دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۹ - ۰۹:۵۲
ملاصدرا وارث تمامی جریان‌های اندیشگانی جهان اسلام است

ملاصدرای شیرازی را وارث اندیشه‌های فلسفی جهان اسلام می‌دانند. فیلسوفی که در سده یازدهم هجری قمری در شیراز زیست و در مدرسه خان بدل به شارح و مؤسس مکاتب فلسفی، عرفانی و فکری جهان اسلام و به‌نوعی میراث‌دار فلسفه اسلامی شد

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در فارس ـ احسان اکبرپور: ملاصدرای شیرازی را وارث اندیشه‌های فلسفی جهان اسلام می‌دانند. فیلسوفی که در سده یازدهم هجری قمری در شیراز زیست و در مدرسه خان بدل به شارح و مؤسس مکاتب فلسفی، عرفانی و فکری جهان اسلام و به‌نوعی میراث‌دار فلسفه اسلامی شد.
صدرالمتألهین بنیان‌گذار حکمت متعالیه و صاحب نظریه‌های اصالت وجود و حرکت جوهری بود و فلاسفه پس از او معتقدند آثارش نمایش‌دهنده نوعی تلفیق از هزار سال تفکر و اندیشه اسلامی پیش از زمان اوست. به مناسب پاسداشت مقام صدرالدین محمد بن ابراهیم قوام شیرازی، گفت‌وگویی را با دکتر قاسم کاکایی عرفان‌پژوه و استاد فلسفه و عرفان اسلامی دانشگاه شیراز درباره ریشه‌ها و مبانی فلسفه اسلامی، و همچنین رئوس مکتب فکری ملاصدرای شیرازی انجام دادیم.
کاکایی 63 ساله است و سال‌هاست در ردای روحانیت، در دانشگاه شیراز به تدریس فلسفه و عرفان اسلامی می‌پردازد. کاکایی سابقه دبیر علمی کنفرانس بین‌المللی «مکتب فلسفی شیراز»، دبیر کنفرانس بین‌المللی مولانا و دین، عضو کمیته علمی کنفرانس جهانی بزرگداشت مولانا، دبیر علمی کنفرانس بین‌المللی «عرفان و حکمت هنری» و مشاور پروژه گفتگوی بین ادیان تحت عنوان «The Cambridge Inter-Faith Program» دانشگاه کمبریج را در کارنامه فکری خود دارد.
قاسم کاکایی همچنین بارها به عنوان پژوهشگر نمونه بخش الهیات و معارف برگزیده شده، جایزه کتاب برگزیده سال جمهوری اسلامی ایران در سال 1382 را از آن خود کرده و ده‌ها جلد تألیف و ترجمه آثار فلسفی و فکری ازجمله «خدامحوری (اکازیونالیزم)»، «وحدت وجود به روایت ابن عربی و مایستر اکهارت»، ترجمه کتاب «اقتدای به محمد» نوشته کارل ارنست و... را در کارنامه پژوهشی و فکری خود دارد. مشروح این گفت‌وگو را در ادامه بخوانید.
 
از منظر شما، ریشه‌ها و مبانی فلسفه اسلامی، و همچنین رئوس مکتب ملاصدرای شیرازی کدام است؟ این پرسش را به این خاطر می‌پرسم که گاه گفته می‌شود فلسفه اسلامی درواقع همان فلسفه یونان باستان است؛ با اندکی تغییرات.
 
اسلام یک دین عقلانی است، به این معنا که پایه ایمان بر تعقل نهفته است، و قرآن کریم نیز در کنار هر بحثی که مطرح کرده، از انسان خواسته که درباره آن تعقل کند. «افلا تعقلون»، «افلا یتدبرون» و تأکیدات مکرر بر تعقل، تدبر، عمیق‌شدن و تفکر؛ دعوت اصلی قرآن کریم است. از این رو تا زمانی که ما مبحث عقل را حل نکرده باشیم، نوبت به بحث نبوت نمی‌رسد؛ چراکه عقل اصول دین را اثبات می‌کند. این توجه به عقل سبب شده که ما توحید، نبوت عامه و معاد را با عقل دنبال کنیم و درباره اصول دین نیز عقلانی بیندیشیم.
این جنبه عقلانی دین برای فلاسفه اسلامی اهمیتی فوق‌العاده‌ داشته است و با توجه به استعدادی که خداوند به آن‌ها عطا کرده بود (چراکه استعداد انسان‌ها با یکدیگر تفاوت دارد و طبعاً ممکن است بسیاری استعداد ابن‌سینا و ملاصدرا را نداشته باشند، و از آن سو خداوند از هر کس به اندازه وسع و امکاناتش تکلیف می‌خواهد)، از این رو این فلاسفه نیز تکلیف تعقل را که قرآن بسیار به آن اشاره دارد، مورد تأکید قرار داده‌اند.
بر همین اساس اگر بحث عقل در میان باشد و فلسفه را نیز «علمی محصول تعقل» بدانیم، و به این سبب که دعوت قرآن نیز «اطلبوالعلم ولو بالصین» است؛ اگر کسی مسئله‌ای را ارائه و منقح کند، باید به استدلالش توجه کنیم؛ اگر دلیل محکمی داشته باشد، دین نیز فرموده که می‌توان آن را دریافت کرد.
از این رو گرچه بزرگان یونان مسائلی را عنوان کرده باشند، اما فلاسفه اسلام بدون استدلال عقلانی آن‌ها را نمی‌پذیرند (زیرا در آن صورت، آن مسئله علم نیست؛ تقلید است). بنابراین اگر رویکرد ما به فلسفه، رویکرد به یک علم باشد، به میزان عقلانیت استدلال، مسائل مطرح‌شده را می‌پذیریم. اما هنگامی که مسئله‌ای خلاف عقل باشد، یا حتی دلیل عقلی برایش اقامه نشده باشد، هیچ فیلسوف مسلمانی آن‌ها را نمی‌پذیرد.
از سوی دیگر در میان فلاسفه بزرگ یونان قدیم (یا به تعبیر حاجی سبزواری «فهلویون») کسانی بوده‌اند که به اعتقاد بسیاری از بزرگان، نوعی نبوت داشته‌اند؛ به این معناکه خدا به آن‌ها مسائلی را الهام کرده و سپس آن‌ها آن مسائل را در قالب عقلانی درآورده‌اند. از همین رو اشکالی بر این مسئله وارد نیست، اگر ما کسانی را دنبال کنیم که خدا به آن‌ها الهاماتی کرده و آن‌ها نیز با استدلال توانسته‌اند مسائلی را عقلانی کنند.
به‌ویژه آنکه فیلسوف مسلمان هموره از عقل تبعیت می‌کند، زیرا عقل داده خدا و پیغمبر درون است. عقل، ایرانی و یونانی، قدیم و جدید نمی‌شناسد؛ آنچه می‌تواند تحول پیدا کند، دستاوردهای عقل است که از زمانی تا زمان دیگر متفاوت است.
بر همین مبنا، اگر ما تاریخ فلسفه اسلامی را از ابتدا دنبال کنیم، مشاهده می‌کنیم که فلسفه اسلامی در هر مرحله، بر دوش مرحله قبل سوار است. این سخن به این معناست که فلسفه اسلامی به عنوان یک علم دائماً در حال رشد، پیشروی و گسترده‌شدن است. زیرا دور‌ه‌های مختلف فلسفه اسلامی برخلاف مکتب‌های فلسفی غرب (که مکاتب مختلفی دارند و غالباً نیز هر مکتب، نفی مکتب دیگر است)؛ به صورت یک جریان بوده و از ابتدا تا زمان ملاصدرا، هرکدام بر دوش هم استوار بوده‌اند.
اما چرا بر اهمیت ملاصدرا تأکید می‌کنیم؟ پاسخ این است که ملاصدرا افزون بر مسئله تعقل، به قرآن کریم (او یک مفسر قرآن است)، احادیث (شرح اصول کافی ملاصدرا) و عرفان اسلامی توجه و در آن‌ها تعمق عمیق داشته است. او همچنین با تعمق و تعقل، تلاش کرده بسیاری از مسائلی را که در قرآن و روایات هست و فهم آن‌ها ممکن است غامض به نظر بیاید، عقلانی کند و از آن‌ها برهان عقلانی به دست بدهد.
به عنوان مثال اغلب مردم به بسیاری از آیات قرآن کریم، از طریق ایمان، متعبد هستند، اما ملاصدرا می‌تواند آن‌ها را برای ما استدلالی کند، زیرا ایمان امری است که هم‌زمان هم گرایش دل است و هم بینش عقل؛ و هنر ملاصدرا آن است که این آیات را به صورت بینش و گرایش عقلانی و عرفانی به ما ارائه کرده است.
ملاصدرا در مورد احادیث نیز چنین تلاشی کرده است و مثلاً در حدیث «داخل فی الاشیاء لا بالممازجه و خارج عنها لا بالمزایله» که مسائل بسیار رفیعی وجود دارد، مباحث وحدت وجود را برای ما تبیین می‌کند. شاید به همین خاطر است که مسائل فلسفی که اصولاً در میان فیلسوفان یونان مطرح نبوده، در فلسفه اسلامی عمق بیشتری پیدا می‌کند. مسائلی مانند «وجود و ماهیت» و «جداکردن وجود از ماهیت» که در فلسفه ابن‌سینا می‌بینیم، یا مسائل «حکمت ذوقی» در کنار «حکمت بحثی» که در آثار شیخ اشراق می‌بینیم؛ ازجمله این مسائل است.
حال اگر بخواهیم به صورت فهرست‌وار به اصول مسائل فلسفی که ملاصدرا به آن‌ها پرداخته است، بپردازیم، می‌توانیم به مباحث فلسفی «اصالت وجود» و «تشکیک وجود» اشاره کنیم که ملاصدرا آن‌ها را از عرفان اسلامی برگرفته است. عرفان اسلامی نیز همان‌گونه که همه عرفا گفته‌اند، همه از قرآن و سنت برگرفته شده است، به‌گونه‌ای که عرفایی مانند ابن‌عربی معتقدند «هیچ‌کس به اندازه عرفا مقید به ظواهر قرآن و سنت نیست»؛ و ملاصدرا هم با همین روحیه عرفانی، وارد مسائل عقلانی می‌شود.
مبحث دیگری که ملاصدرا به آن پرداخته، «مساوق بودن علم و قدرت و حیات با وجود» است، به این معنا که کل عالم حی است، و شعور و اراده دارد، ولو جمادات؛ و در این معنا حیات‌بخشیدن به کل هستی، جهان‌بینی جدیدی در مسائل فلسفی می‌گشاید.
از سوی دیگر مبحث «حرکت جوهری» (که ملاصدرا آن را از طبیعیات به الهیات آورده)، به این معناست که ما از درون حرکت می‌کنیم و دگرگون می‌شویم. صدرالمتألهین بر جنبه‌های تجرد انسان بسیار تاکید دارد، و نه‌تنها تجرد عقل را اثبات می‌کند؛ بلکه بر کل تجرد قوای ادراکی اعم از حس و خیال و عقل تاکید می‌کند. او سپس از این مفهوم از تجرد، در اثبات معاد استفاده فراوان می‌کند و بحث معاد جسمانی را نیز به شکلی بیان می‌کند.
 
متکلمین مخالفتی مبنایی با فلسفه دارند و بعضاً حتی روش فلسفه را با روش اسلام ناسازگار می‌دانند. در مقابل اما مثلاً شهید مطهری معتقد است: «صدرالمتألهین، یا حاجی سبزواری، اگر چه در زمره متکلمان به شمار نیامده‌اند؛ اما از نظر اثر وجودی، از هر متکلمی اثر وجودی بیشتری داشته‌اند.» تحلیل شما درباره علت مخالفت متکلمین با فلسفه، و پاسخ‌تان به نقد ساختاری آن‌ها چیست؟
 
البته متکلمان یک گروه نیستند، اشاعره و معتزله دو گروه بزرگ متکلمان هستند و سایر نحله‌های کلامی نیز همه متفق روی یک قول نیستند. اما آنچه اغلب در جریان مخالفت‌های متکلمان با فلسفه مطرح است، یکی مسئله «تنزیه» است که بریدگی خدا را از خلق به ارمغان می‌آورد.
در این معنا، متکلمان خدا را موجودی می‌دانند که هیچ همگونی و سنخیتی با خلق و مخلوق ندارد، بنابراین صفات مشترکی هم نمی‌توان بین خالق و مخلوق یافت. از همین رو آن‌ها صفاتی را که به خلق داده می‌شود، از خدا سلب می‌کنند، یا معنایی دیگر برای خدا قائل می‌شوند. حال آنکه این مطلب در میان فلاسفه و عرفای اسلامی به‌هیچ‌وجه پذیرفته نیست، زیرا اگر خدا از خلق بریده باشد، به تعبیر ابن‌عربی «هیچ‌کس خدا را دوست نخواهد داشت.»
گویی سخن متکلمان این معنا را دارد که خدا مبهم و مجهول است و صفاتش ناشناخته، مانند ما نیست، نمی‌توان با او نجوا و تکلم کرد و صفات انسان‌وار را ندارد. حال آنکه صفاتی مانند کریم، غفور، ودود، رحیم، ستار و...، که پیامبران ما به‌عنوان صفات خداوند برشمرده‌اند، به‌گونه‌ای صفات انسانی هم هست. آن‌ها معتقدند انسان می‌تواند در کنار خدا بنشیند و دعا و نجوا کند؛ حال آنکه ما چنین مسئله‌ای را در تنزیه صرف مشاهده نمی‌کنیم.
فلاسفه نیز به همین طریق، سنخیتی میان خلق و خالق قائل هستند، از این رو برخی متکلمان این مسئله را برنمی‌تابند و آن را تشبیه خدا به خلق می‌خوانند. آن‌ها بر طبل تنزیه می‌کوبند، سنخیت خدا و خلق را از مقوله تشبیه تعبیر می‌کنند و از همین رو، با فلاسفه به مخالفت برمی‌خیزند.
اشاعره اما تصوری دیگر از خدا دارند، آن‌ها بریدگی خدا از خلق را به صورت «چیرگی خدا بر خلق»، تبیین و تفسیر می‌کنند؛ به این معنا که بر صفت «قدرت» خدا تکیه می‌کنند و در برابر قدرت خدا، بشر و مخلوقات را از اثر خالی می‌بینند؛ یک سو خداست که همه اثرها متعلق به اوست، سوی دیگر مخلوقات‌اند که هیچ اثری ندارند. بنابراین از منظر آن‌ها، فعال و مؤثر تنها اوست.
اشاعره، گرچه مانند معتزله این مسئله را به صورت تنزیهی نمی‌بینند، اما از منظر آن‌ها خدا یک پادشاه مطلق است؛ حال آنکه خودِ این گزاره یک تشبیه است. به باور آن‌ها خدا پادشاهی مطلق است که از هیچ قانونی تبعیت نمی‌کند و عقل به قانون او راه ندارد؛ از این رو می‌توان گفت که از منظر اشاعره، قدرت خدا، حکمت او را بلعیده است. معتقدند خدا با حکمت، عقل و عدل میانه‌ای ندارد، و «آنچه آن خسرو کند، شیرین بود.»
درواقع اشاعره به دنبال تحقیر عقل برای بالابردن خدا هستند، گویی خیال می‌کنند اگر عقل را تحقیر کنند، جایگاه دین را بالا می‌برند. آن‌ها همچنین تعبد را با تعقل سازگار نمی‌بینند، این روحیه امروز هم در میان برخی وجود دارد که گویی هر انسانی که متعبدتر باشد، کمتر تعقل می‌کند؛ چراکه معتقدند تعقل به معنای چون و چرا کردن است، حال آنکه تعبد به معنای بی‌چون و چرا پذیرفتن است.
این نگره اما اصولاً با دین سازگار نیست، اشاره کردم که اصول دین را عقل اثبات می‌کند، و اگر عقل نباشد نوبت به اصول دین نمی‌رسد. بنابراین علت مخالفت برخی متکلمان با فلسفه نیز همین نکته است که تعقل را با تعبد سازگار نمی‌بینند.
افزون بر این، آن پادشاه مطلقی که اشاعره ارائه می‌کنند، خود نوعی تشبیه است که با تنزیه خدا سازگار نیست. حال آنکه آنچه فلسفه اسلامی و ملاصدرا بیان می‌کند و کامل‌ترین بیانی است که تاکنون از آیات قرآن ارائه شده، «تشبیه در عین تنزیه، و تنزیه در عین تشبیه» است؛ و این نگره، دستاورد جریان فکری ملاصدرا در برابر متکلمان است.
 
برخی پژوهشگران عمدتاً غربی معتقدند فلسفه اسلامی از قرن دوم هجری آغاز شد و در قرن هفتم یعنی در زمان ابن‌رشد به پایان رسید. حتی پژوهشگری همچون ماجد فخری در بخش مکاتب فلسفی بعد از ابن‌سینا، آنگاه که به حکمت اشراق می‏پردازد، به صورت موجز و ناقص اشاره‏ای به فلسفه ملاصدرا می‏کند و آن را «توسعه بعدی حکمت اشراق» عنوان می‌کند؛ درواقع او صرفاً آن جنبه از فلسفه ملاصدرا را که ارتباط مستقیم با حکمت اشراق دارد، مورد بحث قرار می‏دهد. دیدگاه شما درباره این نگره چیست و به نظرتان فلسفه اسلامی بعد از ابن‌رشد، چه مسیری را طی کرده است؟
 
چند نکته درباره این تلقی پژوهشگران غربی وجود دارد. ابتدا اینکه در تاریخ فلسفه غرب (در زمان قرون وسطی)، دلیل توجه به فلاسفه بزرگ اسلام مانند ابن‌سینا، فارابی، غزالی و ابن‌رشد، به این خاطر بوده که در آن زمان ترجمه کتاب‌های فیلسوفان مسلمان به زبان‌های اروپایی بسیار رواج داشته و جزو افتخارات غربی‌ها بوده که فلسفه را از کانال فلاسفه اسلامی بگیرند.
بعدها اما مسائلی از جمله حمله مغول، و رکود و وقفه فرهنگ و تمدن در آن دوران، دست به دست هم داد تا در این دوران جهان اسلام فیلسوفانی بزرگ مانند ابن‌سینا یا شیخ اشراق نداشته باشد؛ گرچه در آن دوران نیز فلسفه و عقلانیت تعطیل نشده بود.
پس از آن آثار مکاتب فلسفی مانند مکتب فلسفی شیراز کمتر به زبان‌های اروپایی ترجمه می‌شود، به همین علت نیز ناشناخته می‌ماند. پس از آن در اروپا رنسانس رخ می‌دهد و در این دوران علیه اندیشه یونانی (ارسطو و افلاطون) اندیشه‌هایی پدید می‌آید و سپس با روی کار آمدن دکارت جریان فلسفه جدید آغاز می‌شود.
گرچه بعدها هانری کربن تا حدودی به معرفی ملاصدرا می‌پردازد، اما به سبب آنکه غربی‌ها کمتر به جهان اسلام توجه دارند، آثار ملاصدرا نیز کمتر ترجمه می‌شود. حال آنکه ملاصدرا وارث همه جریان‌های فکری و اندیشگانی جهان اسلام است و صاحب تعقل، عرفان، تدبر و تفسیر است. البته این مسئله به‌خاطر کم‌کاری متفکران ما نیز بوده که چنین تصوری را به وجود آورده است.
از سوی دیگر ماجد فخری (که به او اشاره کردید)، نیز فیلسوفی است که در دل فلسفه غرب درس خوانده و نگاهش به همان جریان‌های فلسفی غربی است؛ از این رو کمتر موفق شده که امثال ملاصدرا را آنچنان که باید بشناسد.
دلیل این موضوع نیز آن است که در دوره‌ پس از رنسانس، جریان ترجمه به نوعی برعکس می‌شود و آثار فیلسوفان غربی به زبان‌های عربی و فارسی بسیار بیشتر ترجمه می‌شود، از این رو هگل، هایدگر، دکارت، و فیلسوفان جدید مانند ویتگنشتاین، کی‌یر‌کگار و فیلسوفان اگزیستانسیالیست به زبان ما‌ بسیار ترجمه می‌شود، اما آثار فلسفی جهان اسلام کمتر به زبان‌های غربی ترجمه می‌شود.
این موضوع از سویی مؤید تفوق‌طلبی غرب هم هست، موضوعی که پروفسور کارل ارنست در کتاب «اقتدا به محمد (ص)» (ترجمه قاسم کاکایی) تا حدودی به این مطلب پرداخته و تأکید کرده است که جریان ترجمه پس از رنسانس یک‌سویه شده است.
 
برخی معتقدند نسل دانشجویان امروز، امثال فیلسوفان غربی مانند فوکو، هایدگر و هگل را بیش از غزالی‌ها و صدرالمتألهین‌ها می‌شناسند و می‌خوانند. شما سال‌‌ها سابقه تدریس فلسفه و عرفان اسلامی در دانشگاه را داشته‌اید، آیا چنین موردی را شما نیز مشاهده کرده‌اید؟ اگر چنین است، به نظر شما علت آن چیست؟
 
واقعیت آن است که امروز به دلیل گستردگی ارتباطات جهانی و شبکه‌های اجتماعی، جوان‌ها و دانشجویان ما دیگر تنها در دل سنت پرورده نشده‌اند. در این معنا دیگر همه افکار، اندیشه‌ها و خواست‌ها تنها در دل سنت، فرهنگ و تمدن اصیل خودمان شکل نگرفته، بلکه آن‌ها با فرهنگ جهانی و مسائل جهانی آشنا هستند، هرچند نه به شکل عمیق.
این عمق از دست رفته نیز به این معناست که امروزه هجمه اطلاعات چنان زیاد است که جوانان و دانشجویان ما آن‌چنان که باید، عمیق نمی‌اندیشند و به دنبال مسائل عمیق نیستند؛ بلکه دغدغه‌های روزمره و مسائل اجتماعی بیشتر جذب‌شان می‌کند.
از سوی دیگر متد تعلیم و نگارش‌ غربی‌ها نیز متد خوبی است و آن‌ها کتاب‌های درسی را به خوبی می‌نگارند، حال آنکه ما در ارائه کتاب‌های درسی ضعف داریم. به ویژه آنکه کتاب‌های فلاسفه مانند ابن‌سینا و ملاصدرا نیز آن‌گونه که بتواند به صورت کتاب درسی باشد (به این معنا که فصل‌بندی‌ها منظم و مترتب باشد) نیست و تنظیم دقیقی صورت نگرفته است. به عنوان مثال در اسفار ملاصدرا، مسائلی در جلد نخست مطرح می‌شود که در جلد دوم یا سوم به اثبات می‌رسد.
دیگر از آن به نظر می‌رسد کمتر هستند کسانی که بتوانند کتاب‌های درسی را با بیان خوب و با توجه به مسائل روز و به زبان روز بیان شود. حال آنکه الهیات که در باب خداست، در عرفان ما جایگاهی بسیار گسترده دارد و ما در صورت ارائه مناسب این الهیات، می‌توانستیم‌ از عرفانیات ملاصدرا استفاده کنیم و مسئله خدا را به عنوان گمشده امروز جوان‌ها بیان کنیم، اما متأسفانه کسی که بتواند این‌ محتوا را تنظیم کند، کمتر هست.
دلیل این موضوع می‌تواند آن باشد که اشتغالات فکری متفکران معاصر ما نسبت به مسائل اجتماعی و سیاسی زیادتر شده و کمتر فیلسوفی می‌بینیم که به مسائل محض فلسفی پرداخته‌ باشد. مثلاً در زمانی مکتب مارکسیسم در میان جوان‌ها بسیار کشش داشت، اما ما کسی مانند شهید مطهری را داشتیم که نزد بزرگی مانند علامه طباطبایی می‌رفت و مسائل روز در باب مکتب مارکسیسم و ماتریالیسم را برای ایشان بیان می‌کرد، سپس علامه نیز این مسائل را به ایشان ارائه می‌کرد و شهید مطهری نیز به زبان سلیس و روان آن موارد را شرح می‌داد.
از همین رو به نظر می‌رسد امروز جای امثال شهید مطهری بسیار خالی است، زیرا او هم‌زمان برخوردار از  عمق فلسفی و بیان رسا و قلم سلیس بود. البته در زمانه ما هستند بزرگانی که عمق فلسفی و عرفانی دارند، اما کلمات‌شان باید با بیان روز برای جوانان ارائه شود که مورد پذیرش قرار گیرد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها