پدر نقشه دکتر شدن و مطب زدن پسر را میکشید و پسر نقشه چگونه بازگشتن به جبهه و پیوستن به دوستانش را.
به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، پاسداشت یاد و نام بزرگان و مفاخر کشور راهی است برای الگوسازی؛ راهی که کمک میکند جوانان با زیست علمی و شخصی این عزیزان آشنا شوند و با الگوگیری، راه پُرتلاش و پُرافتخار آنها را ادامه دهند. بنیاد ملی نخبگان از چند سال قبل اقدام به برگزاری مراسم تکریم از نخبگان و مفاخر معاصر ایران زمین در سراسر کشور کرده است که گزارش آن در بولتنی به نام «طواف شمع» و نشریهای به نام«هنرنامه» منتشر شده است. بازخوردهای این اتفاق مبارک باعث شد تا خبرگزاری کتاب ایران با همکاری بنیاد ملی نخبگان تصمیم به درج برشی از زندگی شخصی و حرفهای این بزرگان زیرِ نام «قاب روایت» کند. این مجموعه به قلم «محسن شاهرضایی» نوشته شده و تقدیم به خوانندگان فرهنگمدار خبرگزاری کتاب ایران میشود.
متن این شماره قاب روایت به شرح زیر است:
«امروز به مدرسه رفته و نتیجه کنکورش را گرفته بود. کارنامهای پر از رتبههای یک که دوستانش را به وجد آورده بود؛ اما خودش عین خیالش نبود به فکر امتحانهای مهم دیگر زندگی بود.
به خانه که آمد، کارنامه را کنار کتابهای کتابخانه گذاشت و به حیاط رفت. مادر داشت حیاط را جارو میکرد. بوی نم درختان آبخورده باغچه حالش را جا آورد. سلامی کرد و گوشهای نشست. خوشهای انگور از داخل ظرف برداشت و در دستانش چرخاند. در فکر بود که چگونه پدر را برای رفتن راضی کند. هر بار دم رفتن که میشد همین نقشهها را میکشید، اما باز بیخبر میرفت. غرق در افکارش بود که صدای مادر او را به خود آورد: «کارنامهات را گرفتی؟ چطور شد؟» جواب داد: «آره مادر گرفتم. خوب شدم، هر جا که بخواهم قبول میشوم.»
پدر و برادر کوچکترش که به خانه آمدند، از دیدن رتبههای یک درجشده در کارنامه ذوقزده شدند. پدر نقشه دکتر شدن و مطب زدن پسر را میکشید و پسر نقشه چگونه بازگشتن به جبهه و پیوستن به دوستانش را. وقت نماز مغرب، برای رفتن به مسجد آماده شد.
چندی بعد، در روزهایی که درختان سرشار از طراوت و نم باران بودند، دانشجوی نخبه پزشکی، شهید احمدرضا احدی، زیر سایه پرچمی که باد آن را به اهتزاز درآورده بود، در آرامگاه عاشورای ملایر آرام گرفت.