یکشنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۹ - ۱۴:۳۸
راوی عصمت غمگین اعصار

محمدرضا روزبه، شاعر و منتقد ادبی در یادداشتی در وصف مرحومه عصمت اسماعیلی، استاد زبان و ادبیات فارسی و عضو هیئت علمی دانشگاه سمنان، نوشت: اسماعیلی راوی عصمت غمگین اعصار اما سراپا شور و امید بود.

 خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در سمنان - محمدرضا روزبه: بامداد اول اردیبهشت ماه جلالی به‌جای اینکه «بلبل گویندۀ» سعدی، نغمه برآرد و در این قفس خانگی،
«زیباترین لحظه‌های
         پر از عصمت و پرشکوه
                          تنهایی و خلوت»
را برایم به ارمغان آورَد، خبری تلخ در فضای مجازی دل و جانم را می‌آشوبد: سفر ابدی دکتر عصمت اسماعیلی، استاد زبان و ادبیات فارسی دانشگاه سمنان، دوست و همکلاسیِ فهیم، فکور و دردآگاهِ سال‌های دانشجویی‌ام در دانشگاه تهران.
 
طی روزهای اخیر، دوست مشترکمان دکتر ترکی عزیز، مرا از حال و وضعیت او باخبر می‌کرد: کرونا... کما... خوشبختانه بهبودی سطح هوشیاری... هنوز در icu و سرانجام...

همین دیروز بود انگار، ترم پاییزی سال ۶۷ دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، دختری خنده‌رو و بذله‌گو، صاف و صمیمی، اما محجوب و معصوم همکلاسی ما شد که از آن به بعد پای ثابت همۀ فعالیت‌های ادبی گروه بود: هستۀ علمی گروه ادبیات، دفتر تحقیقات، مراسم هزارۀ فردوسی، راه‌اندازی نشریه ادبی و... .
 

 لهجۀ شیرین ترکی را از زادگاهش زنجان با خود به همراه آورده بود و گاه با همان اشراف بر زبان ترکی، «حیدر بابا»ی شهریار را به زیبایی برایمان شرح و تفسیر می‌کرد. وقتی خوب سرحال بود، این شعر اخوان را چه زیبا می خواند:
 ای تکیه‌گاه و پناهِ
  زیباترین لحظه‌های پر از عصمت و پرشکوهِ
       تنهایی و خلوت من
 ای شطّ شیرین پرشوکت من ...
به شعر و داستان و مقاله و دلنوشته‌های عمیق عشق می ورزید.

از آن دانشجوهای خالی و خنثی نبود. بسیار می‌دیدم که چه جانانه تپندگی و دوندگی می‌کرد برای رفع مشکلات درسی، شخصی و عاطفی دوستانش.

از نسل جوانان آرمان‌خواه دهه ۶۰ بود و زجر و زخم آن سال‌ها را در کام و کلامش می توانستی دریابی. وقتی پای درددل‌هایش می‌نشستی، انگاری راوی «عصمت غمگین اعصار» بود، با این‌همه، در حالات و آنات دیگر، سراپا شور و امید و حیات و حرکت.

به کلاس‌های استادان به‌خصوص استادمان دکتر امیربانوی کریمی و بعد‌ها در دوره دکتری به کلاس‌های استاد نازنین‌مان دکتر شفیعی‌ کدکنی با شیرین زبانی‌هایش گرمی و رونقی دیگر می‌بخشید.

دورۀ ارشد را در دانشگاه شیراز گذراند و دیگر ندیدمش تا باز در نیمۀ دهۀ ۷۰ در دوره دکتری دانشگاه تهران همکلاس شدیم. آخرین بار در سال ۸۰ در روز دفاع از تز دکتری‌اش دیدمش و چه آشوبی شد آن جلسه با درگیری لفظی شدید دو تن از استادانمان که مشاور و داور رساله بودند! بعدها شنیدم که عضو هیئت علمی دانشگاه سمنان شده و نیز سال‌ها در کسوت استاد اعزامی وزارت علوم به کشورهای سوریه، سوئد و مجارستان به افروختن چراغ  زبان و ادبیات این مرز و بوم در اقلیم‌های دور، قامت افراشته و دل گماشته بود.

این سال‌های اخیر، گاه در فضای مجازی با هم دیداری و گفتاری داشتیم؛ هنوز و همچنان، دلش چشمه در چشمه دوستی و مهربانی بود. در کانال تلگرامی‌ام حضور داشت. می‌گفت: گاه‌گاهی در جلسات دفاع از پایان‌نامه‌ها، شعری از تو می‌خوانم.

در آخرین فایل صوتی‌‌، خطاب به دانشجویانش با همان لحن صمیمانه دعا کرده بود که: بلاگردان‌تان بشوم... و این‌بار، مستجاب‌الدعوه شد گویا!
 
نه، زبانم به تعزیت و تسلیت نمی‌گردد. هنوز منتظرم از بستر بیماری برخیزد و با همان لبخند صمیمانه و معصومانه‌اش رو به ما کند و با ته‌لهجۀ شیرین زنجانی بگوید: بابا! من زنده و سالمم، همه‌تونو سرِ کار گذاشته بودم...
 
ای برگ! قوّت یافتی تا شاخ را بشکافتی
چون رَستی از زندان؟ بگو تا ما در این حبس، آن کنیم

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها