌رود. او در سکوت مطلق صحرا و در زیر آسمان شگفت‌انگیز کویر واگویه‌ای درونی را آغاز می‌کند و با همسرش پریسا سخن می‌گوید. اینجاست که کم‌کم دلایل آغاز این سفر برای خواننده روشن می‌شود: دعوت به آغاز سفر. نیاز و آرزوی بهمن پیش چشمان خواننده شکل می‌گیرد و شخصیتش پرداخت می‌شود. در این سفر اساطیری پرنده‌ای حیرت‌انگیز با دمی دراز و پرهای بلند قرمز و بنفش بهمن را همراهی می‌کند پرنده‌ای که نماد آزادی و شروعی تازه است: امداد غیبی. بهمن باوجود تشنگی و گرما از سفر بازنمی‌ماند و توسط کویرِ ناشناخته بلعیده می‌شود.

به راه افتاد. گذر از این هادسِ شنی آرزویی محال بود. در همین حدود می مُرد، بی‌آنکه کسی او را در قبری بگذارد. (ص، 82)
بهمن در میان کویر سرگردان می‌شود، تشنه می‌ماند و مرگ را پیش چشمان خویش می‌بیند؛ اما از سفر بازنمی‌ماند و به راهش ادامه می‌دهد. از شکم نهنگ بیرون می‌آید و در جاده‌ی آزمون‌ها قرار می‌گیرد.

همین‌طورکه بی‌ناونفس پا بر خاک می‌کشید، سکندری خورد و به پوزه روی زمین افتاد. با مشقت چشم باز کرد. بافتار بیابان و ماهیت خاک عوض‌شده بود. پنجه بر خاک رُس کشید. بوته‌های بیابانی بسیاری در اطراف روییده بود. در دوردست حتی پوشش گیاهی انبوه‌تر می‌شد. جابه‌جا، زمین ردی از خزه‌ی خشک هم داشت. باورکردنی نبود؛ یعنی باز می‌توانست توَهُم باشد؟ (ص،85)

شابان مردی بدوی که برای چرای شترهایش به صحرا آمده است او را می‌یابد و از مرگ نجات می‌دهد و به ملاقات با خدا بانو می‌برد:
لایه‌های شن با پیچش تن مار روی‌هم سُر می‌خورد و جانور در سرخوشی صوفیانه‌ای بالا می‌رفت، تا اینکه به نوک تپه رسید و کله‌اش، کله‌ی مثلثی‌اش، درست رو به روی پیرزن درنگ کرد. خروس دو بار بانگ برداشت و دو زن از در خانه‌ها بیرون زدند. پیرزن هلهله زد، زن‌ها کل کشیدند. کله‌ی مار آونگ‌وار تکان می‌خورد و زبان دور پوزه می‌چرخاند. دختری جوان از پشت کله‌ی پیرزن سر برکشید. سرِ تپه رو به غروب ایستاد با تکه چوبی در دست و دهلی بر شانه. و بنا کرد به دهل زدن. (ص، 104)

زن در زبان تصویریِ اسطوره، نمایانگر تمامیت آن چیزی است که می‌توان شناخت و قهرمان کسی است که به‌قصد شناخت پای پیش بگذارد. بهمن آبادی موعود را یافته است. (قهرمان هزارچهره، ص، 123) روستایی کوچک در کنار کوه خواجه ملک محمد با قناتی باستانی و مردمی غریب که به زبانی ناآشنا سخن می‌گویند. مرحله‌ی بعدی سفر بهمن آغازشده است: زن در نقش وسوسه‌گر.

دختر کوزه را بر زمین گذاشت، دست او را گرفت و به سمت حصیر هدایت کرد. یکهو تنش مثل برق‌گرفته‌ها به لرز افتاد. باد از کنار حوض رم کرد، شاخه‌های درختان نخل به تکان افتادند، موجی از گردوخاک به دره سرازیر شد، تن نخل‌های باریک و پیر واخمید، پرندگان به پرواز درآمدند. (ص، 114)

بهمن در میان حوضچه‌ی پیش روی قنات باستانی غسل می‌کند. آب نماد پاکی و قداست و بخشندگی است. به زیارت کوه خواجه ملک محمد می‌رود و به آن آرامش و رضایتی که در پی‌اش بود، دست می‌یابد. او مرحله‌ی خدایگان را تجربه می‌کند.

ذوق‌زده به سمت کتیبه پا کشید. بسیاری از حروف درگذر زمان پریده بودند و به‌سختی می‌شد حروف به‌جامانده را به هم ربط داد. کتیبه بر صخره‌ای صیقل یافته حجاری‌شده بود. چهارگوش متن را با دست اندازه گرفت: پنج وجب طول و سه وجب پهنا داشت. حجار در زوایای چهار طرف چهار قوس درآورده بود با اشکالی از صحنه‌های رزم. پای کتیبه گور خواجه ملک محمد واقع‌شده بود که نامش را درشت بر سنگ مرمر سرخ که بر بالین گور کار گذاشته‌ شده بود، با خط کوفی حجاری کرده بودند. (ص، 125)

مرحله‌ی آخر از بخش دوم سفر (آیین تشرف)، دستاورد سفر یا برکت نهایی است. برکت می‌تواند دست‌یابی به گنج، اکسیر حیات یا هر هدف ارزشمند دیگری باشد که قهرمان به خاطر آن به سفر می‌رود. بهمن در مراسمی آیینی شرکت می‌کند و با خوردن معجونی جادویی به دیدار ملک محمد نائل می‌شود.

«هر وقت کسی به یاد من بیفتد، از خواب مرگ بیدار می‌شوم، زنده می‌شوم، به شما بسیار مدیونم، هرچند کاری از دستم برایتان برنمی‌آید.»

برخاست و خدنگِ قامتش رو به ماه ایستاد. دستانش را پشت سر قفل کرد و تکانی به موهایش داد: «بروید، پابند اینجا نشوید.»(ص، 160)

بهمن قصد بازگشت می‌کند و از شابان کمک می‌خواهد؛ اما از همان ابتدا با مخالفت او روبه‌رو می‌شود. یافتن راه و گذر از صحرا نیاز به فراری جادویی دارد. در اولین بازگشت گورستانی قدیمی می‌یابد. با ماراژدها مانند روبه‌رو می‌شود و به‌ناچار بازمی‌گردد. مار و هر موجود مطرود دیگر نماینده‌ی اعماق ناخودآگاه است. جایی که تمام عوامل، قوانین و عناصر مطرود رانده‌شده و ناشناخته و رشدنیافته‌ی زندگی انبارشده است. (قهرمان هزارچهره، ص، 62) بهمن از فرار و بازگشت بازمی‌ماند اما درست زمانی که رهایی و آزادی بیش از هر زمان دیگری دور از ذهن به نظر می‌رسد باز امدادی غیبی از راه می‌رسد: دست نجات از خارج.

خطِ نوری روی سینه‌ی کوه خواجه ملک محمد افتاد. نگاه جمعیت به‌سوی کوه واگشت کرد. صدای ژِنگ‌ژِنگی به گوش رسید، صدای یک موتورسیکلت. (ص، 172)
مرز بین دودنیای قهرمان، دنیای اول (خودآگاه) و دنیای کشف‌شده (ناخودآگاه) آستان بازگشت اوست که با عبور از آن، به دنیای اول بازمی‌گردد. بهمن فرار می‌کند. درست در آخرین لحظات و در اوج ناامیدی مرد موتورسوار به کمکش می‌شتابد. سفر رو به پایان است؛ اما درست همین‌جاست که افسانه بهمن راهش را از بسیاری از افسانه‌های دیگر جدا می‌کند و او از گذشتن از این خوان وامی‌ماند.

گیج بود، صدای راننده را که چیزی می‌پرسید، درست نمی‌شنید. قدرت تکلمش را از دست‌ داده بود. یکهو چشمش بالا رفت و مردِ بدوی را دید که داشت در خم کلوتی بلند را می‌رفت، با همان لنگه‌ی پوتین بر حمایل گردن و پرنده‌ی دریاچه‌ شور که بر شانه‌اش نشسته بود. (ص، 224)

اوراد نیمروز توسط نشر نیماژ به چاپ رسیده است و دومین رمان منصور علیمرادی است. رمانی که شایسته‌ی تقدیر در سیزدهمین دوره‌ی «جایزه‌ی ادبی جلال آل احمد» و برگزیده «جایزه‌ی کتاب سال جمهوری اسلامی ایران» شد و در فهرست نهایی منتخبین «جایزه‌ی ادبی مشهد» قرار گرفت. این رمان در بیست‌وسه فصل نوشته‌شده است و جمله‌ای به‌یادماندنی از «آلفونس گابریل» بر پیشانی‌نوشت خود دارد، جمله‌ای که در همان ابتدا به پیش‌گویی پایان داستان می‌نشیند: «کسی که گرفتار افسون کویر شد تا پایان عمر رهایش نخواهد کرد.»

بهمن سفری اسطوره‌ای را آغاز می‌کند و این سفر بی‌شک برگشتی اسطوره‌ای طلب می‌کند؛ اما الگوی سفر بهمن شبیه به زندگی بسیاری از ماست. او از ادامه سفر بازمی‌ماند و از آستان بازگشت نمی‌گذرد. گرچه داستان به‌گونه‌ای پایان می‌یابد که خواننده همچنان در خوف‌ورجا باقی می‌ماند. در این امید که شاید بعدتر بازگشتی حاصل شود و بهمن این قهرمان اسطوره‌ای معاصر فرصتی بیابد تا سفرش را تکمیل کند. از آستان بازگشت عبور کند، از کویر لوت بگذرد و به قول خودش راهش را به کشور هفتاد متری خانه‌اش در خیابان بهار پیدا کند و به آن آزادی و رهایی موعود در زندگی برسد. مگر نه این است که این آزادی و رهایی سرنوشت وعده داده‌شده به نوع بشر است، سرنوشت محتوم اوست؟ آن چیزی است که درنهایت همه‌ی ما در سفر اسطوره‌ای زندگی‌مان به دنبال کشف، دریافت و شناخت آنیم. جایی که درنهایت این سفر اعجاز گونه به پایان می‌رسد و قهرمان ما چون بودا، چون سیذارتای هرمان هسه و چون سانتیاگو چوپان رمان کیمیاگر پائولو کوییلو راهش را می‌یابد و با دستی پُر برای نجات نوع بشر بازمی‌گردد. آن‌چنان‌که جوزف کمبل می‌گوید: اسطوره‌های شکست تراژدی زندگی را به ما می‌نمایانند اما اسطوره‌های پیروزی شگفتی و حیرت را نصیب ما می‌کنند. ولی اگر قرار است وعده ‌و وعیدهای اسطوره‌ی یگانه به حقیقت بپیوندد، شکست و پیروزی فرا بشری چیزهایی نیستند که به دنبال آنیم. بلکه این پیروزی بشر است که باید شاهد آن باشیم.
 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها