نُه سال پس از تعطیلی کتابفروشی تهران ـ تبریز، و خانهنشینی بانی این انتشارات، مرحوم حاج بیتالله رادخواه (مشمعچی) در روز یکشنبه 26 بهمن، وی رو در نقاب خاک کشید و خانواده نشر یکی دیگر از بزرگان خود را از دست داد.
خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ نصرالله حدادی ـ نُه سال پس از تعطیلی کتابفروشی تهران ـ تبریز، و خانهنشینی بانی این انتشارات، مرحوم حاج بیتالله رادخواه (مشمعچی) در روز یکشنبه 26 بهمن، وی رو در نقاب خاک کشید و روز بعد نیز در خانه ابدی جا گرفت و خانواده نشر، یکی دیگر از بزرگان خود را از دست داد.
با آن بزرگوار، در روز چهارشنبه 23 فروردینماه سال 1396، به گفتوگو نشستم و ماحصل آن در جلد دوم «تاریخ شفاهی کتاب» به صورت مستوفا به چاپ رسید و بخشهایی از آن گفتوگو، درد دل پیرمردی بود که سالها، عاشقانه به کتاب و کتابت عشق ورزیده بود و آنگاه که ناچارش کردند دست از این کار بشوید و خانهنشینی اختیار کند، در خود فرو رفت و بیش از پیش عوارض پیری و کهولت در ایشان رخ نمود و سرانجام در کنج عزلت، از دنیا رفت و خدا را سپاس که «خانه کتاب» این فرصت را فراهم آورد که از او تقدیری به عمل آید و پای سخنانش بنشینم و او بگوید؛ شاید چراغ راهی گردد برای آیندگان؛ و تجربهای که او به نقد جوانی ستانده بود، غنیمتی شود برای کسانی که میخواهند این راه پرفراز و نشیب را در پیش گرفته و طی نمایند.
خبر را دوست خوبم «جواد محمدی» به من میدهد. او که مرحوم پدرش محمدعلی محمدی شربیانی انتشارات جهان را در خیابان پانزده خرداد شرقی (دقیقاً روبهروی پامنار) دارا بود و اداره میکرد و کسوتِ روحانی داشت، و خودش نیز سالها در کوچه حاج نایب کتابفروشی نوید را به راه انداخته بود و همانند بسیاری از کتابفروشیهای قدیمی این کوچه و پاساژ مجیدی، سالهاست عطای کار را به لقایش بخشیده است، گویا با خانواده آن مرحوم مراوده دارد و خبر را نوه آن مرحوم در اختیار ایشان قرار داده بودند.
فضای فرهنگی قدیمی و بعضاً سنتی موجود در بازار، خیابان پانزده خرداد شرقی، خیابان ناصرخسرو (همراه با کوچههای حاجنایب، خراسانیها، خدابندهلوها، دکتر مسعود و ...) سالهاست که کمرنگ شده و اندک ناشران باقی مانده در این محدوده، دیری نخواهند پایید و گویا به جبر زمانه، باید این شغل شریف را رها سازند و دردناکتر وقتی است که محل کار آنها عاطل و باطل رها شده و به درد هیچ کاری نمیخورد. چراکه سالهاست خیابان ناصرخسرو، پیادهراه شده و برای آورد و بُرد کالا، باید صرف هزینه بسیار کرد و چون اکثر ناشران و کتابفروشان قدیمی خیابان ناصرخسرو، در کوچههای نامبرده، از قدیمالایام مشغول به کار بودهاند، عدم صرفه اقتصادی باعث شده تعطیلی هر واحد کتابفروشی، مساوی باشد با رهاشدن اینگونه املاک که اکثراً دارای سرقفلی هستند و بهرغم تعطیلی، هریک از ادارات و وزارتخانهها، بدون درنظرگرفتن «سوتوکور»بودن و خاموشی مطلق، مطالبات خود را همچنان دارند و در صورت عدم پرداخت، جریمه به آن نیز تعلق میگیرد و همین امر ـ فشار اداره مالیات ـ بر آن مرحوم باعث شد تا دکان و مغازه خود را فروخته و کنج عزلت برگزیند.
او که زاده سال 1305 در محله امیرخیز تبریز بود، در خانوادهای اهل کتاب پا به عرصه وجود گذارد و پسرخاله ایشان، مرحوم محمدباقر حقیقت، کتابفروشیای به همین نام در تبریز داشت و همین امر باعث گرایش ایشان، در بازار قدیمی شیشهگرخانه تبریز شد، تا این شغل شریف را برگزیند و نکته جالب این امر بود که در آن روزگار مؤسسه انتشارات فرانکلین در ایران، دارای دو نماینده بود؛ و علاوه بر تهران، شهر تبریز و استان آذربایجان نیز مستقلاً با این موسسه نشر آمریکایی، برای اعتلای کتابآرایی، همکاری داشتند و کتاب چرچیل، استالین روزولت را که مرحوم ابوطالب صارمی ترجمه کرده بود، رأساً در این شهر عقد قرارداد شد و در تهران به چاپ رسید. چون محلی که ایشان، به اتفاق مرحوم برادرشان، در آن مبادرت به فروش و چاپ کتاب میکردند، تکافوی مخارج دو خانواده را نمیکرد، ایشان به تهران آمدند و به این ترتیب انتشارات تهران ـ تبریز، شکل گرفت؛ و چون اولین کتابفروش پاساژ مجیدی بودند و میباید همکاران دیگر نیز جذب این محل میشدند، بنا به دعوت ایشان، مرحوم حاجآقا بیوک چیتچیان (مرتضوی) از پاساژ مهتاش در بازار، به کوچه حاجنایب و پاساژ مجیدی آمدند و رفتهرفته برادران اسماعیلیان ـ مرحوم الیاس و آقای جمشید اسماعیلیان ـ علی جیران پورخامنه ـ انتشارات رسالت قلم ـ مرحوم قانعی، مرحوم صدرالسادات دزفولی ـ برادران نظیفی (انتشارات اسلامی، ابوالفضل و قاسم)، برادران اعتماد کاظمینی، آقا سیدصادق و انتشارات مکتبةالصادق، مرحوم برادران رضوی، انتشارات رسا جناب آقای ناجیان، و تنی چند دیگر، سالهای سال در این کوچه و پاساژ فعالیت داشتند؛ اما امروز از آن همه قیلوقال و آمدوشد عارف و عامی، کمترین خبری نیست و گویی خاک مرده بر این پاساژ و کوچه پاشیدهاند.
دگرگونی فضای فرهنگی در بازار تهران، و بورسبازی مغازهها و راستههای قدیمی، بیشترین آسیب را متوجه جامعه نشر کرد و با پیادهراهنمودن خیابانهای محدوده بازار ـ باب همایون، صوراسرافیل، ناصرخسرو، پامنار و پانزده خرداد شرقی ـ ضربهکاری و نهایی وارد آمد؛ و شد آنچه که نباید میشد، تا بدانجا که خاندان کتابچی و انتشارات اسلامیه، گویا از سر ناچاری و پرداخت ضرر، همچنان شغل آبا و اجدادی خود را ادامه میدهند.
قریب به چهار دهه با آن مرحوم دوستی داشتم. او بسیار دقیق و محتاط و همواره سرش به کار خودش بود و کتابهای خاص خود را میفروخت و از آنجا که با انتشارات دانشگاه تهران قرارداد داشت، به صورت انحصاری کتابهای دانشگاه تهران را در ناصرخسرو عرضه میکرد و به دلیل روحیه محتاطی که داشت، بهرغم دارابودن تجربه کافی و وافی در امر تولید کتاب، مطلقاً دور چاپ کتاب را خط کشید و به تمام معنا، یک کتابفروش باقی ماند.
روزی از ایشان پرسیدم: چرا کتابهایتان را تجدیدچاپ نمیکنید؟ با حجب و حیای خاص خود گفت: در گذشته کاغذ را از خیابان ظهیرالاسلام میخریدیم و چاپخانه و صحافی نیز فراوان بود و بعد از چاپ، به کتابخانه ملی میرفتیم و شماره مخصوص میگرفتیم و کتاب را صحافی کرده و دو نسخه به وزارت فرهنگ و هنر میدادیم و خلاص؛ اما از ابتدای دهه پنجاه، اداره سانسور وزارت فرهنگ و هنر، امکان داشت جلوی چاپ کتابی را بگیرد و ضرر را متوجه ناشر نماید و من کمکم به صرافت افتادم فقط کتابفروش باشم، تا ناشر و این امر، امروز هم ادامه دارد و حوصله رفتوآمد برای گرفتن سهمیه کاغذ و کسب مجوز برای کتاب را ندارم و «این جوری بهتر است» و در حالی که میخندید، تأکید کرد: نشر اینقدرها دردسر نداشت و حالا از حوصله من خارج است.
فضای کار موجود در خیابان ناصرخسرو و کوچه حاجنایب، با خیل نزدیک به دویست ناشر و کتابفروش، به گونهای بود که هرکس، مشتری خاص خود را داشت و از نخستین ساعات کاری تا غروب، مشغول بودند و آورد و بُرد کتاب، با شمارگان زیاد، امری کاملاً عادی بود و همواره چهرههای آشنا، برای خرید کتاب به این نقطه از خیابان ناصرخسرو مراجعه میکردند؛ و از آنجا که اکثر قریب به اتفاق ناشران، از قدیم و ندیم یکدیگر را میشناختند و با هم مراوده داشتند، امر داد و ستد کتاب، به صورت تهاتر و مبادله و معاوضه، کاملاً متداول بود و کمتر اتفاق میافتاد، پول و چک و وجهی رد و بدل شود و هرچه که مواد اولیه تهیه و تولید کتاب رو به نقصان گذارد و مشتریان کتاب، پروپا قرص، به پای آن ایستاده بودند، امر معاوضه و مبادله کتاب رو به فراموشی گذارد و رد و بدل چک، جای آن را گرفت و معضل چکهای برگشتی از آن وقت جان گرفت و متداول شد؛ و همین امر روحیه محتاط مرحوم مشمعچی را بر آن داشت که کمتر به سراغ کتابهای دیگر ناشران برود و خود را محصور در فروش کتابهای دانشگاه تهران کرد.
هرگز اشکهای او را به هنگام تخلیه تدریجی مغازهاش را از یاد نمیبرم؛ و وقتی علت را پرسیدم، گفت: اینجا کاسبی نمیشود، حالا اداره مالیات میگوید، باید سیمیلیون تومان مالیات بدهی و هرچه میگویم، من فقط کتاب را با بیست درصد تخفیف از دانشگاه تهران میگیرم و درآمدم، اینقدر نیست که شما به این میزان مالیات بر آن معلوم کردهاید، به خرجشان نمیرود و من هم تمامی کتابها را به انبار منتقل کردم، شاید راضی شوند، و گویا مؤدیان مالیاتی راضی نشدند و او آش را با جایش فروخت و رفت، تا آن که به دنبالش رفتم تا از روزهای دلتنگیاش بگوید، و آن شب نیز در سرسرای سرای اهل قلم، قطرات اشکش در فراق کتاب و کار چندیندهسالهاش را دوباره دیدم. خدایش بیامرزد. بعد از حسن محجوب، حاج بیتالله رادخواه هم رفت، تا کی نوبت ما شود. روحت شاد که نام نیکت در عرصه نشر و کتاب، مانا باقی خواهد ماند.