شنبه ۹ فروردین ۱۳۹۹ - ۱۳:۵۴
نوروز وقتی می‌آید که آمادگی‌اش را نداری

محمدرضا بایرامی در روایت نوروزی خود از بحران گریزی به سال‌های حضورش در جبهه در ایام نوروز زده است.

مهر نوشت: نوروز امسال شاید خاص‌ترین نوروزی باشد که در دو سه دهه اخیر ایران به خود دیده است. نوروزی که به دلیل شیوع بیماری کرونا و بحران اجتماعی بهداشتی پیوست با آن جامعه ایرانی را در نوعی بهت و شک فرو برده است. با این همه و به روایت تاریخ شاید نه به این ابعاد اما در ساختاری متفاوت‌تر این اولین نوروزی نیست که ایران و ایرانیان با بحران روبرو می‌شوند و انسان ایرانی در گذر جبری تاریخ روزگارش را در آن سپری می‌کند. یادداشت‌های که در بخش «روایت بحران» در خبرگزاری مهر طی روزهای اخیر منتشر می‌شود، نگاهی است متفاوت از سوی هنرمندان اهل قلم به زیست و زندگی خود در بحران. روایت‌هایی که گاه عاشقانه است و گاه تلخ. گاه گزارش‌گونه است و گاه کاملاً حس‌برانگیز.
آنچه در ادامه می‌خوانید روایتی است از نگاهی است روایی به زندگی در سایه بحران به قلم محمدرضا بایرامی نویسنده نامدار این روزهای ایران.
نوروز گویی همیشه وقتی می‌آید که آمادگی‌اش را نداری.
همیشه احساس می‌کنی کارهای ناتمامی باقی مانده‌اند که باید تمام می‌کردی، همیشه به نظرت می‌رسد که دیر کرده‌ای، همیشه احساس می‌کنی جا مانده‌ای؛ و از این رو، وقتی آن روز با شکوه سرانجام از دل زمستان سر بر می‌آورد، حسی آمیخته از شادی و غم بهت دست می‌دهد و گاهی برای دلداری، به خودت می‌گویی خب ان‌شاءالله از سال بعد؛ سال بعدی که تأخیر نداشته باشم و حسرتی بر جای نگذارد!
شادی نوروز بیشتر وقت‌ها با چیزی میان هیجان و بی‌قراری همراه بوده برای من. دچار اندوه شیرینی می‌شوم که هزار دلیل می‌تواند داشته باشد و با این حال چنان پیچیده است که هرگز به طور کامل ازش سر در نمی‌آورم.
در این میان، سال‌هایی که در خانه نبوده‌ام، بیشتر توی ذهنم مانده است. مثل سال ۶۱ که بعد از عملیات فتح المبین، در قالب گردان تبلیغی رفتیم به مناطق اطراف کرخه و من کله شق، سر چخوف که متهم به بدآموزی شده بود با مسؤول همراه حرفم شد و برگشتم، یا سال ۶۶ که سرباز بودم در همان مناطق.
در میان یادداشت‌های جنگی‌ام، «دشت شقایق‌ها» که اتفاقاً آخرین صفحه‌ی آن به نوروز می‌رسد و با آن تمام می‌شود و بخشی از آن را خواهم آورد در عنوان و محتوا، به نوعی تحت تأثیر روزهای بهاری است.
کسانی که در خوزستان و به خصوص جنوب غربی آن زندگی کرده و یا بوده‌اند، می‌دانند که طبیعت منطقه به خصوص در جاهای بکر یا پرخطر دست نخورده‌ای که هنوز آلوده به مین است و تفحص درست و حسابی هم نشده و اجساد شهدای جنگ را در دل خود دارد، با آن مه غلیظ و و بلکه به شدت غلیظ، و انبوه گل‌های بی انتهای شقایق وحشی که گاه کیلومترها و کیلومترها همه‌جا را می‌پوشاند، تا چه حد دیوانه‌واری، دوست داشتنی و محسور کننده است. در سرزمینی که وجب به وجبش آغشته به خون پاک جوانان وطن است، دشت یکسره سرخ می‌شود تا گویی ادای احترام تمام قدی کند به آن‌ها در پایان سال قدیم و آغاز سال جدید.

*
شنبه ۲۹ اسفند ۶۶
بُنه. بچه‌ها در حال تدارک سال نو هستند. هرکس به کاری و من عجیب احساس شادمانی می‌کنم. نمی‌دانم تأثیر طبیعت است در من، یا تأثیر شادی دیگران. هرچه هست، نیکوست. گو باد! ساعت ۱۳ و ۸ دقیقه و ۵۶ ثانیه، سال ۱۳۶۷ شروع خواهد شد و همین طور که چشم به راهش هستیم، قاصدی از راه می‌رسد. با خبری برای من.
بچه‌های سنگرتون گفتن که بری جلو.
چه خبره؟
هیچی! برای سال تحویل!
چه‌کار کرده‌ید برای سال تحویل؟
هر کاری که می‌شد! کلی سوروسات گرفتیم از شهر. سنگر انبار رو تزئین کردیم و...
دیگه؟
دیگه این‌که چند نفرو فرستادیم و یه عالمه گل چیده‌اند.
چیزی به راه افتادن ماشین غذای ظهر نمانده. می‌دانم که حوصله نخواهم داشت که با ماشین عصر بروم. پس ناچارم کم‌کم راه بیفتم و بروم آشپزخانه، برای رسیدن به ماشین.
تصمیم می‌گیرم بروم و سرپایی، سری بزنم بهشان.
سنگر را به بچه‌ها می‌سپارم. چکمه‌ام را می‌پوشم و از میان گندمزار، راه می‌افتم. می‌روم تا ببینم بهار در سرزمین شقایق‌ها چگونه از راه می‌رسد.

*
نوروز امسال اما از گونه‌ی دیگری است. نه خیلی سروصدای بچه‌های ترقه باز به گوش می‌رسد و نه خریدی آن‌چنانی در جریان است. بوی عزا می‌دهد تا عید. هر روز سراغ دوستان و عزیزان خود را در سراسر کشور و بلکه جهان می‌گیریم که ببنیم هنوز هم توانسته‌اند مقاومت کنند یا نه؟ همه قسطی زندگی می‌کنیم انگار. هر روز که بیدار می‌شویم، با خود می‌گوئیم اهه هنوز هم زنده‌ام و آمار مردگان را دنبال می‌کنیم در حالی که نوبت خود را انتظار می‌کشیم، خواسته ناخواسته. می‌خندیدم و گریه می‌کنیم. حتی جوک می‌سازیم. اما می‌دانیم ما باشیم یا نباشیم، زندگی پیروز خواهد شد و ادامه خواهد داشت.
امروز بعد سه هفته خانه‌نشینی، ماسک و کلاه و دستکش پوشیدم و رفتم بیرون. ساعتی قدم زدم رو به بیابان. درخت‌ها همه سبز شده بودند و زمین پوشیده از گل و گیاه بود. باد بهاری وزیدن گرفته بود و بوی وسوسه‌انگیزی را با خودش می‌آورد. انگار ناگهان چشم باز کرده بودم و برای اولین بار این‌ها را می‌دیدم و برای همین بود که می‌توانستم مبهوت بشوم. بی‌شک زندگی ادامه داشت. معطل نشده بود. طبیعت راه خودش را می‌رفت هرچند که کرونا شگفت‌انگیزترین بلای جهانی بود.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها