یکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۱:۵۵
تو چرا همه اینا رو با خنده تعریف می‌کنی؟!

«زهرا عباسی» از فعالان حوزه ترویج کتاب‌خوانی و فرزند «عباس عباسی» آزاده سرافراز گلستانی، در دلنوشته‌ای با لحنی صمیمی به‌مناسبت 26 مردادماه سالروز بازگشت آزادگان به کشور، از حس و حال آن روزهای خود و چشم‌انتظاری برای بازگشت پدرش نوشت.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در گلستان، «زهرا عباسی» از دوستداران پر و پا قرص ادبیات داستانی و از فعالان جلسات نقد و تحلیل کتاب و کتاب‌خوانی و یادداشت و نقدنویس پرتلاش رمان در شهرستان گرگان و نیز مدیر یکی از مدارس روستای «قوشجان آباد» شهرستان آق‌قلا در استان گلستان است. وی در یادداشتی  با لحنی خودمانی و صمیمی به مناسبت 26 مردادماه سالروز ورود آزادگان به کشورمان از حس و حال آن روزهایش و چشم‌انتظاری برای ورود پدرش و از احوال خود و پدرش در این روزها نوشت. این یادداشت در ادامه ازنظر مخاطبان می‌گذرد.

یادته بابا؟ یادته اون روز که به خاطر اون بیماری لعنتی که یهو آوار شده بود رو سرمون دنبال وقت سونوگرافی و اسکن هسته‌ای بودم، بهم گفتی حالا بیا یه استکان چای بخور، یه نفسی تازه بکن، دیر نمیشه؟ کوتاه هم نمی‌اومدی. یادته یهو گفتم بابا وقتی وسط عملیات بودی، وقتی رو سرتون خمپاره می‌ریختن، می‌گفتی یه لحظه بشینم استراحت کنم، چای بخورم، بعد میام می‌جنگم؟! بابا جان! من دارم می‌جنگم‌... وسط جنگ که نمی‌شه چای خورد. زندگی جنگه... منم دارم می‌جنگم.‌. بذار بجنگم!


آره بابا جان! من تازه معنی جنگ رو فهمیده بودم. تازه فهمیده بودم مرگ یعنی چی! تازه فهمیده بودم از دست دادن یعنی چی! اون روز صبح که تو با لباس و کیف خاکی ما رو بوسیدی و رفتی؛ همون روز که مامان یه کاسه آب ریخت پشت سرت نمی‌دونستم، نمی‌فهمیدم جنگ چیه و منطقه کدومه؟! نمی‌دونستم جبهه چه‌جور جاییه؟ نمیدونستم آبادان کجاست؟ حصر آبادان چیه، مجروح یعنی چی؟ آخه من خیلی کوچیک بودم. بچه‌ی ۶ ساله این چیزا رو نمی‌فهمه که! بچه‌ی ۶ ساله چه می‌فهمه مفقود‌الاثر یعنی چی؟ عمو هر روز دنبال چی میره؟ بچه‌ی ۶ ساله چه می‌فهمه خبر اسارت آوردن یعنی چی؟ حالا اصلا اسیری رو هم بفهمه دیگه واقعا نمی‌فهمه چرا مادرش و عمه و عموش از خبر اسارت باباش خوشحال میشن! بچه ۶ ساله میتونه پدرش رو تو لباس اسرا بشناسه؟ چرا من باید یاد می گرفتم صلیب سرخ چیه؟ بچه ۶ ساله نه آتش‌بس می‌فهمه نه قطع‌نامه، نه مبادله اسرا... آخه خیلی کوچیکه... اینقدر کوچیکه که نمی‌فهمه مصیبت یعنی چی...

چند روز بود همه دور هم جمع می‌شدن. می‌گفتن: اسرا دارن برمی‌گردن! رادیو هر شب اسامی رو اعلام می‌کرد. بابا بزرگ رادیو گوش می‌داد که اسم تو رو بشنوه! می‌گفت دلش روشنه! مامان بزرگ نذر می‌کرد. مامان بغض می‌کرد. همه ناامید شده بودن اما بازم منتظر مهمون عزیزشون بودن. وسط تابستون بود اما خونه‌ی ما مثل شب های عید بود. همه در حال خونه‌تکونی بودن. ناراحت و نگران بودن اما کار می‌کردن. اون شب گفتن دیگه قرار نیست کسی بیاد. عمه‌ها و عموها ناراحت و پکر رفتن خونه‌شون. تقریبا ۱۲ شب بود که سر و صدای چند تا بچه تو کوچه پیچید! عمو عباس داره میاد! عمو عباس فردا میاد! ما تلفن نداشتیم و تو زنگ زده بودی خونه‌ی عمو حسن. اون ها هم سریع اومده‌ بودن خونه‌ی ما. همسایه‌ها از این سر و صدای نیمه‌شب ناراحت نشدن! خونه‌ی همسایه ها هم عید شده بود. همه شون شروع کردن به تمیز کردن کوچه، جوونا با عمو محمود تا صبح سر کوچه طاق نصرت زدن. صبح که بیدار شدم یه سماور بزرگ گذاشته بودن تو حیاط و کلی هم استکان نعلبکی و قندون دورش بود. همه با هم رفتیم سر کوچه. یادته بابا با یه رنوی زرد اومدی و با لباس خاکی و صورت تیره‌ای که مثل قبل جوون نبود. با یه تن خسته‌‌ی لاغر. از ماشین پیاده شدی. اینقدر جمعیت زیاد بود که اصلا من و ندیدی! سمیه داد زد زهرا بدو! باباته! چرا ایستادی؟! دنبال جمعیت دویدم. فریاد می‌زدم بابا! بابا! از صدای خودم و تکرار این کلمه حیرت می‌کردم. باور نمی‌شد که دارم می‌گم بابا. بالاخره چند نفر متوجه من شدن و دلشون سوخت و بلندم کردن و از روی سر مردم من و گذاشتن تو بغل تو. من و غرق بوسه کردی! بوسه‌هایی که تا چند ماه ادامه داشت... من حس‌وحال‌تو نمی‌فهمیدم بابا!


من چه می‌فهمیدم خدا چه لطف بزرگی بهم کرده؟! چه می‌دونستم آزادی یعنی چی؟ چه می‌دونستم که ممکن بوده شهید بشی یا مثل خیلی‌های دیگه سال‌های زیادی تو زندان‌های بعثی بمونی؟! من چه می‌دونستم پدر نداشتن یعنی چی؟! اینا رو وقتی فهمیدم که دکترت گفت سرطان! گفت ممکنه سال دیگه بینمون نباشی! حالا بعد اون همه سال که دوباره دارمت، یادم اومد من یک بار دیگه هم ممکنه تو رو از دست بدم! اون روز که یه رزیدنت یهو از دهنش پرید که نمونه رو ببرید آزمایشگاه خصوصی چون به نظر من این نمونه بدخیمه، اصلا نتونستم تو چشمات نگاه کنم. به بهونه حساب و کتاب بیمارستان بدو بدو ازت دور شدم. یه گوشه نشستم و کلی گریه کردم! بعد به خودم گفتم پاشو! پاشو گریه نکن! پاشو برو بهش بگو! بگو کم نیاره و بجنگه؛ و تو از سال‌هایی گفتی که دوستات جلوی چشمت شهید شدن! از سهراب فلاحتی گفتی! گفتی که تو قبلا بارها مرگ و پشت سر خودت دیدی و ازش نمی‌ترسی! تو بردی و منم تو این جنگ برنده شدم؛ اما همیشه فکر می‌کنم کاش هیچ جنگی نبود. کاش کسی اون همه ترس و دلهره، اون همه غم و غصه رو تجربه نمی‌کرد. کاش هیچ‌کس مرگ عزیزانشو جلوی چشماش نمی‌دید. کاش هیچ بچه‌ای نفهمه معنی جنگ و اسارت و منطقه و گلوله و خمپاره و کاتیوشا و بمباران و راکت و موشک و مفقودالاثر چیه؟

کاش هیچ بچه‌ای اینجوری پدرشو از دست نمی‌داد و ای کاش همه این فرصتو پیدا می‌کردن که پای خاطرات پدرشون بشینن به‌جای اینکه برای ملاقات با پدراشون تا گلزار شهدا برن. می‌گفتی یه دیس غذا برای ۱۸ نفر بوده، می‌گفتی هیچ وقت لقمه‌ی سومی نبوده، از کتک‌‌ها و شکنجه‌های اول اسارت گفتی! از تونل وحشت. از آقای ابوترابی می‌گفتی که برای تو و بقیه قوت قلب بوده. از شکنجه‌هایی گفتی که اون آزاده بزرگوار تحمل کرده. می‌گفتی که پر از آرامش و صبوری و مهربونی بوده. از کارهای دستی‌تون، تسبیح گِلی و آلبوم گلدوزی شده و... من فکر می‌کردم که تو چرا همه‌ی اینا رو با خنده تعریف می‌کنی؟ چرا این چیزا برات عادیه! نمی‌دونستم آدمایی که اون همه به مرگ نزدیک بودن، از این چیزا وحشتی ندارن!

برچسب‌ها

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 6
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • مصطفی ۱۹:۳۴ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۶
    چقدر عالی بود. چقدر خوب لحظه‌های بازگشت اسیر به خونه به تصویر کشیده بود. چقدر قشنگ سرطان پدر به جنگیدن تشبیه شده بود و چه عالی که بابا همیشه سربلنده.
  • سمانه امیری ۲۲:۲۸ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۶
    چقدر خوب روایت شد...پراز تصویر بود و کاملا حال و هواشون حس شد..سپاس بی کران 🙏
  • کمال ۰۸:۲۴ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۸
    تصویر واقعی و به جا از خانواده آزادگان.با تشکر
  • سارا ۱۶:۲۶ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۸
    به جا و دل نشین بود. امیدوارم از این قبیل یادداشت ها و ... بیشتر منتشر کنید
  • فززان ۱۱:۴۷ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۹
    خیلی تاثیر گذار بود 👌👌👌
  • سارا ۲۲:۰۸ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۹
    پدر من هم آزاده بود و همیشه با این حس و حال از اون روزهاش حرف میزنه با اینکه می دونم واقعا اون جوری نبوده...شاید هم می خواد تلخی اون روزهارو با شیرینی مرور کنه تا درد ها کمتر یادش بیاد....خدا می دونه

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها