چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۸ - ۱۰:۲۰
همسفر با سفیرهای زبان فارسی

در سفری که همراه فارسی‌آموزان این دوره بنیاد سعدی داشتیم، از علاقه‌مندی‌های آنها پرسیدیم و اینکه چه شد به یادگیری زبان فارسی روی آوردند.

خبرگزاری کتاب ایرن (ایبنا): بنیاد سعدی هر ساله در اواخر دوره دانش‌افرزایی زبان و ادب فارسی، فارسی‌آموزان خارجی را به یکی از شهرهای ایران می‌برد تا با تاریخ و فرهنگ ایران آشنا کند که امسال همدان مقصد این سفر بود. پیش از این قسمت اول این گزارش منتشر شده بود، قسمت دوم گزارش ایبنا از این سفر را در ادامه می‌خوانید.

صبح سومین روز از سفرمان به همدان، یکی دو ساعت زودتر از روزهای دیگر سفر آغاز می‌شود. قرار بر بازدید از کاروانسرای روستای «تاج‌آباد» است. صبحانه هم از قرار معلوم میهمان یکی از اهالی همان روستا هستیم. همدان را از مسیری که به شهرستان بهار راه دارد و ما را به روستای تاج‌آباد می‌رساند، ترک می‌کنیم. مسیر نسبتا طولانی است. از شیشه اتوبوس به تپه‌ها و دشت‌های پوشیده از گندم خیره می‌شوم و گوش می‌سپارم به صداها و حرف‌هایی که در فضای اتوبوس پخش می‌شود.

حرف‌هایی که به زبان روسی، ترکی‌استانبولی، ایتالیایی و گاه پرتغالی ادا می‌شود. در این میان هر از گاهی «بوی جوی مولیان آید همی/ یاد یار مهربان آید همی» شنیده می‌شود همان لحظه‌هایی که همسفرهای خارجی‌مان سعی می‌کنند با زبان فارسی راه ارتباط با هم باز کنند. معمولا جمله‌های فارسی‌شان که طولانی می‌شود، رابطه فعل و فاعل را گم می‌کنند. یا زمان گذشته، حال و آینده افعال را همه به یک صورت ادا می‌کنند؛ که همین اشتباهات، طنز خاصی به کلامشان می‌دهد، اما خیلی سریع توسط استادانشان شکل صحیح کلمات و افعال یادآوری می‌شود، تا بهتر در ذهنشان بماند.

پس از ساعتی به روستای تاج‌آباد می‌رسیم. روستایی کردزبان از توابع شهرستان «بهار» که همین چند وقت پیش نام‌گذاری جالب خیابان‌ها و کوچه‌هایش، موضوع گزارشی خواندنی در خبرگزاری ایبنا شده بود و به همین سبب، کمی آشنایی قبلی با محیط داشتم. تاج‌آباد تنها روستای کشور است که نام کوچه و خیابان‌هایش به اسامی کتاب‌ها و مشاهیر بنام ایران و جهان مزین شده است. شاهنامه، کیمیاگر، گلستان و چند کوچه دیگر را پشت سر می‌گذاریم و با راهنمایی رئیس شورای روستا به خانه‌ای وارد می‌شویم.

خانه‌ای با حیاط بزرگ، که حوضچه‌های پر از آب زلال در میانه آن جای گرفته است. حوضچه‌هایی که به گفته دختر صاحبخانه مدتی قبل جای پرورش ماهی بوده و حالا بلااستفاده مانده است. اهل خانه زیر سایه درخت‌های گردو و مشرف به حوض آب، فرش پهن کرده و منتظر میهمان‌هایشان هستند. همگی که آرام می‌گیریم، سفره بزرگی پهن می‌شود و کمتر از چند دقیقه، پر می‌شود از انواع و اقسام، پنیرهای محلی، روغن کرمانشاهی، مرباهای خانگی، کره محلی، سبزی تازه، شیر داغ، سرشیر و میوه. چای صبحانه، چای آتشی است و طعم دلچسبش به جان میهمان‌هایمان هم نشسته است. صبحانه آن روز یکی از دلچسب‌ترین صبحانه‌هایی است که همسفرهایمان در ایران خورده‌اند، برای ما هم همین‌طور.
 

 
پس از صرف صبحانه راهی کاروانسرای قدیمی روستا می‌شویم. تنها کاروانسرای دایره‌ای شکل در ایران که پس از دو بار بازسازی و مرمت، کمی شکل امروزی به خود گرفته است.
راهنما تاریخچه‌ای مختصر از بنا بیان می‌کند و نحوه کاربرد کاروانسرا را برای دوستان همسفر توضیح می‌دهد. چند تن از اهالی تاج‌آباد میهمان‌نوازی را به حد اعلا رسانده و لباس‌های محلی‌شان را که معمولا در عروسی‌ها و جشن‌ها به تن می‌کنند را دراختیار همسفرهای خارجی‌مان می‌گذارند، تا بتوانند عکسی به یادگار بگیرند و به شهرهای خود ببرند. لباس‌هایی پر از رنگ‌های زنده که زیبایی هر ملبسی را چندین برابر می‌کنند و دوستان فارسی‌آموز را به از این همه تفاوت در پوشش در ایران بزرگ متعجب می‌کنند.

در همین حال که عده‌ای از دوستان مشغول پوشیدن لباس کردی و ثبت عکس با آنان هستند، ماتیای ایتالیایی را در گوشه‌ای از کاروانسرا تنها می‌بینم و به سراغ او می‌روم. ماتیا اهل ونیز و دانشجوی دانشگاه بلونیا است.هشت سال پیش به همراه پدر و مادرش به ایران سفر کرده و شهرهای تهران، قم، اصفهان، شیراز و چند شهر دیگر ایران را دیده است. خاطره خوب سفرش به ایران، او را مشتاق یادگیری زبان فارسی می‌کند و همین امر دلیلی می‌شود تا پس از اتمام دوره کارشناسی‌اش، به دانشگاه بلونیا برود و تحصیل زبان و ادبیات فارسی را شروع کند.
 
نام دانشگاه بلونیا و زبان و ادبیات فارسی در کنار هم، ناخودآگاه مرا به یاد خانم فائزه مردانی می‌اندازد که در همین دانشگاه استاد زبان و ادبیات فارسی است و در آخرین سفرشان به ایران در تحریریه ایبنا با او به گفت‌وگو نشستیم. کنجکاو می‌شوم که آیا ماتیا هم او را می‌شناسد، که در کمال تعجب می‌گوید بله! و اصلا مشوق و معرف او به این دوره دانش‌افزایی خود خانم مردانی بوده است. با خودم فکر می‌کنم چقدر دنیا کوچک است، حالا با ماتیا یک فرد مشترک می‌شناسیم که عامل آشنایی او با هر دو ما، تسلطش به زبان مادری ماست. ماتیا زبان فارسی را تقریبا خوب می‌داند و دوست دارد باز هم به ایران بیاید. شعرهای حافظ، سعدی و مولانا را خیلی دوست دارد و امیدوار است روزی بتواند آن‌ها را به راحتی و روان بخواند.

از کاروانسرا و مردم دوست‌داشتنی تاج‌آباد جدا می‌شویم و راه به سمت مرکز سفال خاورمیانه پیش می‌گیریم. شهر تقریبا کوچک «لالجین» که جا به جای آن پر شده از مغازه‌های سفالینه رنگ به رنگ و خوش آب و لعاب. در یکی از کوچه‌پس کوچه‌های شهر، مقابل یک کارگاه سفالگری متوقف می‌شویم. بیرون و کف کارگاه پوشیده از بشقاب‌های سفالی است که پس از ساخت، آفتاب می‌خورند تا برای ورود به کوره آماده شوند. با تعدادی از هم‌سفرهایمان، به ترتیب پشت چرخ سفالگری می‌نشینیم تا به کمک صاحب کارگاه، برای اولین بار تجربه ساخت یک ظرف سفالینه را داشته باشیم. تجربه جالبی که برای دوستان خارجی‌مان بسیار لذت‌بخش می‌نماید و ساخت اولین ظرف با دستان خودشان، جزو خاطرات خوب سفرشان به ایران و همدان می‌شود.
 

یکی از بچه‌هایی که کار با گل و چرخ سفالگری را بسیار دوست دارد، ویتالی، جوانک نوزده یا بیست ساله روسی است. ویتالی اهل مسکو و دانشجوی رشته روابط بین‌الملل دانشگاه دولتی مسکو است. ویتالی، زبان فارسی را بهتر از تمام هم‌دوره‌های خود می‌داند و حرف می‌زند اما لهجه زبان فارسی‌اش بیشتر به فارسی دری شبیه است، تا به فارسی امروز ما. دلیل آن را که جویا می‌شوم، می‌گوید به دلیل علاقه فراوان به زبان و ادبیات فارسی، از دو سال قبل تصمیم به یادگیری این زبان گرفتم، اما چون در دانشگاه ما گروه آموزش زبان فارسی وجود نداشت، در گروه تاجیکی و دری ثبت‌نام کردم. اما حالا که فرصتی پیش آمده، به ایران آمده‌ام تا زبان فارسی را در مهد آن یاد بگیرم.

ویتالی که نسبت به همه همسفرهایش مهربان و دلسوز است، کف‌بینی هم بلد است و و می‌گوید این کار را از پدر، پدربزرگ و اجدادش به ارث برده است. معمولا در اوقات بیکاری، یا در طول مسیرهای طولانی کف دست یکی از همسفرها را می‌خواند و خط عمر، هوش، عشق و تعداد فرزندان آن‌ها را تفسیر می‌کند. این جوان روس که برای اولین بار به ایران آمده، به جز تهران و همدان، تجربه یک سفر کوتاه به همراه دوستان روسی، پرتغالی و ایتالیایی‌اش به اصفهان هم دارد. امیدوار است سفری هم به شیراز داشته باشد و از آرامگاه حافظ و سعدی بازدیدی داشته باشد. چون شنیده قم از شهرهای مذهبی ایران است، کنجکاو است که به این شهر هم سفر کند و آنجا را از نزدیک ببیند.
 

ویتالی
ویتالی عمر خیام را از روسیه می‌شناسد و اشعارش را دوست دارد، اما در ایران با حافظ، سعدی، مولانا و چند شاعر فارسی‌زبان دیگر هم آشنا شده و به شعرشان علاقه‌مند شده است. تعارف و به قول ما نان به هم قرض دادن ایرانی‌ها بیشتر از هر چیز دیگری تعجب می‌کند و کباب بختیاری و قورمه‌‌سبزی را بیشتر از دیگر غذاهای ایرانی دوست دارد. ویتالی که حرف‌های رسانه‌های غربی درباره ایران را خیلی باور نمی‌کرده، حالا مطمئن است ایران کشور خوبی است و دوست دارد باز هم به ایران بیاید و زبان فارسی‌اش را تقویت کند.

ناهار ظهر آن روز در یکی از سفره‌خانه‌های سنتی شهر لالجین صرف می‌شود. میهمان‌های ما آن روز برای اولین بار تجربه خوردن دیزی دارند. به همین خاطر خیلی با نحوه خوردن آن آشنا نیستند و آقای حسنی، از مسئولان گروه چگونگی خوردن دیزی را به بچه‌ها یاد می‌دهد. تقریبا اکثر بچه‌ها معتقدند دیزی غذای سنگین و خوشمزه‌ای است، اما همچنان کباب کوبیده در صدر غذاهای ایرانی مورد علاقه بیشتر آن‌هاست.

پس از صرف ناهار و چای نبات، به یکی از فروشگاه‌های بزرگ سفالینه شهر می‌رویم، تا همسفرهایمان دست‌خالی از شهر سفال ایران خارج نشوند. بعد از آن به همدان و به بازار قدیم آن می‌رویم تا دوستانمان فرصت خرید سوغاتی هم داشته باشند.

دوست دارم در تهران زندگی کنم
آخرین شبی که در همدان هستیم، مجالی پیش می‌آید تا چند دقیقه‌ای میهمان دریا و کریستینا از آستراخان روسیه شویم و درباره مشترکات اجتماعی ایران و روسیه صحبتی داشته باشیم. کریستینای بیست ساله در دانشگاه ملی آستراخان زبان فارسی می‌خواند و به گفته خودش معلم زبان فارسی است. این سفر، دومین سفر او به ایران است و هشت ماه قبل هم به ایران آمده است. طبق گفته کریستینا دانشگاه آستراخان با دانشگاه گیلان‌تفاهم‌نامه همکاری امضا کرده‌اند و هر یک سال در میان دانشجویانی از روسیه به دانشگاه گیلان می‌آیند تا زبان فارسی یاد بگیرند. کریستینا که در این سفر زندگی چند هفته‌ای در تهران و آموزش اصولی و برنامه‌ریزی شده زبان فارسی در بنیاد سعدی را تجربه کرده است، از دانشگاه گیلان نالان است و معتقد است در آنجا خیلی زبان فارسی نیاموخته است.
 

عجیب‌ترین رفتار ایرانی‌ها برای کریستینا، مانند هم‌وطنش ویتالی، تعارفات روزمره ایرانی‌هاست و با خنده می‌گوید بعضی وقت‌ها پنج دقیقه از مکالمات تلفنی دوستان ایرانی‌ام فقط به تعارف و حال و احوال‌پرسی می‌گذرد. برایش بسیار جای تعجب دارد که ایرانی‌ها حتی برای ورود به آسانسور هم با یکدیگر تعارف می‌کنند.

 کریستینا شهر تهران را خیلی دوست دارد و می‌گوید چون شهر خودم در روسیه شهر کوچکی است، ترجیح می‌دهم در یک شهر بزرگ و پر رفت‌وآمد مثل تهران زندگی کنم. او دوست دارد امکانی پیش آید، تا چند سالی در ایران ساکن شود و زندگی کند و تهران را هم برای زندگی انتخاب کرده است. عمر خیام را دوست دارد و رباعیاتش را از حفظ می‌خواند. در این دوره دانش افزایی هم با مولانا آشنا شده و به شعرش علاقه‌مند شده است.

کریستینا که در بازدید از منطقه دربند تهران، طعم میرزاقاسمی را تجربه کرده است، حالا از طرفدارهای پروپاقرص این غذای سنتی ایرانی است و آن را بر همه غذاهای ما ترجیح می‌دهد. البته کباب کوبیده و جوجه کباب را هم در درجه‌های بعدی بسیار دوست دارد و آن‌ها را جزو لذیذترین غذاهایی می‌داند که تا به حال خورده است.

صبح آخرین روز از سفرمان به همدان، با بازدید از بقایای شهر سه‌هزارساله هگمتانه شروع می‌شود. جایی که تعجب دوستان همسفرمان از سخنان راهنما درباره قدمت شهر، کاملا در چهره‌شان پیداست و با دقت خاصی مشغول تماشای شهر می‌شوند. بعد از آن به موزه مجموعه هگمتانه می‌رویم و بخشی از تاریخ شهر، ایران و اسلام را از نظر می‌گذرانیم. جایی که قدمت و تاریخ ایران مستند حاضر است و باعث سربلندی ما در مقابل دوستان خارجی‌مان است.
 

بازدید از کلیسای انجیلی استپانوس و پس از آن، کلیسای یهودی وستر در یکی از خیابان‌های واصل به میدان بازار قدیم، آخرین برنامه‌های گروه در سفر به همدان است. بازدید از این کلیساها خیلی برای همسفرهایمان جالب نیست و حتی بعضی از آن‌ها در داخل کلیسا حاضر نمی‌شوند و ترجیح می‌دهند، جایی بیرون از آن منتظر دیگر همسفرها بمانند.

از بلژیک تا تهران در پی موسیقی ایرانی
پس از صرف ناهار روز چهارم، در حالی که یکی دو ساعت از ظهر گذشته، از همدان خارج می‌شویم و راه تهران را پیش می‌گیریم. در مسیر بازگشت خستگی سفر چند روزه‌مان، در جان و تن همه پیداست و همه را به خواب کشانده است.

فقط پاول ۶۰ ساله در انتهای اتوبوس بیدار است. به سراغ او می‌روم تا ببینم چه چیزی یک مرد ۶۰ ساله را از بلژیک به ایران و یادگیری زبان فارسی کشانده است. پاول سال‌ها قبل در شهر لیسبون موسیقی تحصیل کرده و حالا هم موزیستین است. در میان دوستانش یک دوست دوملیتی ایرانی_بلژیکی دارد که او هم در کار موسیقی است، اما فارسی نمی‌داند.

پاول چند سال قبل در جایی موسیقی ایرانی می‌شنود و به آن علاقه‌مند می‌شود. همین علاقه سبب می‌شود به دنبال موسیقی ایرانی و ترانه‌های آن برود تا آن‌ها را بنوازد، اما متوجه می‌شود که پرداختن به موسیقی ایرانی، بدون تسلط به زبان فارسی ممکن نیست و سر همین ماجرای عجیب، او را تا به تهران و آموزش زبان فارسی می‌کشاند. حالا زبان فارسی به پاول بلژیکی دوستان جوانی از کشورهای مختلف داده، که هم‌سن بچه‌های او هستند. دوستانی که خودشان فارسی را سخت حرف می‌زنند، ولی تمام سعی‌شان این است که به فارسی آموختن پاول کمک کنند و او را راهنمایی کنند.
 

به تهران که می‌رسیم، تاریکی شب همه جا پخش شده و چراغ‌های شهر را روشن کرده است. اتوبوس همان جایی که صبح  چهار روز پیش سفر را آغاز کرده بودیم، می‌ایستد و مسافرهایش را به شهر تحویل می‌دهد. همسفرهای فارسی آموزمان به سمت ساختمان بنیاد سعدی می‌روند تا روزهای آخر اقامتشان در ایران را سپری کنند و من هم راه خانه‌ام را پیش می‌گیرم.

سفیرهای کوچک زبان فارسی
در راه فرصتی می‌شود تا به این سفر و همسفرهای عجیب و غریبم فکر کنم. به سوال عکاسمان که پرسید آموزش زبان فارسی به این فارسی‌آموزها چه سودی برای ما و ایران دارد؟ به اینکه این فارسی‌آموزهای عموما زیر بیست و پنج ساله، هر کدام یک سفیر کوچک برای زبان فارسی و ایران در جای جای جهان‌اند. که فردا روزی اگر وزیر، وکیل یا مسئولی در کشورهای خودشان شوند، یک راه روشن برای زبان فارسی و گسترش آن در جهان هستند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها