سه‌شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۸ - ۰۹:۱۹
دلیل اقبال کم به شعر، غیبت عنصر عاطفه است/ انسان باید مرتکبِ شعر شود

ایرج صف‌شکن، شاعر نوگرا و نوپرداز معتقد است: غیبت عنصر عاطفه، بیش از غیبت اندیشه و معرفت، سبب اقبالِ کم مخاطبان به شعر بوده است.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در فارس- احسان اکبرپور: اتفاقی خجسته است که در روزگار عسرت شعر، «شکوفه‌های خوش‌پوش»، رباعیاتِ شاعر نوگرا و نوپرداز معاصر، ایرج صف‌شکن؛ در مدتی کوتاه به چاپ هشتم می‌رسد. شاعری که پیش‌ از این، بیش از 10 دفتر شعر در قالب سپید سروده و حالا با مجموعه رباعیاتش، دل دوستداران این قالب کهن را هم ربوده است. آنچه در این کتاب بیش از همه مشهود و مشحون است، اندیشه و عاطفه آشنای صف‌شکن است و نگاه و تلقی او از جهان، انسان، مرگ، پدیده‌های هستی و اکنون که در ادامه‌ همان نگاه نوگرای همدلانه و آگاهی‌دهنده پیشین است.

صف‌شکن در این گفت‌وگو از عدم اعتقادش به فرم می‌گوید، چون معتقد است فرم و محتوا با هم «موجود زنده‌ای به نام شعر خلق می‌کند.» صادقانه می‌گوید شاعرانی را که شعر می‌سازند یا تمرین شعر گفتن می‌کنند، نمی‌فهمد؛ چون «انسان باید مرتکب شعر شود و شعر در او واقع شود». می‌گوید «شعر است که تصمیم می‌گیرد و فرم، وزن، نظم و بی‌نظمیِ خود را انتخاب می‌کند؛ و شاعر به‌عنوان یک کاتب و نویسنده شعر، آن را می‌نویسد». از همین روست که کارگاه‌های شعر را «توهین صریح به مقام و حیثیت شعر» می‌داند. مشروح این گفت‌وگو را در ادامه بخوانید.

 
پیش‌تر هم درباره این موضوع حرف زده‌ایم، اما می‌خواهم به‌عنوان آغاز بحث درباره «شکوفه‌های خوش‌پوش»، بار دیگر بپرسم که چه شد ایرج صف‌شکن که شاعری است نوپرداز و پیش‌ازاین نیز در قالب سپید شعر گفته؛ مجموعه رباعیات منتشر می‌کند؟ در ادامه این پرسش می‌خواهم بپرسم آیا شما به فرم اعتقاد دارید؟

من بیش و پیش از آنکه بخواهم ذهنم را درگیر فرم کنم، معتقدم که انسان باید مرتکب شعر شود و شعر در او واقع شود. عنصر شعر نیز میزانی است که مخاطب تعیین می‌کند و اقبالی است که مکتوبی به نام شعر پیدا می‌کند؛ بنابراین برای من قابل‌درک نیست که ما چیزی را به نام فرم مطرح کنیم، یا به‌صورت جداگانه درباره‌اش بحث کنیم. چون می‌دانیم که فرم و محتوا موجودی زنده‌ به نام شعر خلق می‌کند، مثل کالبد یک انسان. ما مجاز هستیم که جداگانه درباره کالبد او صحبت کنیم، اما می‌دانیم که این پازل در کنار هم است که یک جسم را تشکیل می‌دهد و آن جسم نیز بر اساس نظمی پایدار است که می‌تواند جانداری متفکر باشد. من چنین نگاهی به شعر و حضور انسان در شعر دارم و معتقدم شعر حرمتِ آدمی است. شعر به هر شکل و فرمی که به سراغ شاعر بیاید، باید شاعر (اگر شاعر باشد) آن را ارائه دهد؛ مگر آنکه خودش تشخیص دهد که شعرش درجه خوبی ندارد.
 
حال با این توصیف، پرسشی که مطرح می‌شود آن است که فرایند خلق شعر چگونه رخ می‌دهد؟ مثلاً برای خود شما، این رباعیات چگونه واقع شدند؟ به‌هرحال در رباعی محدودیت‌هایی مثل وزن و تعداد واژه نیز وجود دارد.

محدودیت‌ها، سنگلاخ‌ها و جاده‌های شُسته، همه پشت سرِ شاعر واقع می‌شود. درواقع این حوادث، آنجا تکلیف خود را معلوم می‌کنند و سپس از پالایه وجود شاعر می‌گذرند. این سؤال را بهتر است از خودِ شعر بپرسیم. چون شعر است که تصمیم می‌گیرد و فرم، وزن، نظم و بی‌نظمیِ خود را انتخاب می‌کند؛ و شاعر به‌عنوان یک کاتب و نویسنده شعر، آن را می‌نویسد. این نظر و اعتباری است که در نزد بعضی‌هاست. برخی هم هستند که معتقدند می‌شود شعر را ساخت و روی آن تمرین کرد. من دوست شاعری داشتم که می‌گفت هر کس که تمرین کند، می‌تواند شعر بگوید؛ و من هرگز نفهمیدم این سخن یعنی چه؛ اما در مورد خودِ من، لحظاتی است که بی‌اختیار حس می‌کنم باید چیزی بنویسم، چه بنویسم نه؛ چیزی بنویسم.

لحظاتی که به نوشتن نیاز پیدا می‌کنم، قلم روی کاغذ می‌رود و چیزی نوشته می‌شود که بعضی‌هایش را برخی شعر می‌نامند. مثلاً شبی از شب‌ها، در داروخانه حوالی ساعت 6 بعدازظهر، ضمن آنکه مشغول کار بودم؛ احساس کردم باید در دفترم چیزی بنویسم. شعری نوشتم. باآنکه عادت ندارم زیر شعرهایم، تاریخ و ساعت بنویسم، اما آن روز احساسی متفاوت داشتم و نوشتم 9 تیر، ساعت 6 بعدازظهر، داروخانه، شیراز. نیم‌ساعتی گذشت، دوباره احساس کردم باید شعری بنویسم و نوشتم. این حادثه تا ساعت 9 شب، چندین بار دیگر اتفاق افتاد. سپس به خانه رفتم. 12 شب تلفن خانه زنگ خورد و به من خبر دادند عزیزی که فکر نمی‌کردم، از بعدازظهر در کما بوده و ساعت 10 شب فوت کرده است. اگر من آن شعرها را برای شما بخوانم، شگفت‌زده می‌شوید. مثلاً در آن شعرها، واژه‌های «مرگ» و «لَحَد» به‌دفعات تکرار شده است. این مثال را زدم که بگویم این‌ها هیچ‌کدام در اختیار شاعر، یا دست‌کم در اختیار من نیست؛ یعنی فرایند پیدایش و نوشتنِ شعر در من، یک فرایند خودبه‌خودی و خودجوش است و از مکانیسمش خبری ندارم.
 
به مرگ اشاره کردید که مؤلفه‌ای آشنا در شعرهای شماست. مؤلفه‌هایی دیگر هم در شعر شماست، مثل انسان و آزادی. شکوفه‌های خوش‌پوش را که می‌خواندم، متوجه شدم که همه این مؤلفه‌های آشنا در این رباعی‌ها نیز هست. به نظرم این موضوع درواقع بیانگر همان نگرش شماست که معتقدید فرم، تعیین‌کننده نیست. حال پرسشم اینجاست که آیا نوشتن این رباعی‌ها، به لحاظ زمانی منظم بوده، یا آنکه در مواقعی لابه‌لای آن‌ها شعر سپید نیز خلق کرده‌اید؟

خیر، منظم نبوده است. لحظاتی بوده که شعر سپید آمده و لحظاتی هم شعر وزن‌دار بیش‌تر هجوم می‌آورد. بستگی به آن دارد که سطر نخست که شکل می‌گیرد و می‌آید نوک زبان یا قلمِ انسان، چگونه خود را ظاهر می‌کند و در چه هیئتی ظهور پیدا می‌کند. گاهی اوقات هم می‌شود که شما در وزن حرکت می‌کنید و به وزن شکسته می‌رسید؛ شبیه کاری که فروغ می‌کرد و به بی‌وزنی می‌رسید. شاملو هم، چنین شعرهایی دارد. مثلاً اگر به شعر «وارتان» (نازلی) نگاه کنید، می‌بینید که یک رباعی است؛ بنابراین چنین حوادثی هم می‌تواند رخ دهد که خارج از اختیار شاعر است.
 
متوجه هستم که شاید روی این موضوع خیلی تأکید دارم، اما به رباعی‌ها که توجه می‌کردم، وجود آرایه را در آن‌ها بسیار زیاد دیدم (که البته نقطه قوت آن‌هاست). مثلاً این رباعی که ایماژی غریب دارد: «بر بالِ تو و بال یکی پروانه/ موری است روان و این جهان یک دانه/ گر شبنمِ طاقتش جهان آب شود/ نه مور بمانَد و نه آن پروانه.» این یک ایماژ کامل است. حالا پرسشم را این‌گونه می‌پرسم: آیا شما به بازنویسی یا ویرایش شعر اعتقاد دارید؟

باز هم باید این پرسش را صریح جواب دهم. باور کنید این شعری را که خواندید، نمی‌دانم از کیست و بار اول است که آن را می‌شنوم. شما می‌گویید این شعرِ ایرج صف‌شکن است، من اما در لحظه نوشتن، آن‌چنان بی‌هوشم که حتی یادم می‌رود شعر من است. درباره آرایه‌ها هم که اشاره کردید، این پاسخ پرسش خودتان است که فرم تعیین‌کننده نیست. چون سراپای شعر سپید من (آن‌گونه که منتقدین می‌گویند)، آرایه‌ها و رنگ‌های تند و پیچیدن در لابیرنت‌های تندوتیز است که در رباعی‌هایم نیز هست. در شعری هم که خواندید دقیقاً دیده می‌شود؛ بنابراین من به قالب شعر معتقد نیستم. همه شاعران بزرگ ما، درجایی که اصرار داریم اسم فرم را بیاوریم، از هم تفریق می‌شوند، اما جایی هست که کاملاً مشتبه می‌شوند. وقتی به این نکته توجه کنیم که این‌ها همه مرتکب شعر شده‌اند، اما اینکه چگونه شعر گفته‌اند و شعرشان چه شکلی اختیار کرده؛ مهم نیست. چون تنها عنصر شعریتِ شعر است که تعیین‌کننده است.
 
مدت‌هاست بحثی مطرح است در خصوص ارتباط شعر و مردم. آیا اقبال عمومیِ کم به شعر (غیر از برخی دفترهای پر اقبال مانند همین شکوفه‌های خوش‌پوش)، ناشی از آن است که اندیشه شعرها در راستای اندیشه، خواست و آمال مردم نیست؟
من بیش از اندیشه، عنصر عاطفه را غایب می‌دانم. غیبت عاطفه در شعر نیز احتمالاً به سبب غیبت عاطفه در خود شاعر است. عنصر عاطفه در شعر ضعیف شده و شعر دیگر جان ندارد، لَخت است، جنازه است. گویی شعر، جنازه بزک‌کرده زیبایی است که در تابوتی نهاده شده، اما جان ندارد. خود ما که شعرهایمان را می‌خوانیم، می‌بینیم در بسیاری موارد با شعرهایی روبه‌روییم که جان ندارند. مطمئناً شما هم با این قضیه روبه‌رو شده‌اید و می‌دانید بسیاری از صفحات روزنامه‌هایی که با آن‌ها سروکار دارید؛ جان ندارد؛ بنابراین فکر می‌کنم غیبت عنصر عاطفه، بیش از غیبت اندیشه و معرفت؛ سبب اقبالِ کم مخاطبان به شعر بوده است.
 
پس باید در اینجا این پرسش را هم بپرسم: نظرتان درباره کارگاه‌های شعر چیست؟

به نظر من تشکیل کارگاه شعر، توهین صریح به مقام و حیثیت شعر است. تشکیل کارگاه شعر و تعلیم دادنِ شعر معنایی ندارد. هرچند که ما در طول تاریخ دو دسته شاعر داشته‌ایم: شاعرانی مثل مولوی که راه می‌رفته‌اند و بدون آنکه متوجه شوند، شعر از آن‌ها سرریز می‌شده؛ دسته دوم هم شاعرانی بوده‌اند که روی شعر کار می‌کرده‌اند؛ بنابراین شاید شاعرانی باشند که بتوانند نگین‌های زیبا را در یک ویترین بچینند و حتی تبدیل به شاعرانی بزرگ شوند؛ اما من آن شاعر را نمی‌فهمم.
 
بعدِ انتشار غزل‌های منزوی، یک تحول در نگاه به غزل فارسی (به‌لحاظ محتوایی) اتفاق افتاد. به نظر من «شکوفه‌های خوش‌پوش» نیز به همراه برخی رباعی‌های ایرج زبردست، ممکن است سرآغازی باشد برای شکسته شدن نگاهی که معتقد به کهنه یا نو بودن برخی قالب‌های شعری است. آیا شما هم با این دیدگاه موافقید؟

من می‌توانم سؤال شما را این‌گونه اصلاح کنم که آیا زمان آن نرسیده است که ما در بخش‌هایی از پیشنهادهای 70 سال پیش درباره شعر، تجدیدنظر و بازخوانی کنیم؟ به نظر من فصلش رسیده است؛ یعنی برخی از پیشنهادهایی که معتقد است فلان سبک یا قالب دوره‌اش تمام یا آغاز شده، با ذات هیچ هنری هم‌خوان نیست. «بایدونباید» عرصه جامعه‌شناسی است، نه عرصه هنر. کسانی که برای شعر بایدونباید قائل می‌شوند، مرتکب این اشتباه بزرگ شده‌اند که به هنر دستور داده‌اند. به نظر من ماجرای شعر، شبیه داستان گالیله است؛ و «گردش زمین به دورِ خورشید»، خودِ شعر است.

یادم است سال‌ها پیش محمد حقوقی جمله‌ای با این مضمون نوشت که شاعری پیدا شده که تمام نظریه‌ها و تئوری‌های مرا در نقد شکسته، اما شعر گفته است. وقتی ما مجله را خواندیم، با این شعر از نسرین جافِری مواجه شدیم: «ویزایت را از سفارت سوسن‌ها می‌گیری.» سفارت و ویزا، دو کلمه امروزی و بسیار دشوار و دشخوار است، اما این بانو شاعرانه و فروغ‌وار، چنین شعری می‌گویند که انسان حیرت می‌کند. از همین منظر باید بگویم شعرهای نسرین جافری مؤید این است که «بله آقای حقوقی! شاعرانی پیدا می‌شوند که نظریات شما را درهم می‌شکنند، چون شما سخندان‌ها و اهل کتابت از درون شعرها چیزی را بیرون می‌آورید؛ نه اینکه چیزی را به شعر الصاق می‌کنید.» پس باز هم اعلام می‌کنم که زمانش رسیده که در بخشی از پیشنهادهای 70 سال پیش تجدیدنظر کنیم.
 
نمونه‌هایی از رباعیات دفتر «شکوفه‌های خوش‌پوش»:
«از برج بلند تا سخی‌دستی خود/ در عربده‌های هر شب و مستی خود/ هر سوی نظر کنی فقط می‌بینی/ یک طوطی و مرجان و همه هستی خود»
«بر سایه من، سایه دیوار چرا/ در شکل خودم، شکل گرفتار چرا/ من دفتر غایبم که هنگام حضور/ می‌خواند چرا؟ این‌همه رفتار چرا؟»
«گفتم که چرا، چرا عطش‌بارانم؟/ گفتا که نگو، نگو که من هم آنم/ برخیز و نگاه کن بر آن قله پیر/ توری است سپید بر دل یارانم»
«می‌گفت: صدا، صدا، صدا، می‌آید/ این چهچهه از گلوی ما می‌آید/ یک لحظه شنیدیم که مرغ دم بخت/ می‌گفت ری‌را، ری‌را، ری‌را می‌آید»
«باران! دل من هوای رفتن دارد/ باران! سر من میل شکفتن دارد/ باران! تو بگو که عاقبت وقت قرار/ این گفته، چرا میل نگفتن دارد»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها