سه‌شنبه ۱۸ دی ۱۳۹۷ - ۱۲:۳۰
ناگفته‌هایی از سفر رهبر انقلاب به یزد/ وقتی دارالعباده پوست‌اندازی می‌کند

در سالگرد سفر تاریخی رهبر انقلاب به یزد، نویسنده «قایق راندن به اقیانوس» (سفرنامه رهبر انقلاب به یزد)، از خاطرات آن سفر می‌گوید و اینکه «چگونه یزد به برکت حضور آقا، پوست‌اندازی کرد».

به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در یزد، دی ماه 86 در خاطره مردم دارالعباده، ثبت شده است چرا که سفر مقام معظم رهبری به این استان، موجب شد برگ زرین دیگری در تاریخ یزد رقم بخورد.

حجت الاسلام و المسلمین مظفر سالاری، از نویسندگان یزدی، در این سفر، معظم‌له را همراهی می‌کرد تا سفرنامه ایشان را به رشته تحریر درآورد و در نهایت هم آن را در کتاب «قایق راندن به اقیانوس» روانه بازار کرد.

می‌گوید عشق کتاب و نوشتنِ داستان از همان دوران کودکی که عضو کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شده، سروقتش آمده است. سالاری 25 سال سابقه کار مطبوعاتی در حوزه کودک و نوجوان دارد و رمان «رؤیای نیمه شب» او به چاپ هفتاد و سوم و رمان «دعبل و زلفا»یش هم به چاپ چهلم رسیده است.

این نویسنده یزدی سال‌هاست مشغول نگارش دانشنامه قرآنی نوجوانان است و سه جلد آن را هم تاکنون منتشر کرده و امید دارد آن را در پانزده جلد منتشر کند. این دانشنامه مرجع، 1500 مدخل دارد.

با این وجود، این نویسنده یزدی یکی از بهترین خاطرات دوران عمرش را همسفر بودن با رهبر انقلاب می‌داند و می‌گوید. در سالگرد این سفر تاریخی و پربرکت، خبرنگار ایبنا در یزد، با حجت‌الاسلام و المسلمین مظفر سالاری نویسنده «قایق راندن به اقیانوس»، سفرنامه مقام معظم رهبری به یزد، به گفت‌وگو نشست تا از ناگفته‌ها و ناشنیده‌های مرتبط با خلق این اثر بگوید. این گفت‌وگو در ادامه از نظر مخاطبان می‌گذرد:

به عنوان سوال نخست مایلم بدانم که شما چگونه برای همسفر شدن با حضرت آقا انتخاب شدید؟

راستش یک روز از حوزه هنری با من تماس گرفتند و گفتند برای همراهی با بر و بچه‌های خبرنگار و عکاس و فیلمبردار انتخاب شده‌ام. گفتم من نویسنده کودک و نوجوانم و کار گزارشی به این شکل که شما انتظار دارید، انجام نداده‌ام. گفتند هر کسی بالاخره هر کاری را از جایی شروع کرده و برای ما مهم این است که نویسنده‌ای که اهل یزد است، این سفرنامه را بنویسد. یک آقای جوانی هم بود که از تهران آمد و خیلی خوش اخلاق بود و ترغیبم کرد که این کار را انجام دهم. تردید من فقط در توانمندی و تجربه‌ام بود وگرنه به خودم می‌بالیدم که برای چنین کاری انتخاب شده‌ام. البته مشکل دیگری هم که بود و آن را به این آقا و دکتر عسکری و دیگران هم گفتم، این بود که هیچ طرح و الگویی مکتوب برای یک کار این مدلی وجود نداشت.

جای خالی جزوه راهنما برای نویسنده‌ای که می‌خواست برای اولین بار با قایقش به یک سفر اقیانوسی برود، محسوس بود. گفتند کاملاً آزادید که هر طور دوست دارید بنویسید و هیچ حد و مرزی وجود ندارد؛ اما رمان که آماده شد و رفت تهران، به اندازه یک جزوه برایم پیشنهاد اصلاح آمد که ملزم به اعمالش شدم. بسیاری از آن حرف‌ها را می‌شد از همان اول مطرح کنند که نکردند. من در این زمینه‌ها با آقامسعود فرزند رهبر انقلاب گفت‌وگو کردم. مثلاً گفتم که ما در دیدارهای خصوصی آقا با چهره‌های علمی و فرهنگی حضور نداریم یا چرا نباید بتوانیم با آقا حرف بزنیم و با ایشان ارتباط نزدیک‌تری داشته باشیم تا در رمان انعکاس دهیم که او گفت: داریم تلاش می‌کنیم سفر به سفر، تسهیلات بهتری در اختیار نویسندگان قرار دهیم. این گفت‌وگو را در رمان آورده‌ام.

وقتی تصمیم گرفتید همراه شوید، چه احساسی داشتید؟

وقتی بر تردیدهایم درباره توان خودم غلبه کردم، خودم را خیلی خوشبخت و خوش‌شانس احساس می‌کردم که قرار است در این سفر با رهبر انقلاب همراه باشم. چون به اصطلاح خودمانی، خیلی بی‌شیله‌ پیله و ساده هستم، گمان می‌کردم در آن پنج روز، به عنوان ساقدوش آقا این‌طرف و آن‌طرف خواهم رفت و با ایشان چای می‌خورم و درباره چگونگی نگارش سفرنامه، از ایشان مشاوره می‌گیرم و نظرخواهی می‌کنم. بعد که دیدم از این خبرها نیست و باید فاصله را حفظ کنیم و امکان دست‌بوسی و مکالمه نیست، ناراحت شدم؛ ولی به خودم نهیب زدم که همینش هم از سرت زیاد است!

خدا را شکر دی 95 در تهران در دیداری خصوصی که چند نفری از نویسندگان و شاعران بودند، فرصت پیدا کردم با آقا حرف بزنم و ایشان مرا مورد محبت قرار دهند. روز 16 دی بود و من گفتم: سالگرد سفر شما به یزد است و من از طرف مردم نجیب و باوفای یزد از شما تشکر می‌کنم که افتخار میزبانی از خودتان را به ما دادید.

حال و هوای یزد و مردم یزد در ایام حضور حضرت آقا چگونه بود؟

یزد به برکت آقا، پوست‌اندازی کرد و فراتر از انتظار ظاهر شد. به نظرم خود یزدی‌ها هم شگفت‌زده شدند. به معنای تازه‌ای از خودشان رسیدند؛ شبیه داستان سیمرغی که سرانجام در مسیر رسیدن به قاف و لانه سیمرغ دریافتند سیمرغ خودشان هستند. نوعی آشنایی‌زدایی از ماهیت و معنای یزد و یزدی بود. به برکت حضور آقا توانستیم خودمان را بهتر و حقیقی‌تر ببینیم. توانستیم به وحدت و انسجامی مثال‌زدنی برسیم و قدر نعمت‌هایی را که خدای مهربان به ما داده، بیشتر بدانیم. همه جا خوبی بود و مهربانی.
 

من از یزد و یزدی‌ها چیزهایی را دیدم که قبلاً ندیده بودم یا نتوانسته بودم ببینم. انگار با همان دیدگاه میهمانان و حضرت آقا به خودمان و شهرمان نگاه می‌کردیم. وقتی جمعیت را در روز استقبال دیدم، تعجب کردم و با خودم گفتم یعنی یزد این همه سکنه دارد؟! قبلاً این‌ها کجا بودند؟! حضور آقا همه را از هر قشر و گروهی به میدان آورد. باید به تعداد آدم‌ها دوربین می‌بود تا بشود جزئیات زیبا و لحظه‌های غرورانگیز هر کسی را ثبت کرد.

بهترین صحنه‌ای که از آماده شدن شهر برای استقبال مشاهده کردید، کدام بود؟

افسوس که انسان نمی‌تواند مثل راوی دانای کل در داستان، به همه جا سرک بکشد و ناظر وقایع باشد! کسانی را دیدم که روی شیشه‌های عقب ماشین‌شان در هواداری از آقا و محبت به ایشان، شعارهایی نوشته بودند که هرگز در خیالم نمی‌گنجید که آن‌ها ولایت‌مدار باشند و آقا را چنین دوست داشته باشند. فهمیدم نمی‌شود روی ظاهر قضاوت کرد. کسی که خدامحور است، خدا محبتش را دل کسانی می‌اندازد که باورت نمی‌شود. ناباورانه به کسانی نگاه می‌کردم که تصویر آقا را به شیشه ماشین‌شان زده بودند یا شربت و شیرینی می‌دادند.

روز استقبال همین قشر خاکستری حضور داشتند. شبی که فردایش آقا آمدند، از رادیوی ماشین شنیدم که خبرنگار از زنی پرسید: می‌بینم که در آستانه تشریف‌فرمایی رهبر به شهرمان آش نذری پخته‌اید. ممکن است بگویید چه احساسی دارید؟ پس از چند لحظه آن خانم با صدایی لرزان و در حالی که دست و پای خود را گم کرده بود، گفت: داریم تمرین می‌کنیم برای استقبال از آقا امام‌زمان (ع)!

بهترین خاطره شما از همراهی با آقا چه بود؟

در شب دوم خیلی محرمانه به من و سید بشیر که او هم نویسنده بود، گفتند که آماده باشیم. با جمع کوچکی از عکاسان و فیلمبردارها با مینی‌بوس به محله صاحب‌الزمان (عج) رفتیم و بدون جلب نظر، یکی ‌یکی وارد خانه پدر شهیدان ابراهیمی‌مقدم شدیم. پدر شهیدان دقیقه‌ای بیشتر نبود که فهمیده بود آقا قرار است به خانه‌شان بیایند. سر از پا نمی‌شناخت و توی هال قدم می‌زد. عبایی به دوش انداخته بود، نمی‌توانست آرام بگیرد. برافروخته بود و به در و دیوار نگاه می‌کرد تا مطمئن شود همه چیز مرتب است. گاه لب به دندان می‌گزید و گاه دست‌ها را بالا می‌برد و خدا را شکر می‌کرد. حال خودش را نمی‌فهمید. می‌گفت: چه سعادتی! باورم نمی‌شود! خواب می‌بینم یا بیدارم! بر این مژده گر جان فشانم رواست! یکی دو ماشین بیرون ایستاده بودند. همهمه‌ای توی راهرو شنیده شد و آقا وارد شدند. صدای گریه پدر شهیدان بلند شد.
 

چه گریه عاشقانه‌ای بود! ندیده بودم چنان گریه‌ای را! آقا را در آغوش کشید و گفت: آقا قربان قدمتان! شما کجا، این کلبه ویرانه کجا! رفتند و در اتاقی تودرتو نشستند. ما گروه ثبت وقایع، گوشه‌ای به تماشا ایستادیم. پدر شهیدان گفت: همه می‌دانند که من در شهادت فرزندانم گریه نکرده‌ام. اصلاً در عمرم چنین گریه‌ای نکرده بودم! فقط به عشق شماست آقا! بعد در میان گریه گفت: آقا دستی روی سر و شانه من بکشید. خیلی اوضاعم خراب است! آقا با لبخند و مهربانی دستی به سر و صورتش کشیدند و بلافاصله آن را به صورت خودشان کشیدند. چنین کار فروتنانه‌ای واقعاً زیبنده آقا بود؛ چرا که از روی باور بود و نه مثل برخی ژستی تبلیغاتی.

منزل دومی که رفتیم و همان نزدیکی بود، منزل پدر شهید احمد ابویی بود. مادر شهید به آقا گفت: دیروز خواب دیدم آمده‌اید خانه ما. هنوز باور نمی‌کنم که خوابم چنین تعبیر شده است.

منزل سوم منزل پدر شهید مسعود تقدسی بود. مادر شهید به آقا گفت: مطمئنم که روح شهدا الان دارند پروانه‌وار دور شما می‌گردند! آقا به سعید که اندکی استثنایی بود، اشاره کردند و گفتند: ایشان برادر شهیدند؟ خواهر شهید گفت: بله، او دیشب خواب دیده بود که شما به خانه ما آمده‌اید و همین جا نشسته‌اید. آن وقت او پیش آمده و سرش را روی زانوهای شما گذاشته و شما او را نوازش کرده‌اید.

حالا می‌بینم که خوابش چقدر حقیقت داشته! آقا دست‌ها را به سوی سعید گشودند و گفتند: بگذارید خوابی که این جوان پاکدل و بامعرفت دیده کاملاً تعبیر شود. سعید که منتظر چنین اشاره‌ای بود، پیش رفت و سرش را روی زانوی آقا گذاشت و ایشان با محبت و رقت او را نوازش کردند و گفتند: گاهی این عزیزان به واسطه صفای باطن، چیزهایی را می‌بینند و درک می‌کنند که ما کمتر به آن راه داریم. دیدار با خانواده شهدا روحانیت و معنویت عجیبی داشت.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها