چهارشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۸ - ۰۰:۲۲
​شاعر و ناشر

بیژن عاشق بهار و رادیو بود و عجبا که در زیباترین فصل سال و یک روز بعد از تولد رادیو تهران در چهارم اردیبهشت سال 1319، رو در نقاب خاک کشید.

به‌گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) ـ نصرالله حدادی؛ پنج‌شنبه این هفته، یازدهمین سالگشت خاموشی شاعرِ ناشر، بیژن ترقی است. چندی قبل در برنامه «نغمه‌ها» شبکه چهارم سیما، خواننده‌ای به نام «فرزاد قربانی» بسیاری از سروده‌های این شاعر فقید را بازخوانی کرده بود و نمی‌دانم این کار تکراری از سوی بسیاری از خوانندگان روزگار ما چه لطفی دارد؟ بسیاری از این ترانه‌ها، در حافظه مردم ما برای همیشه باقی خواهند ماند و هرگز بازخوانی آن‌ها، نمی‌تواند لطافت خوانش اولیه این ترانه‌های به یادماندنی را تداعی کند.

تصویر چهره شاد و سرحال مرحوم بیژن ترقی در «کتابخانه خیام» در شاه‌آباد، نشان از روزهایی دارد که کتاب در این نقطه از تهران، ارج و قُربی داشت و بیژن در قالب یک ناشر، شاعر و نام آشنا، همواره با لبی خندان و چهره‌ای گشاده پذیرای دوستان و آشنایانش بود. اولین بار نام بیژن را با ترانه‌های همیشه جاودانش در دهه پنجاه شنیده بودم، اما توفیق دیدارش، برای نخستین بار در سال 1362 در محوطه کتاب‌فروشی خیام نصیبم شد و تا روزهایی که توان داشت و در این محل حاضر می‌شد، گه‌گاه دست می‌داد و آن‌گاه که «خانه‌نشین» شد، از طریق «شاهرخ ترقی» برادر بزرگوارش ـ که افتخار دوستی‌اش را دارم ـ احوال او را جویا می‌شدم.
 

بیژن عاشق بهار و رادیو بود و عجبا که در زیباترین فصل سال و یک روز بعد از تولد رادیو تهران در چهارم اردیبهشت سال 1319، رو در نقاب خاک کشید. شنبه، پنجم اردیبهشت 1388، پس از یکدوره بیماری و دوری از دوستان و دوستدارانش.

هشت دهه حیات عاشقانه بیژن، در ابتدا دو فرهنگ فارسی ـ انگلیسی و انگلیسی ـ فارسی خیام را رقم زد، هرچند که در کارنامه پربار او، تصحیح و چاپ دیوان صائب تبریزی، کلیم کاشانی، مجمر اصفهانی، فرهنگ جامع آنندراج و دیوان حزین لاهیجی، نیز دیده می‌شود و «سرود برگ‌ریزان» که حاوی اشعار او ـ غزل، مثنوی، رباعی و تعدادی ترانه بود ـ نیز در سال 1350 به چاپ رسید و در واپسین سال‌های حیات، از پشت دیوارهای خاطره (1373) و آتش کاروان (که به گونه‌ای همان سرود برگ‌ریزان بود) به مجموعه کارنامه او افزون گشت.

بیژن در بخشی از خاطراتش، و ایام کودکی، درباره عشق و علاقه‌اش به شعر، شاعری و کتاب، چنین می‌نویسد: «از پنج شش سالگی در کتابخانه، همراه پدر بودم. به خاطر دارم خودِ او کتاب اول ابتدایی را دو، سه‌ماهه به من درس داد. اواسط خواندن کتاب دوم بودم، کتابم را که اکثراً پشت سه چرخه می‌گذاشتم گم کردم. پدر هرچه در کتابخانه گشت، کتاب دوم ابتدایی [را] پیدا نکرد، یک جلد کتاب پنجم موجود بود، به من گفت: فعلاً برای این که بیکار نمانی، همین کتاب را شروع کن.

آغاز کتاب پنجم در آن ایام با مطالب باب اول گلستان آغاز شده بود. من در عرض یک هفته تمام آن قسمت را با کلمات سنگین ادبی و جملات عربی توأم بود حفظ نمودم. آقایان استاد شهریار و گلچین معانی که همه روزه به کتابخانه می‌آمدند، وقتی من به سفارش پدر، آن کلمات وزین و پرشور را برای آنان می‌خواندم، مرا تشویق‌های فراوان می‌نمودند. دو سه سالی صرف خواندن کتاب‌های متفرقه نمودم، تا این که پدرم مرا به مدرسه اقدسیه که نزدیک کتابخانه بود، به کلاس پنجم گذاشت. از آنجا که سن من با همکلاسی‌هایم تطبیق نمی‌کرد، مدتی تنها و غریب در سرکلاس حاضر می‌شدم. در آن موقع هرچه در زمینه شعر و ادبیات حاضر الذهن بودم، در ریاضیات ضعیف.

ناظم آن مدرسه که از دوستان پدرم بود، با این که از فرار کردن و بدخلقی‌های من ناراضی بود، به استعداد من در زمینه شعر، خط و ادبیات، زیرچشمی توجه داشت. او هرگاه معلمین نبودند، خودش سرکلاس‌ها حاضر می‌شد. در امتحان ثلث دوم موضوعی را برای انشا طرح کرد و رفت. من به سرعت مطالبی نوشته به دست مبصر کلاس داده، بیرون دویدم. فردای آن روز باز به مدرسه نرفتم، روز بعد در حالی که شاگردان کلاس‌ها به صف در حیاط مدرسه ایستاده بودند، و من که از لحاظ سن و سال از همه آن‌ها کوچکتر بودم، در آخر صف جای داشتم... قبل از این که زنگ به صدا درآید تا به سر کلاس برویم، ناظم در حالی که شلاقی در دست داشت و آن را به ساق پایش می‌زد، و در روی ایوان بلندی ایستاده بود، با صدای رسایی گفت: بیژن ترقی شاگرد کلاس پنجم، یک قدم از صف بیرون بیاید. من که روز قبل به مدرسه نیامده بودم، با ترس و لرز، آهسته از آخر صف جلو آمدم. ناظم گفت: این بچه را ببینید، انشایی را که دو روز قبل نوشته، به شاگردان کلاس نهم دیکته گفتم و با تعجب دیدم، چند غلط فاحش در نوشته‌های بعضی از ایشان هست. سپس به شاگردان کلاس‌های دیگر گفت: به افتخار این دانش‌آموز با استعداد کف بزنید. من که هنوز نگران غیب روز قبل بودم، سرم را از گریبان بلند کردم و با حیرت و خجالت داخل کلاس شدم. خوشبختانه آن روز ریاضی نداشتیم و من نفس بلندی کشیدم.»

پدر بیژن، مرحوم حاج محمدعلی ترقی، یکی از بزرگان نشر کشور در روزگار خود بود و افسوس که از سال 1375 شمع فروزان این انتشارات که از اوایل قرن حاضر، افروخته شده بود، رو به خاموشی نهاد و امروز تنها یک نام از «کتابخانه خیام» باقی مانده، با انبوهی از کتاب‌های تأثیرگذار: روضة‌الصفا، حبیب‌السّیر، ریحانه‌الادب، فرهنگ آنندراج، فرهنگ نفیسی، مجله یادگار، منتهی‌الادب و ده‌ها کتاب ارزنده دیگر.

نام حج محمدعلی ترقی، بیژن و شاهرخ ترقی همواره در تاریخ نشر کشور ما باقی خواهد ماند، آن هم به نیکویی و بیژن ترقی با ترانه‌های همیشه جاودانه‌اش، و تا روزگاری که مردم ما، آن را زمزمه می‌کنند، زنده است. یاد و خاطره دوست خوبم، شاعرِ صاحبدل بیژن ترقی، گرامی باد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها