چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۹ - ۰۹:۴۷
آکنده از اندوهی در ژرفای شادخویی

ناصر رحیمی، مولف و استاد دانشگاه در یادداشتی به مشکلاتی که بر سر راه مرحوم عصمت اسماعیلی عضو هیئت علمی دانشگاه سمنان برای پیشرفت و توسعه زبان و ادب فارسی قرار داشت، پرداخت.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در سمنان - ناصر رحیمی: آن دختر شوخ و شنگ و ریزنقشی که در جست وخیز و بازی‌گوشی و بی‌باکی و چالاکی، همبازی‌ها را پشت سر می‌گذاشت؛ آن دختری که سرشار از زندگی بود؛ آن که از همان کودکی در خانۀ پدر با اندوه نیز آشنایی یافته بود امّا چون گِلش را با شادی سرشته بودند، آن را به هیچ هم نگرفته‌ بود، پس از دیدن پنجاه و هفت بهار، چشم از جهان فروبست.

نیروی درونش همچون چشمه‌ای پیوسته به آبدان‌های بی‌پایان، می‌جوشید و می‌خروشید و روان می‌گشت. زلال و موّاج تا کران‌های ناپیدا خستگی‌ناپذیر و نستوه و پویا و پایا در میان سبزه‌زاران و دشت و درّه و سنگ و صخره می‌خرامید و می‌چمید و می‌پویید.
 

آن چشمۀ جوشان و رود خروشان، در سپیده‌دمان، هنگامی که خورشید سر از خوابِ شبانه برمی‌داشت و گیسوانِ زرّینِ خود را به سرانگشتانِ خویش شانه می‌زد و می‌افشاند تا چهرۀ خود را در آیینۀ کبودِ نخستین روزِ اردیبهشتی ببیند، به دریا پیوست.

هرگز، هرگز این گمان از خاطرم نگذشته بود که روزی بی‌تو، بی‌چاره و بی‌پناه، مات و مبهوت و گیج و گنگ، خیره به افقِ خالیِ دوردست، بنشینم.

آه ای باران‌های بهاری! ای ابرهای غرّان! ای آسمانِ گرفته! ای زمینِ دلتنگ! آه ای دلِ بهانه‌گیر!
چگونه پا بگذارم به جایی که از تو نور و نشاط می‌گرفت؟
چگونه پا بگذارم به جایی که از تو سرشار می‌شد؟
هرگز ندیده بودم دلی را اینسان به شوقِ زندگی تپنده.
هرگز ندیده بودم دلی را اینسان گرم.

در این چند سالِ پایانیِ عمر تکیده شده بودی و سایه‌روشنِ گذرِ سالیان بر چهره‌ات نقش بسته بود، امّا این، هیچ از تکاپوی تو نمی‌کاست؛ هیچ از جنب و جوش و تلاشِ تو کم نمی‌کرد.
آن همه توان را از کجا و چگونه در آن پیکرِ نحیف نهفته بودی؟
شادان و سرزنده، چابکانه در آمد و شد بودی امّا من اندوهی را که در ژرفای شادخوییِ تو بود، می‌دیدم، هرچند می‌کوشیدی آن را با شادی‌ای پریده‌رنگ فروپوشی.
ای زندگی‌دوستِ گسسته از زندگی!
ای صبورِ ناآرام!
ای امیدوارِ نومید!
چگونه می‌توانستی به سخنِ آن همه آینده و رونده گوش بسپاری؟
آن همه بردباری و دلداری را از کجا آورده بودی؟
چگونه رسیدی به جایی که خود را در خواسته‌های دیگران غرقه کنی؟
چگونه رسیدی به جایی که خود را نبینی؟
من از زنده بودنِ خود شرمسارم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها