جمعه ۵ مهر ۱۳۹۸ - ۰۹:۰۵
در خرمشهر، همه شهر در برابر دشمن ایستاد

نویسنده «ایرانشهر» گفت: خرمشهر در آن زمان، صد و چهل هزار نفر جمعیت داشت. از آن جمعیت، نهایت دو هزار نفر در شهر ماندند. من داستان آن دو هزار نفر را می‌نویسم. این افراد کاملا به مفهوم اگزیستانسیالیستی کلمه، معنای زندگی‌شان را خودشان می‌سازند.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) تاکنون جلد اول از رمان بلند «ایران‌شهر» که در بستر جنگ ایران و عراق، توسط محمدحسن شهسواری نوشته شده در نشر شهرستان ادب منتشر شده است و نویسنده جلد دوم و سوم را هم به ناشر تحویل داده که این مجلدهای آماده در مجموع 200 هزار کلمه هستند که طی 4 سال نوشته شده و شهسواری فکر می‌کند، دست کم این رمان 10 جلد خواهد بود و در بهترین حالت، 6 سال دیگر طول می‌کشد تا تمام شود. نویسنده «ایران‌شهر»، بازار و قیمت کتاب را تنها دلیلی  دانست که منجر به انتشار این کتاب در مجلد‌های جداگانه شد.

فصل‌بندی «ایران‌شهر» بر طبق روزشمار جنگ است و جلد یک از 29 شهریور 59  شروع می‌شود. جلد دوم که قرار بود در هفته دفاع مقدس امسال منتشر شود و تا کنون نشده، شامل دو فصل؛ 30 و 31 شهریور 59 می‌شود.

جلد یک کتاب به لحاظ زمانی در یک روز متمرکز شده، اما به لحاظ جغرافیایی و تعدد شخصیت‌ها، بسیار گسترده است. گفته‌های نویسنده حاکی از آن است که در مجلدهای بعدی روایت در خرمشهر متمرکز می‌شود.ترجیح شهسواری بر این بود که این گفت‌و گو همزمان با انتشار جلد دوم رمان، در هفته دفاع مقدس انجام شود که این مجلد به خاطر برخی مشکلات فنی در این زمان منتشر نشد. در ادامه گفت‌وگو ما با محمدحسن شهسواری را می‌خوانید. 
 
 با توجه به اینکه جلد اول رمان «ایران‌شهر» منتشر شده و فکر می‌کنم جلد 2 و 3 را هم به ناشر تحویل داده‌اید، باز خوردها در ادامه کار تاثیر ندارد؟
صد‌در‌صد تاثیر دارد. هر چند من آدمی هستم که خیلی خودم را در معرض نظر دیگران قرار ‌نمی‌دهم. نه به این معنا که نظر دیگران اهمیتی ندارد. اما از این مهم‌تر، مباحث داستان‌نویسی است. وقتی بخشی از کتابی چاپ شد، دیگر دست کم در آن حد در گذشته آدم‌ها هیچ تغییری نمی‌توانی بدهی. البته تا حدودی از پس هر دو مورد بر می‌آیم. اما مهم‌ترین مساله‌ای که تا حدودی آدم را دچار مشکل می‌کند، اسناد جدیدی است که به دستم می‌رسد.
 


یعنی امکان دارد این اسناد آن قدر متفاوت باشد که...
بله. کاملا. از هر ماجرایی در این برهه که من دارم می‌نویسم، دست کم 4 روایت داریم؛ روایت سپاه هست. روایت نیروی زمینی، نیروی دریایی و مردم. همچنین در موارد بسیاری روایت دانشجویان دانشکده‌ افسری و هوانیروز. مثالی بزنم از یکی از اتفاق‌هایی که در جلد ۳ خواهید خواند. ابتدا پاسگاه شلمچه خودمان را از دست می‌دهیم و بعد نه تنها آن را می‌گیریم بلکه پاسگاه شلمچه عراق را هم فتح می‌کنیم. 4 روایت در مورد تاریخ این نبرد وجود دارد. اگر جلد ۳ منتشر شود و شما به روایت متقن‌تری از روز واقعی نبرد برسی، دیگر کار از کار گذشته است.
 
چه کار کردید پس؟
خوشبختانه جلد ۳ هنوز منتشر نشده. تغییرش دادم. بنابراین مهم‌ترین مساله من این است.
 
با توجه به گستردگی  رمان و روایت‌های مختلف اسناد در این زمینه، کار پژوهشی آن چگونه انجام شد؟... آیا گروهی در این زمینه کار کرده‌اید یا اسناد مورد نیاز توسط ناشر در اختیار شما قرار داده شده است؟
من گروهی برای پژوهش این کار نداشتم. بد هم هست. اما خب، پولش را نداشتم.
 
این پروژه توسط ناشر به شما پیشنهاد شده یا ایده خودتان بوده است؟
«ایران‌شهر» پیشنهاد من به ناشر بود. با آن‌ها قرارداد پشت جلد دارم. البته ناشر قبول کرد هزینه کتاب‌هایی را که برای این کار تهیه می‌کنم بپردازد، به شرط آن که بعد از اتمام کار، کتاب‌ها در اختیار آنها قرار بگیرد. ولی مساله این است که من عادت دارم هر کتابی که می‌خوانم در حاشیه‌اش بنویسم، بنابراین عملا پول کتاب‌ها را هم خودم دادم. با این همه بخشی از مبلغ پشت جلد را به صورت پیش‌پرداخت گرفته‌ام که بخشی قابل توجهی از آن خرج کتاب‌ها، فیلم‌ها و سفرهایم به خرمشهر شده است. با این همه شهرستان ادب تا این جای کار از همراه‌ترین ناشرانی بوده که داشته‌ام.
 
از طرف دیگر، همه اسناد جنگ منتشر نشده‌اند و برخی از آنها ممکن است محرمانه باشد.
این طور نیست که در جریانش نبوده باشم. از اسناد مهم‌تر، مصاحبه با افرادی است که در آن منطقه بوده‌اند و تحقیقات میدانی‌ای که حتی در آن  اسناد هم موجود نیست. و در نهایت این که، ایران‌شهر، تاریخ نیست. رمان است.
 
کار پژوهشی‌اش چقدر طول کشید؟
از روزی که شروع کردم تا روزی که اولین کلمه را نوشتم، هشت ماه طول کشید. اما مساله این است که تا روزی که این رمان تمام نشود، پژوهشش هم تمام نمی‌شود. همین دو روز گذشته از صبح زود که بیدار شدم تا وقتی که خواستم بخوابم، داشتم کتاب می‌خواندم و سرچ می‌کردم و تحقیق می‌کردم برای صحنه بعدی که می‌خواهم بنویسم. حدود 210 کتاب دارم که به‌شان مراجعه می‌کنم. تعداد کمتری فیلم و خودم هم که برای تحقیقات میدانی رفته‌ام. کل مسیر عراقی‌ها از شلمچه تا پل خرمشهر را فیلم گرفته‌ام. و با افرادی مهم درگیر در آن روزها هم مصاحبه کرده‌ام. و باز هم سر هر چیزی باید تحقیق شود. بنابراین کار تحقیق این رمان تمام ده سالی که برایش در نظر گرفتم ادامه خواهد داشت. چون رشته من در کارشناسی ارشد، روش تحقیق بود، با اصول چنین کار پژوهشی آشنا هستم. اما یک مورد از کارهایی که انجام داده‌ام را اگر بخواهم بگویم؛ این است که همه ۴۰۰ صفحه فرهنگ اصطلاحات خرمشهر را تایپ کردم تا با آن آشنا شوم.
 


به نسبت سایر شهرهای جنگ‌زده، خرمشهر چه ویژگی‌ای دارد که در این رمان بیشتر به آن پرداخته‌اید؟
حضور همه مردم در جنگ. در هیچ شهر یا  هیچ منطقه‌ای، زن و مرد و بچه در طولانی‌مدت در جنگ شرکت نداشته‌اند. ممکن است در شهر کوچکی، نبرد کوچکی بوده و اتفاق‌هایی هم افتاده باشد، اما نهایت یکی دو روز بوده. نه سی و هفت روز جنگ تمام عیار! حتی در آبادان هم دشمن تا کوی ذوالفقاری می‌آید، ولی هیچ وقت وارد شهر نمی‌شود. بنابراین فقط در خرمشهر این اتفاق افتاده که همه شهر در برابر دشمن قرار بگیرد.
 
 
یکی از ویژگی‌های «ایرانشهر» سرخوشی راوی است و اینکه نویسنده، آگاهانه روی جذبیت اثر، کار می‌کند. اما راوی سرخوش را به این معنا می‌گویم که حتی در لحظات اندوه هم ریتم روایت کند نمی‌شود یا با نگاهی اندوهگین و غم‌زده نسبت به هستی مواجه نیستیم.
این نکته‌ای نیست که نویسنده درباره‌اش تصمیم بگیرد بلکه نگاه نویسنده به جهان است که در متن رسوخ پیدا می‌کند. بعد هم، ژانر این کار، اپیک یا حماسی است. روز «سی‌و‌یک شهریور» و صحنه شبی که این‌ها جنازه‌ها را دفن می‌کنند، آن قدر برای خودم سنگین بود که گاهی چند روز نمی‌توانستم بنویسم. یا در صحنه خاکسپاری شهلا، اگر اندوه نمی‌بینید، نگاه ما با هم خیلی متفاوت است. اصلا مگر می‌شود اثری درباره جنگ بنویسید و اندوه درش نباشد؟ اندوه ویرانی و پوچی جنگ؟ اما یک نکته را نباید فراموش کرد؛ اگر جنگ پوچ است، آیا جنگاوری هم پوچ است؟ این را دیگر من قبول ندارم. چون هنگامی که شما اگزیستانسیالیستی به قضیه نگاه کنید می‌بینید که معنا را خود انسان می‌سازد.

صحنه‌ای دارم که دو روز درگیر نوشتنش بودم. مادر و دختری هستند که برای شناسایی جوان‌شان آمده‌اند غسالخانه. بالاخره پیدایش می‌کنند. همزمان چند رزمنده هم آن جا هستند که می‌خواهند بروند خط مقدم. مادر می‌خواهد گریه کند. خواهر شهید می‌گوید: مادر بگذار این بچه‌ها بروند، بعد گریه کن. این‌ها اگر گریه‌ تو را بر سر جنازه‌ برادرم ببینند یاد مادرشان می‌افتند و برای رفتن پای‌شان سست می‌شود. مادر محکم هر دو دست را روی دهانش می‌گذارد تا صدای گریه‌اش بلند نشود. این صحنه هم پوچ است و هم پرمعنا. از یک طرف پوچی جنگ است. اگر جنگ نبود، آن مادر باید برای فرزندش مراسم عروسی می‌گرفت، نوه‌اش را می‌دید و... اما همین مادر و خواهر، معنا را در آن لحظه می‌سازند. این عمق غم، یک شکوه و حماسه را هم می‌سازد. این مادر می‌توانست به زمین و زمان فحش دهد که چرا جنگ راه انداخته‌اید و پسر دست گل من را به کشتن داده‌اید. کما اینکه بسیاری این را گفتند. اما او صبر می‌کند و جلوی خودش را می‌گیرد تا این رزمنده‌ها بروند و بعد زاری کند. من این طور صحنه‌ها را می‌نویسم.
 
اغلب کاراکترهای این رمان، قوی هستند. در هر مرحله و موقعیتی از زندگی تصمیم می‌گیرند و پای تصمیم‌شان هم می‌ایستند؛ در مهر و کین.
این دیگر به خاطر بحث ژانری است، چون ایران‌شهر حماسه است. خرمشهر در آن زمان، صد و چهل هزار نفر جمعیت داشت. از آن جمعیت، نهایت دو هزار نفر توی شهر  می‌مانند. من داستان آن دو هزار نفر را می‌نویسم.

این دو هزار نفر، در جنگ هم در این شهر می‌مانند؟
بله. به زور برخی از آنها را می‌برند. برخی‌شان را حتی به زور هم نمی‌تواننند ببرند. من داستان این دو هزار نفر را می‌نویسم و نه قصه آن ۱۳۸ هزار نفر را. این افراد کاملا به مفهوم اگزیستانسیالیستی کلمه، معنای زندگی‌شان را خودشان می‌سازند. پس حتما ملال و پوچی درش نیست. هر چند که پوچی حماقت انسان به خاطر جنگ درش هست. اتفاقا کسانی در این شرایط می‌مانند که پیوندهای خیلی محکم خانوادگی دارند. با این که در جنگ، هر لحظه ممکن است که این پیوندها از بین برود.
 
در این کار خانواده اهمیت زیادی دارد و شما در جلد 1، خیلی به خانواده می‌پردازید.
در این رمان، خانواده خیلی مهم است. اما از فرد مهم‌تر نیست. یک صحنه‌ واقعی هست که البته در رمان من بعید است بیاید. پنج برادر از خانواده معروف نورانی، هم‌زمان در جبهه حضور دارند. این‌ها خیلی هم آدم‌های مهربانی هستند و کوچک‌ترین برادرشان، رسول فقط سیزده سال داشت. محمد نورانی تعریف می‌کند چند بار به رسول می‌گوید برگردد برود خانه بگذارد یک نفر برای پدر و مادرمان بماند. آخرین بار رسول می‌گوید چشم. محمد جلو می‌رود. می‌گوید در پانزده متری تانک عراقی، برگشتم بگویم بهم گلوله‌ آرپی‌جی برسانید. دیدم رسول پشت سرم است. از ناراحتی برای اولین و آخرین بار در عمرم یک سیلی زدم توی گوشش. که البته رسول باز هم برنمی‌گردد.

به نظر من، این نمونه‌ای از پیوندهای محکم خانوداگی است که روی خاک ریشه پیدا می‌کند. برای همین من به شدت به ارزش‌های خانوادگی اعتقاد دارم. ارزش‌های خانوادگی را امری می‌دانم که بودش می‌تواند منجر به بالا رفتن و نبودش تقلیل رفتن یک کشور و جامعه شود. البته این به معنای مادرسالاری یا پدرسالاری نیست. بلکه به معنای پیوند بین اعضای خانواده است.

با توجه به کارهای پژوهشی و مصاحبه‌ها و تحقیقات میدانی که انجام داده‌اید، چقدر از این کاراکترها مستند هستند؟
هیچ یک از این کاراکترها مستند و واقعی نیستند، غیر از یک نفر که تا جایی که بتوانم هم به او نزدیک نمی‌شوم؛ ناخدا صمدی. در رمان، فقط او را ناخدا می‌نامم. دیگر نمی‌شد که نیاورمش. مثلا جهان‌آرا را تا لحظه آخر نمی‌خواهم بیاورم. نه اینکه قصد خاصی داشته باشم. نمی‌خواهم شخصیت‌های واقعی در رمانم بیایند. به خاطر اینکه به درستی بازماندگان می‌توانند مرا بازخواست کنند. هر چند که ممکن است کسانی که با این افراد آشنا باشند، تصویر آنها را در این کتاب ببینند و حتی برخی تصویر خودشان را در این کتاب ببینند. بسیاری از اتفاق‌هایی که در این کتاب رخ می‌‌دهد، اتفاق‌های واقعی است. اما امکان دارد ۳ اتفاقی که در دنیای واقعی برای ۳ نفر روی داده، در کتاب برای یک نفر پیش بیاید.

تاریخ روایت، در این کتاب از سال 57 شروع نمی‌شود. بلکه تا دوره محمره و شیخ خزعل هم عقب می‌رود. و  از سوی دیگر،حضور گروهک‌ها و جریان‌های سیاسی مختلف، بستر سیاسی- اجتماعی متلاطمی برای روایت می‌سازند.
من از رمان «بهشت مغولی» درس گرفتم و این درس را اصغر عبداللهی به من داد. چون آن رمان، ناشی از تنفر شدید من از فرهنگ احمدی نژادی بود. خیلی هم شخصی بود. سه تا از کتاب‌های من در ارشاد گیر کرده بود. حوزه فرهنگ مغضوب بود و من از لحاظ اقتصادی هم تحت فشار بودم. آن رمان، خیلی با کینه نوشته شده بود. خیلی‌ها که با من، هم افق بودند  آن کار را بهترین کار من می‌‌دانند. آقای عبداللهی به من گفت؛ رمانت خیلی خوب است، اما چرا جهت‌گیری داری؟ نویسنده نباید این قدر با جبهه‌گیری بنویسد، نویسنده بالاتر از این حرف‌ها است. بنابراین من در رمان ایرانشهر، هر شخصیتی را که نتوانستم درک کنم و بهش حق بدهم را نیاوردم. مثلا من هر کاری کنم نمی‌توانم کاراکتر عراقی در کار بیاورم. یعنی راوی به آن سمت نمی‌چرخد. در این رمان، کاراکترهایی آورده‌ام که بتوانم با آنها سرد برخورد کنم و قضاوت نکنم.


ولی از تمام گروهک‌های سیاسی، نماینده‌ای در کتاب حضور دارد.
از تمام قومیت‌ها هم نماینده‌ای وجود دارد. بومی‌های آنجا، عرب هستند و از غیر بومی‌ها، همه جور آدمی داریم؛ ترک، لر، بختیاری، قشقایی، بوشهری، تنگستانی و بلوچ و...



اسم کار را هم به همین دلیل ایرانشهر گذاشتید؟
 شهر به معنای سرزمین و ولایت و ناحیه و دیار. قدیم به ایران می‌گفتند؛ ایرانشهر. یعنی سرزمین ایران.
 
در بخش آخر جلد یک، قصه متوقف می‌شود و شروع به دادن آمار امکانات ارتش ایران و عراق و مقایسه آنها می‌کنید.
اگر این چند صفحه باعث می‌شود که خواننده کتاب را ببندد و کنار بگذارد، می‌پذیرم که این ایراد نویسنده است. اما ندید می‌گویم که این‌ها از دو صفحه بیشتر نیست در یک کتاب سیصد صفحه‌ای. اما چرا این دو صفحه، این قدر به چشم می‌آید؟ چون باقی کتاب، از حدی از جذابیت برخوردار است. در واقع، در جلد اول، داستان من هنوز شروع نشده است. کل این رمان، حداقل 4 هزار صفحه است.  جلد یک، شامل یک روز می‌شود. جلد دوم؛ دو روز. فکر می‌کردم از جلد 3، هر سه روز یک جلد است. اما باز جلد چهارم، شامل دو روز شد. اما وقتی که شما یک رمان چهار هزار صفحه‌ای دست می‌گیری، طبیعی است که در سیصد صفحه اول، هنوز داستان شروع نشده باشد.
 
چند جلد دیگر مانده است؟
می‌توانم بگویم که در مجموع، از ۱۰ جلد کمتر نیست. من قصدم این بود که روز‌به روز جلو بروم، اما حالا تصمیمم بر این است که هرجا به تکرار رسیدم، از برخی روزها بگذرم. جلد چهار هم در حال تمام شدن است و به پنجم مهر رسیده‌ام. در این جلد هم روز به روز جلو رفته‌ام. اما امکان دارد در مواردی به روزهایی برسم که ببینم داستانی ندارم و به تکرار افتاده‌ام، برخی از روزها را حذف کنم. من رمان تریلر هم نوشته‌ام. در آن ژانر اگر خواننده کتاب را زمین بگذارد، تو باختی. اما رمان‌های ادبی پر شخصیت، استراتژی دیگری دارد که در این مورد پدر جد همه ما، الکساندر دوما است. به این معنا که وقتی یک فصل تمام می‌شود نتوانی ادامه بدهی. باید زمان بگذرد تا بتوانی داستان و معنای همان فصل را هضم کنی. برای این امر باید که فصل بعدی شخصیتی با فضای دیگری را ترسیم کنی. ایران‌شهر از همین روش پیروی می‌کند. همین اتفاق در «بهشت مغولی» هم می‌افتاد.
 
آیا در گسترش داستان و شخصیت‌پردازی از کهن‌‌الگوهای اساطیری استفاده کرده‌اید؟
نویسندگی یک راه دارد؛ این که یک عمر جان بکنی و اصولی را یاد بگیری. و بعد همان قدر جان بکنی تا فراموش‌شان کنی. فراموشی، دقیقا مرحله بعد از یادگرفتن است.
 
به نظرم، اینجا «فراموشی» به منزله درونی شدن اطلاعات است.
بله. به این معنا  که از حالت خودآگاه خارج شود. من در فیلمنامه نویسی از کهن‌الگوها استفاده می‌کردم و به همین شیوه طرح یک سریال 15 قسمتی را هم سه روزه می‌نوشتم. در «بهشت مغولی» هم این کار را کردم. اما اینجا؛ نه! اما وقتی می‌گوییم کهن‌الگو، یعنی در ناخودآگاه جمعی همه ما هست. لزومی ندارد شما از کهن‌الگوها به عنوان شابلون استفاده کنید. من «ایرانشهر» را بر این اساس ننوشته‌ام. اما اگر بگردید و دقیق شوید، باز هم رد کهن‌الگوها را در این کار پیدا می‌کنید.  کما اینکه آقای کاویانی در نقدی که در مجله تجربه بر «ایرانشهر» منتشر کرده بود، برخی را پیدا کرده بود.
 
در شخصیت‌پردازی کاراکترهای زن، به نوعی به وجهی از فم فتال توجه نداشته‌اید؟
هیچ یک از این شخصیت‌هایم، فم فتال یا شهرآشوب به معنای ژانری‌اش نیستند. چون فم‌فتال، زن اغواگر برای مقاصد شخصی خودش است که آگاهانه یا ناخودآگاه مرد مقابلش را دچار فروپاشی می‌کند. در ادبیات ژانری، در نمونه‌هایی نظیر «شاهین مالت»، «غرامت مضاعف»، «غریزه اصلی» و... زنان اغواگری هستند که برای ویرانی مرد می‌آیند. هیچ یک از این زن‌های رمان من مردهایشان را ویران نمی‌کنند. به عکس تقریبا تمامشان موجب ارتقای مردهایشان می‌شوند.


ولی ویژگی‌های اغواگری شاخصی دارند.
اغواگری دارند، اما در گروه شهرآشوب‌ها نمی‌گنجند. مثلا مثل رمان «زیبا»ی محمد حجازی که از نمونه‌های مشخص شهرآشوب یا فم فتال ایرانی است. که همان معنی شهرآشوب در شعر حافظ و سعدی را می‌دهد؛ زنی که آمده تا پدر عاشق را دربیاورد و ویرانش کند. در آنجا رقیب عشقی هم است. اما همه زن‌های رمان من روی مرد و خانواده‌شان متمرکز هستند. اما همه نسبت مردشان، دست بالا را دارند. این چیزی بود که آقای کاویانی درآورده بود و من خودم هم حواسم نبود. اما چرا همه‌شان آن اغواگری آفرودیتی را دارند؟ آن ویژگی جنگ است که آنچنان را آنچنان‌تر می‌کند. خشک‌ترین و آتنایی‌ترین زن در این رمان، سیما است. که در صحنه‌ای که بر حسین عاشق می‌شود ندای باستانی زنانگی‌اش را کشف می‌کند. اغواگری به معنای زن بودن، بله. در رمان من هست. زیاد هم هست.
 
 
با توجه به گستره جغرافیایی کار و تعداد زیاد کاراکترهای رمان، به نظر می‌رسد محور کار، جنگ نیست و جنگ تبدیل به بستر و پس‌زمینه شده است. محور کار آدم‌ها و سرنوشت‌شان هستند. چطور به این استراتژی برای این رمان دراز دامن رسیدید؟
در جنگ، چون آدم‌ها در آستانه مرگ قرار می‌گیرند، «آن‌چنان، آن‌چنان‌تر» می‌شود. همه چیز آنچنانی‌تر است؛ عشق‌ها، کینه‌ها، فداکاری‌ها و... قطعا برای من، آدم‌ها مهم‌تر بودند؛ ایرانی‌هایی که در یک مقطع زمانی در بخشی از کشور قرار داشتند و اتفاقی برای آنها افتاده است. این کتاب، رمان تاریخی نیست. تاریخ هم نیست. در مورد یک واقعه هم نیست. در مورد آدم‌هایی در دل یک واقعه است. از یک جهت حرف شما کاملا درست است. محور رمان، سقوط خرمشهر یا جنگ ایران و عراق نیست. محور آدم‌هایی هستند که در آن بستر قرار گرفته‌اند. بنابراین قطعا آدم‌ها برای من مهم‌تر هستند. خوشبختانه مرکز اسناد و تحقیقات سپاه، در این زمینه خیلی خوب کار کرده است و من نقشه روزبه‌روز وقایع را دارم. بنابراین من وقایع هر روز را با آدم‌های داستانم ربط داده‌ام. سیزده شخصیت اصلی دارم و در هر جلد سعی می‌کنم که دست کم یک‌بار عمیقا آن‌ها را بکاوم.
 
با وجود اینکه فصل‌بندی‌ها بر اساس روزشمار است، تعدد شخصیت‌ها ، باعث گسترش محور افقی و عرض روایت و کندی پیش‌روی وقایع در محور عمودی می‌شود. و یک روز، در کار شما خیلی طولانی می‌شود.
این نکته‌ای است که بلا استثنا، هم ارتشی‌ها می‌گویند و هم سپاهی‌ها و هم مردم عادی که در آن برهه، هر روز ما، یک سال بود. من قصدی در این زمینه نداشتم، بلکه تجربه‌ای بود که از آدم‌های واقعی گرفتم. اما در کنار واقعیت، بحث دیگر، پلات داستان است. وقتی شما یک بازه زمانی کوتاه داری، ولی می‌خواهی همه ماجرا را بکاوی، مجبوری محور افقی را عریض کنی. اگر من یک شخصیت داشتم و می‌خواستم همین سی و هفت، هشت روز را روایت کنم به بسیاری از این لوکیشن‌ها نمی‌توانستم سر بزنم. در جلد دو، اگر من می‌خواستم حسیب را فقط دنبال کنم، دیگر نمی‌توانستم به بیمارستان بروم. از سوی دیگر، خیلی مصنوعی می‌شد اگر یک قهرمان را همه جا می‌بردم.
 
از آن همه آدم که در جلد یک آورده‌اید،چند نفرشان به جلدهای بعدی می‌آیند و در قصه حضور دارند؟
خیلی‌هاشان نمی‌آیند. بیشتر آن‌ها در خدمت فضاسازی هستند. یک نکته‌ای را در نظر داشته باشید؛ وقتی یک رمان، چهار هزار صفحه است، و جلد اولش؛ سیصد صفحه، یعنی اینکه داستان هنوز شروع نشده. اما وقتی یک کتاب سیصد صفحه‌ای را دست می‌گیری، فکر می‌کنی هر آدمی که در آن آمده مهم است. من رمان‌های جنگی زیادی را خواندم، اما این سه رمان حجیم را دوباره خواندم؛ «جنگ و صلح»، «خانواده تیبو» و «شقایق و برف». البته همه‌شان را قبلا خوانده بودم. مثلا «جنگ و صلح» را چهارمین باری بود که خواندم.  در ایران‌شهر کوشیدم خطاهای آنها را انجام ندهم و در انجام کارهایی که اجتناب‌ناپذیرند، خودم را خسته نکنم. اینکه در صحنه اول، آدم‌های زیادی برای معرفی خانواده بیایند، باید باشد. دقت کنید که من می‌خواهم یک دوران را هم بسازم.

شما برای تمام این خانواده‌ها، تاریخ ساخته‌اید.
این اتفاق فقط برای کاراکترهای اصلی می‌افتد.

گلشیری اگر زنده بود، همان ایرادی را که به «کلیدر» دولت آبادی گرفته بود، به این رمان هم می‌گرفت.
معلوم است که می‌گرفت. آن طوری که او ادبیات را می‌شناخت حق هم داشت. اما من هم حق دارم آن طور که ادبیات را می‌شناسم انجامش دهم. اگر می‌خواستم به حرف گلشیری گوش کنم، همان داستان‌هایی را می‌نوشتم که گلشیری و علاقه‌مندانش می‌نویسند. این نه حسن است و نه قبح. ویژگی است. و یک چیز دیگر. من خراسانی‌ام. خراسانی‌ها نفس بلند دارند.
 

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 1
  • خوزستانی ۰۸:۴۸ - ۱۳۹۸/۰۷/۰۶
    درود بر شما مصاحبه تان را یک نفس خواندم ..

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها