سه‌شنبه ۶ اسفند ۱۳۹۸ - ۱۶:۵۵
خاطره‌ای از دیدار با امیرهوشنگ ابتهاج

فیض شریفی، شاعر، پژوهشگر و منتقد ادبی در یادداشتی به خاطره دیدار با امیرهوشنگ ابتهاج در خانه محمدرضا شفیعی‌کدکنی پرداخت.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، فیض شریفی: صبح سه‌شنبه سال 91  احتمالا مهرماه در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران از استاد کدکنی تقاضا کردم که اگر سایه به دولتسرا آمد، مرا هم خبر کنید. 

با استاد سوار تاکسی شدم. سر خیابان ویلا پیاده شدم و استاد پایین‌تر پیاده شد که با مترو 
به میرداماد برود. 

پیاده تا کوچه «نوید» رفتم که خودم را به منزل علیشاه مولوی برسانم. زنگ زدم نبود. به محل کارش تماس گرفتم، گفت: ساعت چهار می‌آیم زنگ بالا را بزن، در پایین را باز کنند. بالا رفتی در را هل بده باز می‌شود. 

ساعت یک بعد از ظهر بود. رفتم خانه هنرمندان، رضا قنبری شاعر را دیدم. هرکاری کردم از دستش در بروم موفق نشدم. بهم گفت: من همیشه وسایل شطرنج را با خود حمل می‌کنم. بیا بازی... تا حالا کسی نتوانسته مرا ببرد. 

چندبار بازی کردیم. هرچهار بار باخت. گفتم: حتما با اطفال بازی می‌کنی که نمی‌توانند تو را ببرند. یک ساندویچ و نوشابه خوردیم و از هم جدا شدیم. علیشاه تماس گرفت که تا نیم ساعت دیگر منزل هستم. هنوز کیفم را از شانه نینداخته بودم که استاد کدکنی تماس گرفت که یک ساعت دیگر سایه می آید. بیا!

فورا خودم را به هفت‌تیر رساندم و با مترو خودم را به میرداماد رساندم. سایه نیامده بود ولی گروه موسیقی سایه مهر آنجا بودند. آمده بودند چند شعر شفیعی کدکنی را اجرا کنند. یک ساعتی بعد سایه قبراق و سرحال وارد شد.

کدکنی گفت: از این به بعد من چیزی نمی‌گویم و نزد ولی گروه شروع کرد به زدن. یک غزل خواندند و یک شعر نیمایی به نام «خزه» و یک شعر کوتاه میان پرده: «آخرین برگ سفرنامه باران این است، که زمین چرکین است.» که سایه گفت: «این شعر در این میانه موضوعیتی ندارد. آن را بردارید.»
 
بعد هم گفت: «صدای سه‌تارتان را نمی‌شنوم.»

از قرار نامعلوم بانوی سه تار زن مریض بوده و عذر تقصیر داشت.
 
از سایه پرسیدم: «تو را مشاهره چند است و چقدر در موسیقی سررشته دارید؟»

گفت: «به ابوالفضل هیچ... من هیچ سازی نزده‌ام و بلد نیستم. گوشم پر است از بس آواز و ترانه شنیده‌ام.»

او یک درمیان مزه‌ای می‌پراند و مرا با خواننده‌ای به نام جمال وفایی مقایسه می‌کرد. بعد از موسیقی و عدم حمایت دولت از موسیقی و شکست‌های ورزشی ایران سخن رفت. 
 

سایه رو کرد به جماعت و از مردمی بودن استاد کدکنی حرف زد و این که کسی گفته شما درب خانه‌ی ایشان را بزن تا من از لای در ایشان را ببینم. به او گفت: «در خانه رضا روی همه باز است. حالا هم شما لوس نشوید، بروید چون رضا خسته است.» خودش هم شال و کلاه کرد که برود و رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و گفت: «آن کتاب ترانه‌های پرتشویش فیض شریفی و آن روزنامه هم که درباره کتاب تاسیان نوشته جاگذاشته‌ام. 

سایه با استاد دانشگاهی که آمده بود رفت. استاد کدکنی به من گفت: «کاش با آنها رفته بودی.» به شوخی گفتم: «سفر با سایه نمی‌چسبد.» در واقع دلم می‌خواست پیاده راه بروم. فکر کنم بارانکی خرد خرد می‌آمد. ماشینی مقابل پایم ترمز کرد و گفت: «استاد تشریف بیاورید بالا...»

او مرا با منوچهر والی‌زاده اشتباه گرفته بود. علی فرزند استاد کدکنی از پشت شیشه فکر کرده بود که من شجریان هستم. بد هم نبود وقتی راننده پرسید: «استاد! چرا کمتر در تلویزیون ظاهر می‌شوید؟» فهمیدم مقصودش چیست. چون چند جای دیگر هم مرا با والی‌زاده اشتباه گرفته بودند. 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها