چهارشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۹ - ۰۹:۵۳
لبخندی که عصمت ادبیات فارسی ایران به مرگ زد

حمیدرضا توکلی، عضو هیئت علمی دانشگاه سمنان که با کتاب «اشارت‌های دريا» در چهارمين دوره جايزه ادبی جلال آل‌احمد عنوان برگزیده را از آن خود کرد، به مناسبت درگذشت عصمت اسماعیلی پژوهشگر، مولف و استاد ادبیات فارسی این دانشگاه، از فعالیت‌های نیمه تمام او در عرصه ادب فارسی نوشت.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در سمنان - حمیدرضا حسن‌زاده توکلی: قرار بود روز سعدی کاری کنی کارستان. قرار بود اول اردیبهشت‌ماه جلالی برای استادت مظاهر مصفا که دلباخته سعدی بود، مراسمی برپا کنی در دانشگاه سمنان. چه ذوقی داشتی که قرار است میزبان مادر معنوی‌ات باشی؛ خانم دکتر امیربانو کریمی. یادت هست گفتی فرزندان استاد هم می‌آیند. اسم هم گذاشته بودیم روی مراسم: «شاعر آزادگان».

تا آخرین روزهای اسفند در تب و تاب بودی که مجله را درآوری و یادی کنی از استاد. آخرین بار که دیدمت آمدی دم‌خانه و عکس دکتر مصفا را گرفتی. گفتی استاد یک بار سر کلاس رباعی‌ای سرود و در دفتر تو نوشت شعر تازه نازل شده را. گفتی آن را کنار عکس می‌گذارم و چشم‌هایت چه برقی می‌زد. نمی‌دانم چه شد که شاید به رسم عیدانه یک آلبوم شجریان به تو دادم و گفتی همین الان در ماشین می‌گذارم بشنوم. «طریق عشق» بود و نمی‌دانم در خلوت خود وقتی شجریان در افشاری می‌خواند: :«حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز/ خوشا کسی که در این راه بی‌حجاب رود» چگونه شنیدی و چه فکری کردی با خودت؟ قرار نبود آغاز مجله شماره بیست آخرین نوشته‌ات باشد. مگر نمی‌خواستی چند نسخه چاپی‌اش را برسانی به خانم دکتر کریمی؟ 

چه شدّت حضوری داری که این‌گونه به انکار مرگ برخاسته است! فکر می‌کنم ما از تو مرده‌ایم. همیشه و این اواخر بیش تر با شوخی و شیطنت و گاه لحنی بی اعتنا از مرگ می‌گفتی. اینکه دوست داری در سمنان خاکت کنند و یا پیکرت را برای تشریح به دانشگاه پزشکی هدیه کنی... با همه دوری از جهان‌های معنوی می‌دانم و خوب می‌دانم برای تو مرگ همان تولدی دیگر بود. می‌دانم که به مرگ لبخند زدی شبیه همین عکس. لبخندی که غایب‌ترین عضو گروه ما خواهد‌بود و ما بدون آن لبخند چگونه سر کنیم؟ قرار بود طوطی و بازرگان را تمام کنیم قرار بود منطق‌الطیر را به آخر برسانیم. هفت‌ وادی را خوانده بودیم چیزی نمانده‌ بود به آستان سیمرغ برسیم.


قرار بود شب ولادت حضرت مولی برویم تربت ابوالحسن. شاید همان‌جا در خانقاه خرقانی رسیدن سی‌مرغ به سیمرغ را می‌خواندیم. یادت هست پارسال روزهای آخر اسفند بر سر تربت عطار خواندی همان بیت‌های سی مرغ و سیمرغ را.  تو اما با بچه‌ها چند ماه پیش رفته بودی زیارت ابوالحسن و چه حالی داشتی و با چه لحنی می‌خواندی ای جویبار راستی از جوی یار ماستی. ما از قصه ماندیم و تو طاقت نیاوردی و خود را به مردن زدی و از قفس پریدی و ما مثل بازرگان گیج و مبهوت پروازت ماندیم. تو به سیمرغ پیوستی. با چه شعف کودکانه‌ای می‌گفتی منطق‌الطیر را تمام کنیم و به سیمرغ برسیم و بعدش  برویم سراغ مثنوی. آن‌قدر جلسه‌ها به تعویق افتاد که حوصله‌ات سر آمد و خودت رفتی تا قاف و آن سوی قاف و نیستان.

یادم هست که در محفلی که تو بودی سخن از ابوالحسن می‌رفت و سخنان غریب او درباره‌ی غربت. چند روز بعد گفتی شاید در تنگنایی یا لحظه‌ای خاص، خدا را به غربت ابوالحسن سوگند داده‌ای. نمی‌دانم خودم هم هیچ نمی‌دانم رفتنت چرا این طور مرا به خرقان کشانید؟ در آن شب‌های هول و هراس ما که تو داشتی برای پرواز آماده می‌شدی شاید، پروازی که دعاهای ما به گردش نرسید، شبی از شبان داغدل از تو به یاد ابوالحسن افتادم و این نیایش غریبش: «خدایا غُربا را  در خانقاه بوالحسن مرگ مده که بوالحسن طاقت مرگ غریب ندارد». با خود گفتم؛ نه...نه نگفتم؛ در پس ذهنم این معنی چون شعله‌ای کوچک سر کشید که تو غریب مایی و شاید بشود گفت مهمان ما. می‌دانم می‌دانم تو شاید جور دیگری  نگاه می‌کنی به رفتن و اگر بودی شاید می‌خواندی: حکمت حق ست و با حق چاره نیست؛ اما با همه‌ی این‌ها می‌خواستم بگویم رسمش نبود. ما طاقت مرگ غریب نداریم تاب پرکشیدن غریبانه، ماندن در غریبستان بی‌دوست، حضور در غیاب این لبخنده....

قرار بود روز سعدی برای استادت مراسمی برپا کنی؛ آن چنانی! نه اینکه پا شوی بروی به پیشگاه شاعر آزادگان.
خدایا مگر نمی‌دانستی بوالحسن طاقت مرگ غریب ندارد؟!....

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها