دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۸ - ۱۰:۵۰
دانش شرط لازم شعر است اما شرط کافی نیست

اسماعیل باستانی می‌گوید: دانش و علم شرط لازم شعر است اما هیچ‌وقت شرط کافی نبوده و نخواهد بود­. چرا که اگر «آن» شاعری نباشد شما چند خط ساده و بی‌روح را کنار هم ردیف می­‌کنید و درگیر آن می‌شوید که چطور این نوشته را با آرایه­‌های ادبی زیبا کنید.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) مجموعه شعر «تهران ـ لوبیتل ـ چشمهای تو»، سروده اسماعیل باستانی به تازگی از سوی انتشارات نیستان منتشر شده است. این شاعر در گفت‌وگو با ایبنا از اتفاق شعر در نخستين مجموعه‌­اش می­‌گوید. 
 
مجموعه شعر نخست شما پیش روی مخاطب قرار گرفته است. این شعرها چگونه خلق شدند؟ 
 همیشه معتقد بودم که بخش عمد‌ه‌­ای از زندگی من براساس اتفاق‌هایی شکل می­‌گیرد که من گاهی جدی می‌گیرم­شان. مثل همین کتاب تازه، یعنی «تهران - لوبیتل - چشمهای تو»، سا‌ل‌­ها بود که دلم می‌خواست اگر روزی کتابی چاپ کنم این عنوان را بر پیشانی­‌اش بگذارم. چرا که تهران زیست‌­بوم من است و متاسفانه یا خوشبختانه اصلا دوستش ندارم و عجیب این که بسیاری از شعرها در همین لوکیشن خلق شده­‌اند. لوبیتل هم دوربینی است که دوستش دارم. دوربینی که لذت عکاسی را چند برابر می­‌کند و اما چشم­‌ها که بی‌شک صادق­‌ترین عضو هر انسان است. چشم­‌ها دروغ نمی­‌گویند حتی اگر دل­شان بخواهد نمی­‌توانند دروغ بگویند و کارشان هم مثل همان دوربین لوبیتل ثبت لحظه‌هایی‌ست که در خاطر و خاطره­ ما به شکل عجیبی جریان دارند. پس ترکیب این سه کلمه، ترکیب ناهمگن آرزوها و خاطرات و دردهایی بود که گاهی شعر می­‌شد. گاهی آهی بلند و گاهی در جریان زندگی روزمره حل می­‌شد.
 
چه شد که این مجموعه را به انتشارات نیستان دادید؟ 
داستان چاپ کتاب هم برمی­‌گردد به یکی از همین اتفاق­‌ها. یعنی ملاقات و گفت‌وگوی من با سیدعلی شجاعی نازنین که این روزها جانی دوباره به انتشارات نیستان داده است و ماجرا برمی­‌گردد به بعد از رونمایی کتاب «زمان دست دوم» و شعری که آنجا خواندم برای کوچک جنگلی. و بعد از این اتفاق بود که جناب شجاعی با پیگیری فراوان­‌شان کتابم را به سرانجام رساندند. که اگر نبودند شاید به این زودی‌­ها این اتفاق رقم نمی­‌خورد.
 
چندین بار از اتفاق گفتید. یعنی به این اعتقاد دارید که شعر از روی اتفاق رخ می‌دهد؟
 
تاکید من روی همین کلمه­ اتفاق است. باور کنید که شعر یک «آن» دارد. و این همان لحظه­‌ای‌ست که شاعر مرتکب شعر می­‌شود. من به شدت ایمان دارم که دانش و علم شرط لازم شعر است اما هیچ‌وقت شرط کافی نبوده و نخواهد بود­. چرا که اگر «آن» شاعری نباشد شما چند خط ساده و بی‌روح را کنار هم ردیف می­‌کنید و درگیرشان می‌شوید که چطور این نوشته را با آرایه­‌های ادبی زیبا کنید. باور کنید که شعر جوششی‌ست نه کوششی. فکر می­‌کنم در دنیای کدر و خسته و بی‌رحم این روزها بهترین تعریف را از شعر «واهه آرمن» شاعر خوش‌ذوق هم روزگار ما کرده است که می‌گوید: «سخنی شعر است که در ناهشیاری شاعر سروده می­‌شود و خواننده را در هشیاری ویران می­‌کند.»
 
پس اینطور برداشت می‌شود که شعر در جهان واقعیت شاعر صورت نمی‌بندد.
راستش را بخواهید تمام این شعرها محصول همین ناخودآگاهی‌­ها و بی­‌خویشی‌­هاست. داستان درگیرشدن در ناکجای یک لحظه­ واقعی؛ شاید مثلا در مترو تهران که ناگهان خط پایانش ایستگاهی در حومه­ شهر پاریس باشد.
 
در این مجموعه تصویرهای متنوعی از تاریخ و زیست امروز شاعر می‌خوانیم. این سفر چگونه و به‌اصطلاح امروزی با چه وسیله نقلیه‌ای انجام گرفته است؟ 
 شعرهایم شاید محصول یک ترکیب عجیب باشد از زیست امروزی در بستر تاریخی که خواند‌‌ه‌­ام. گاهی عاشقانه مثل یک عکس و گاهی بی‌رحمانه تلخ مثل طعم سیگار کاسترو. درست مثل همین تاریخی که داریم از آن حرف می­‌زنیم. تاریخی که نمی‌­دانیم فاتحان می­‌نویسندش یا برپایه حقیقت استوار است. شاید خوش­بینانه چیزی باشد شبیه روایت بیهقی در تاریخی که نگاشته، پر از تصویر و ترکیبش با واقعیت و گاهی انگار خیال.
این درگیری من و تاریخ و عاشقی‌کردن‌­ها در بستر تاریخ، فارغ از زمان و مکان، باعث شده تا در شعرهایم بی­‌توجه به هرکجا که دلم می‌­خواهد سفر کنم، محبوبم را در آغوش بگیرم، تماشایش کنم، با او حرف­‌های فلسفی بزنم و بازبرگردم به همان جایی که نشسته­‌ام یا همان خیابانی که داشتم بی او راه می­‌رفتم و از او می­‌نوشتم.
و باید بگویم که تهران-لوبیتل-چشم‌های تو، ماه عسل زیست اتفاقی من در این دوران از تاریخ بشری­ست، آن هم در این سرزمین.
 
در ادامه نمونه‌هایی از اشعار کتاب تهران-لوبیتل-چشمهای تو را می‌خوانیم:
1 .
از نو !
بعد در چشم‌هایش فرو رفت
خواب‌هایش را دوره کرد و
به گل نشست
به باران
به یارانی که رویا را
میان کابوس‌هایشان دوره می‌کردند.
از نو !
آینه را رو به روی صورتش گرفت
خسته‌گی‌هایش را تراشید
و تاریخ را روی چشم بند سیاهش بست.
و سکوت
روی ماشه‌ها از نو
چکید !
 
2 .
انسان
همیشه راه می‌بندد بر
نفس.
گاهی با آهن
گاهی با تور
گاهی با گلوله
و گاهی
به چشم‌هایت خیره می‌شود
بعد
دستی روی سرت می‌کشد و
بعد
مثل ماهی روی خاک
مثل دوستم روی دستم
مثل گوسفند کوچکی بعد از ذبح
جان می‌دهی.
دردهایت که زیاد باشند
دریا هم قفس می‌شود
برای آن همه رهایی
 
 
3 .
شیراز سال خورده‌ای
در چشم‌های توست
وقتی سرخ‌ترین شراب‌ها
از لبانت می‌ریزد
و حوض سکه آبی
کاشی پیراهنت می‌شود
در بلندترین روزهای تابستانی که تویی.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها