شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۹ - ۱۱:۳۷
آتشی که از آن گریزی نیست

«آتش» داستان آدم‌هایی است ویران شده و تنها که آتشی احاطه‌شان کرده است. آتشی که می‌سوزاند و خاکستر می‌کند و گریزی از آن نیست.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)-آزاده حقگو انسان‌شناس و پژوهشگر: «آتش» نوشته حسین سناپور پس از «دود» و «خاکستر» نگاشته شده و به نوعی در ادامه آنهاست. شخصیت اصلی کتاب زنی به نام لادن و بستر زمانی داستان زمان حال است.

کتاب با گفت‌وگوی شخصیت اصلی زن با اشیای پیرامونش آغاز می‌شود و در همان ابتدا خواننده با شخصیتی تنها و مسخ شده آشنا می‌شود: «ای کرم پودر کارتیه، چاله چوله‌هام را بپوشان لطفا. ای خط لب ایوسن لورن، نشان شان بده تمام لب‌هام را. تمامش را. ای کوکو شنل، که من را می‌بری به باغ‌های پر از شیرینی و پر از خنکی، از خنکی باغ‌هات پرم کن. خواهش می‌کنم، تمنا می‌کنم، پناه بدهید به من همه‌تان...»

گفت‌وگویی با عناصر برندهای معروف آرایشی برای تغییر خود و گنجانده شدن در دنیایی که برندهای آرایشی جایگاه آدم‌ها را تعیین می‌کنند. زنی، از طبقه پایین اقتصادی، که می‌خواهد بالا باشد از تمام قدرت و حتی ضعفش برای کسب جایگاه و ثروتی که گمان می‌برد از وی دریغ شده، بهره می‌برد.

در اوایل داستان در مواجهه لادن با دوستش نسیم جنبه‌ای مستقل، جاه‌طلب و قدرتمند از او دیده می‌شود که در سیر تحول داستان، جنبه‌های آسیب پذیرش رخ می‌دهد.

شرکتی که لادن در آن مشغول کار است، شرکتی عظیم، با سلسله مراتبی بی‌رحم است که در مسیر خود موانع را با هر روشی کنار می‌زند و ماشینی است که هیچ چیز جلودارش نیست. لادن به عنوان کارمند و نیز معشوقه یکی از مدیران رده بالای شرکت، تلاش دارد با همان مکانیزم، جایگاه خود را تثبیت کند. گویی این شرکت، کوچک شده سیستم جهانی است که انسان‌ها را احاطه کرده است. برای بودن و ماندن، باید از خود به در آییم و در آن حل شویم. انسان‌هایی بیگانه با خود، آدم‌هایی سنگی، محیطی سنگی و روابطی سنگی.

همه چیز در جهت به خدمت گرفتن دانش، احساس، شرافت و اخلاق است. در داستان حتی خارج از شرکت (با روابط مافیایی)، روزنامه و روزنامه‌نگارانی که در ظاهر و ظیفه آگاه‌سازی جامعه بر عهده ایشان است، در جهت منافع همان سیستم گام برمی‌دارند و به نوعی درخدمت بازتولید و مشروعیت بخشی به همان سیستم هستند.

لادن در تکاپوی پیشرفت و چنگ زدن به ریسمان‌های مختلف در این راه، گاه با خویشتن خویش مواجه می‌شود. رفاقتش با اتوموبیل رنوی آلبالویی رنگش که نوعی هویت انسانی می‌یابد. رنوی آلبالویی، رفیقی است که در همه عرصه‌ها با او همراهی می‌کند. اوست که با لادن به خانه آشفته پدر و مادرش می‌رود. اوست که برای تسکین لادن همراه با او در خیابان‌ها می‌چرخد، اوست که برای تخلیه خشم و عصبانیت لادن تا شرکت با او می‌رود، اوست که برای دیدار با شاعری والا و بت گونه با لادن همراهی می‌کند. او در همه جابه جایی‌ها و در همه طبقات اجتماعی با لادن می‌ماند.

رنوی آلبالویی، خود واقعی لادن است و تنها چیزی است که در تمامی تلاش لادن برای تغییر و تبدیل شدن به «دیگری» مرفه و بالاتر، دست نخورده باقی می‌ماند. گویی بخش مهم و جداناپذیر شخصیت لادن است. خود واقعی‌اش. تمام شخصیت‌ها در داستان آتش خود و دیگران را می‌فریبند. گویی همگی درگیر بازی جسارت و شجاعتند. اسد، نگار، خاله، نسیم، مهرداد، استاد، مریدان استاد، مظفر و .... همه و همه در نبردی بین خود واقعی و خود ساخته شده، دنیای پیرامون، آرزوها، واقعیت‌ها، گذشته، آینده، خاستگاه طبقاتی، عشق، نفرت گیرافتاده‌اند.

لادن در تلاشش برای تثبیت خود در جهانی که حسرتش را دارد، به هر کاری دست می‌زند و ویران می‌شود و از خرابه‌های دنیایش برمی‌خیزد و دوباره زمین می‌خورد. در پی پناهگاهیست.

پناهگاهی که بار غبطه‌ها و عقده‌هایش را بر زمین بگذارد و در جهانی آرام بیاساید. به منزل حسام می‌رود. حسامی که در ابتدای قصه اینگونه تعریفش می‌کند: «... صبح‌ها تا از جاش بلند شود و صبحانه بخورد، اول کلی فکر می‌کرد و آخرش می‌گفت ما داریم چه کار می‌کنیم و این زندگی ما اصلا برای چیست و این همه می‌دویم برای کی و چی و از این حرف‌ها. تازه همان وقت برای من همه کار می‌کرد. هرکاری که من پیدا می‌کردم، پابه پام می‌آمد. هر کاری هم برام می‌کرد، حتی خرید کردن، حتی هر روز صبحانه درست کردن. می‌دانی یعنی چه. همه جور پایه بود و با معرفت بود. فقط اهل کارکردن و جلو رفتن نبود. یک رفیق تمام عیار به درد نخور بود. من ولش کردم.»

پس از دویدن‌ها و خستگی‌ها و طرد شدن‌ها آنجا که حتی شفیق‌ترین رفیقش رنوی آلبالویی‌اش، همراهی‌اش نمی‌کند به در خانه حسام می‌رود، دری به رویش باز نمی‌شود و او خسته و ویران شده بر جای می‌ماند. «یک تکه سنگم حالا. یک تکه گه. تکان نمی‌توانم بخورم. زبانم یک شاخه خار، مغزم یک تکه اسفنج. پاهای حیوانی‌ام. می‌کشند و می برندم. خیس شده‌ام. گرم شده پاهام. نگاه می‌کنم. خودم را خلاص کرده‌ام. چه فرق می‌کند؟ چه فرق می‌کند دیگر؟ به هیچ جا نگاه نمی‌کنم. نه به آدمها. سر خیابان یک ماشین می‌گیرم، دربست. خودم را فقط باید برسانم به گه دانی خودم، بعدش دیگر تمام است. دیگر مهم نیست.»

«آتش» داستان آدم‌هایی است ویران شده و تنها که آتشی احاطه شان کرده است. آتشی که می‌سوزاند و خاکستر می‌کند و گریزی از آن نیست.
 

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها