شنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۷ - ۰۷:۱۶
متغیر در روایت

پونه ابدالی نویسنده و عکاس یادداشتی بر مجموعه داستان «متغیر منصور» به قلم یعقوب یادعلی نوشته و برای انتشار در اختیار ایبنا قرار داده است.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - پونه ابدالی: «متغیر منصور» مجموعه داستانی از «یعقوب یادعلی» است که سال نودو شش به چاپ رسیده. این مجموعه بنابر اطلاعات پشت کتاب حاصل چندسال داستان‌نویسی این نویسنده و شامل شش داستان است. از این جهت به گمان من این کتاب نتوانسته یک کلیت واحد را عرضه کند و در حقیقت شش داستان هرکدام دارای روایت و زبان و تکنیک خاص خودش است که باید جداگانه بررسی شود.

تمرکز این یادداشت بر سه داستان این کتاب است:

یک - سمیره‌ها: 
روایت حیرت‌انگیز یک دختربچه از شرایط خانه در دوران جنگ است. دخترکی خیالاتی که تمام تلخی قصه را با خیالاتش در هم می‌آمیزد تا ما شاید کمتر آزرده شویم و دقیقا نکته داستان همین جاست. دخترک خیالبافی که منتظر برادرش است تا از جبهه بازگردد و در هنگامه‌ رویارویی با برادرش با چیزی روبرو می‌شود که دوست ندارد ببینید و سعی می‌کند تا آخر داستان هم تخیل را به وجه واقعیت قضیه ترجیح بدهد. زبان شیرین دخترک و نحوه بیان داستان بسیار تصویری و تا حدی دردناک است. کارکرد «دست» در این داستان مشهود و بیانگر دست‌های بیشماری است که تا سرحد جان برای دفاع از خاک مملکت‌شان کوشیده‌اند، نه فقط دست‌های رزمندگان که دستان بسیار دیگر.

فرافکنی ذهن پریشان و بازیگوش دختر خانواده در مقابل دردی که خانواده‌اش می‌کشند در مواجهه با عروسکش تاثیرگذارترین بخش داستان است:

«سر گلی را تکان می‌دهد تا مثلا قبول کند. گلی ذوق می‌کند که سمیره بازیش داده. سمیره برای خودش و داداشی یک بشقاب برنج می‌کشد و می‌آورد. یکهو یادش می‌آید که داداشی دست نداد. می‌گوید:«تقصیر خودته گلی. خودت قبول کردی داداشی بشی.» بعد دست‌های گلی را در می‌آورد و نمی‌داند با آن‌ها چه‌کار کند. فکرمی‌کند باید دست‌های گلی را نگه دارد، داداشی که آمد، به‌اش بدهد و بگوید: بفرست پیش دستای خودت، کمک رزمنده‌ها که عراقیا نیان اذیت‌مون کنن.»
 
دو –  متغییر منصور
«ویرانی شروع تغییر است.»

بحران منصور برخلاف انتظار قبل از میانسالی از راه رسیده است. او مانند بسیاری از ما دچار روزمرگی است و خسته از تکرار بدیهیات زندگی. برای همین ما به راحتی با راوی داستان همراه می‌شویم. خستگی او از زندگی و چالش‌های نه چندان پیچیده‌اش برای ما آشنا است. چالش‌هایی که منصور برای برون رفت از تنگناهای زندگیش (از دید خودش) با آن‌ها روبروست از دیدگاه خودش و ما پیش پا افتاده است اما تغییر در این وضع برایش بسیار حیاتی و مهم است. منصور یک انسان مدرن به تمام معناست مدرن به معنای دایم التغییر، به معنای تنها و به معنای کسی که طالب تحول است. منصور می‌خواهد تغییر را در خودش آغاز کند اما با یک حساب سرانگشتی درمی‌یابد که هزینه‌ این تغییر روش بسیار بسیار گران تمام خواهد شد. ما با همین روایت جلو می‌رویم تا به هولناکی وضع منصور پی ببریم:

«منصور صاف و بی‌خط خوردگی می‌نویسد: دروغ نگفتن تحت هیچ شرایطی. واقعا می‌تواند دروغ نگوید؟ تحت هیچ شرایطی؟ بدون هیچ استثنایی؟ چرا باید تغییر کردن این قدر پیچیده باشد؟ در برابر یک گزاره‌ اخلاقی ساده که بچه‌های دبستانی هم آن را بلدند، منصور سی‌وچهارساله باید لرز کند؟ دروغ نگفتن شروع نابودی است. حالا نه اینقدر غلیظ. نابودی نه، ولی می‌تواند شروع یک بحران با تبعات غیرقابل پیش‌بینی باشد. هرکس می‌تواند چند دقیقه در بخش متروک ذهن با خودش روراست باشد  تا دروغ‌هایش را مرور کند.»


                            

با این روند در داستان ما بیشتر و بیشتر با روحیات و خلقیات منصور آشنا می‌شویم، زبان داستان کامل در اختیار روایت و بی‌نقص است. منصور به راحتی ما را با آشفتگی‌های ذهنش آشنا می‌کند و تا به آخر پیش می‌برد. این داستان یکی از برجسته‌ترین و خوش‌بیان‌ترین داستان‌های مجموعه است که به حق اسم کتاب را هم به خودش اختصاص داده است. در بخشی از این داستان می‌خوانیم:

«حالا که خوب حلاجی می‌کند می‌بیند از خود تغییر نیست که می‌ترسد، از ویرانی بعدش وحشت دارد. وحشت می‌تواند آدم را طوری کرخت کند که هولناکی پدیده‌ها را آرام آرام به معمول‌ترین امور روزمره‌ی زندگی بدل کند.»
 
سه - برف
داستان برف آخرین داستان مجموعه است. وضعیت کلی داستان شبیه به خیلی از داستان‌های دیگری است که در «برف» نوشته شده. برف ماهیتی عجیب به داستان‌ها می‌دهد، معمولا نویسنده‌ها برای تصویر کردن بحران میان روابط و شرایط سخت و وهم‌آلود از صحنه‌های برفی استفاده می‌کنندو  این داستان هم مستثنی نیست. روایت میان یک زوج، تنش و رازآلودگی و تلاقی وهم و واقعیت در این داستان موج می‌زند و چیزی بیشتر از آن ندارد. تنها حسن داستان تصاویری است که جا به جا ساخته می‌شود:
 
«یخی برف روی لب‌ها و زبان خشک شده‌ زن زود محو شد. تکانی به تنش داد و رو از باد ندزدید تا دانه‌های برف را که به صورتش می‌خورد ببلعد. دست چپ زن شده بود قد وزنه‌ هزارکلیویی. چسبیده به تن، بی‌حرکت و لخت. خون از زیر آستین ژاکت دویده بود به سرتاسر دست تا نوک پنجه.»
 
 

 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها