یکشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۸ - ۰۲:۰۰
دالان خاطرات

حامد حسینی پناه کرمانی، نویسنده و منتقد ادبی در یادداشتی به رمان «ویولا» نوشته نسرین قربانی از انتشارات برکه خورشید پرداخته است.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، حامد حسینی پناه کرمانی: غالبا شنیده می‌شود که نویسنده نباید نظرات شخصی خودش را به صورت مستقیم در داستانش بگنجاند یا چیزی را به مخاطب تلقین کند. همین قاعده درباره جملات پر زرق و براق، فانتزی یا پر طمطراق صادق است. نویسنده رمان «ویولا» برای آنکه حرف‌های خودش یا جملاتی را که شخصا دوست دارد در داستان قرار دهد به روشی متوسل شده است که می‌شود آن‌ را نوعی تکنیک در روایت دانست.

او جملات خاص داستانش را در دهان اشخاص دیگر می‌گذارد. گاه این جمله را دکتر روانشناس می‌گوید: «ما در مقابل کلمه به کلمه حرفمون مسئولیم. باید بدونیم چی می‌گیم. چرا و به کی می‌گیم. نمی‌تونیم همین طوری یه حرفی رو بزنیم و بعدشم خیلی راحت ازش بگذریم.» یا شخصیتی به نام میم آنها را بر زبان می‌آورد: «برای خودشناسی، اول باید از خودمون شروع کنیم. تا وقتی که یاد نگرفتیم حرفای دیگران رو بدون چون و چرا قبول نکنیم، نمی‌تونیم از طرف مقابل گله کنیم. خداوند حق انتخاب هم داده. اول باید خودمون رو زیر سوال ببریم.» و یا در جای دیگر میم می‌گوید: «اگر امروزمون با دیروز فرقی نکنه، باید به حال خودمون تاسف بخوریم.»

هرچند راوی به توصیه‌های دکتر روانشناس و به حرفای میم چندان توجهی نمی‌کند ولی جملات آنها مدام در ذهن راوی جولان می‌دهند.

گاه اینگونه جملات را از صادق می‌شنویم:«مردم اغلب به اشتباه حس احترام و قدرشناسی را با دوست داشتن یکی می‌دونن. اما همه‌ی اینا یه قصه اییه و عشق یه داستان دیگه داره. همونی که اگه نباشه، خودتو بکُشی‌ام نمی‌تونی رُل  بازی کنی. بالاخره یه جا لو می‌ری.»

بخش عمده این حرف‌ها  و جملات خاص را نویسنده در ذهن راوی به شکل تداعی می‌نشاند ولی گاه هم جملات در متن داستان شکلی به خود می‌گیرند که مشخص نیست این نظر نویسنده است و یا در ذهن راوی شکل گرفته است: «گاهی اوقات احساس می‌کنی یک کلمه، یک اشاره و یا حتا اخمی کوچک بر پیشانی می‌تواند همه‌ی غرورت را لِه و لَوَرده کند. آن جاست که اگر همه‌ی وجودت هم برای ذره‌ای ترحم و مهربانی لَه لَه بزند، باید قید همه رو بزنی و بلند شوی.»

و از این دست جملات در متن داستان کم نیستند که مشخص نیست گوینده آنها راوی است و یا این جملات نظرات نویسنده هستند: «اشتباهات همیشه تکرار می‌شوند و هربار به شکلی؛ جوری که تو خیال می‌کنی همیشه توی اولین در جا زده‌ای! اما هزارسال بعد به پیوستگی پیوند همه‌ی اتفاقات پی می‌بری!» هرچند گاه با قرینه‌های نهفته شده در متن می‌توان به گوینده آنها پی برد؛ مانند همین جمله‌ اخیر با اصطلاح «هزار سال بعد» که ویژه فُرم خاص روایت راوی این داستان است.

نویسنده رمان «ویولا» برای فرار از دست تاریخ‌ها و زمان‌ها روش مناسبی پیدا کرده است: «هزار سال بعد مادرش توی دست‌های من جان داده بود!» یا «هزار سال بعد زنجیرها را به هم گره می‌زنم و پشت بلندترین کوه پرت می‌کنم.»
این روش راهی مناسب برای این است تا نسرین قربانی مجبور نباشد حوادث داستان را با توالی زمانی و به شکل خطی روایت کند: «هزار سال بعد افسوس خورده بودم که کاش یکی از دست دوزهای مادر را نگه داشته بودم!» یا «هزار سال بعد که روبه‌روی دکتر روانشناس نشستم.» و این فرار از توالی زمانی مناسب‌ترین حالت برای این روایت خاص است که بخش عمده آن در ذهن راوی و میان خاطرات او می‌گذرد: «گذشته، مثل آینه‌ی قدی پیش رویم بود. نه می‌توانستم بشکنم و نه تاب گذشتن از آن را داشتم.» راوی ما درگیر گذشته است: «اگر مسائل گذشته حل نشده باقی بمونن، یک روزی، از یه جایی سر باز می‌کنن.»

و این درگیر گذشته بودن مانند گردابی مخاطبان را همراه با راوی به درون خود می‌کشد و داستان از یک خاطره به خاطره ‌دیگر نقب می‌زند و اینگونه خاطرات تبدیل به کلاف سردرگمی در ذهن راوی و مخاطب می‌شود.

 بهترین تعبیر را  نویسنده خود برای خاطرات راوی انتخاب کرده است: «کرم‌ها از توی ذهنم بیرون نمی‌افتند. یک عالمه نمک پاشیدم. توی هم جنبیدند.»

نویسنده ما را با خاطرات راوی همراه می‌کند تا باور کنیم : «انگار گاهی سرنوشت‌ها هم ارثیه.»

راوی سعی می‌کند با تغییری اساسی در زندگی خود که از کوتاه کردن موها آغاز می‌شود خود را از دست خاطرات خلاص کند: «از هزار معنی فرار کرده بودم تا خودِ نشناخته‌ام را خوب بزرگ کنم.» ولی او به مرور خاطرات عادت دارد و خودش خوب می‌داند که: «عادت مثل کفۀ ترازویی است که اگر میزان نشود، سنگینی از کفه دیگر سرریز می‌کند!» و این عادت به مرور گذشته‌ها او را عصبانی می‌کند: «آدما اغلب کارایی رو انجام می‌دن که دوست ندارن، یعنی مجبورن انجام بدن. بعد اون وقت به جایی می‌رسن که از دست خودشون عصبانی‌ان. اون وقته که می‌زنن به سیم آخر. دیگه هیشکی جلودارشون نیست. این دفعه‌ام از اون ور بام می‌افتن!»

راوی در میان همسر و فرزندان و محله‌ای که در همان ابتدای داستان ما را با آن و شخصیت‌هایش آشنا می‌کند، احساس تنهایی می‌کند: «روی کاغذ نوشته بودم: «بوی تو می‌آید» و نمی‌دانستم دنبال بوی چه کسی بودم؟ صادق و اسماعیل؛ هر دو به شکلی رفته بودند. یکی رفته بود و دیگری را تارانده بودم و نتیجه یکی بود: تنها بودم.»

راوی ما که با خاطراتش دست به گریبان است خوب می‌داند مشکل بزرگ زندگیش چه بوده است: «مصیبت بزرگ زندگیم این بود که عادت نداشتم رُک و راحت حرف بزنم.» و همین عادت نداشتن به حرف زدن او را میان دالان خاطرات سرگردان می‌کند که گاه کلمه‌ای او را سال‌ها درون ذهنش به عقب یا جلو می‌راند: «میم پیام داده و گله کرده بود که چرا گوشی‌ام را خاموش می‌کنم! خاموشی‌ها بیشتر شده بود. هر شب. مثل برنامه‌ای منظم پیش از انقلاب.» یا ذهن او را کیلومترها دورتر پرتاب می‌کند: «مغز من مثل بازار سید اسماعیله. اسماعیل هر روز ظهر تلفن می‌کرد.»

نسرین قربانی که می‌داند: «تلنبار شدن انواع عقده‌ها در یک شخص، به هر دلیلی، عواقب بدی خواهد داشت. هشکی از شکم مادرش دزد و جانی به دنیا نمی‌یاد. این محیط و شرایط دنیای بیرون هست که از آدم‌ها شخصیت‌های متفاوت می‌سازه.» سعی می‌کند ما را در موقعیت‌های خاص و بزنگاه‌های زندگی راوی قرار دهد تا بدون قضاوت با انتخاب‌های راوی همراه شویم: «آدم‌ها اغلب در موقعیت‌های خاص خودِ واقعی‌شان، آن چه که هستند را از خود بروز می‌دهند.»
برای راوی ما که برایش «هزارسال از فراموشیِ نازنین صنمِ مادر و نینای پدر گذشته بود» داستان به گونه‌ای پیش می‌رود تا برایمان آشکار شود: «کلمات توی وقت خودش معنای اصلی شو پیدا می کنه.»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها