دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۷ - ۰۹:۲۳
روزگار آدم‌های سربه‌زیر

در دفتر کار یکی از ناشران خوشنام در عرصه تولید «فرهنگ» به گپ و گفت و بیان درد دل نشسته‌ایم. به او اطلاع می‌دهند باید مبلغی بالای سیصدمیلیون تومان بپردازد تا کاغذ مورد دو جلد از کتاب‌هایش را بتواند تأمین کند و این در حالی است که بیش از هفتاد عنوان از کتاب‌هایش، تمام شده‌اند.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)؛ نصرالله حدادی ـ «کتاب باشه... وقتی توراهی!» جمله‌ای که قبل از پخش آگهی در شبکه‌های مختلف سیما، برای لحظه‌ای در برابر چشمان بیننده ظاهر می‌شود و سپس آگهی، پشتِ آگهی و در «پس‌زمینه» این آگهی، داخل واگن مترو، نشان داده می‌شود. از خودم می‌پرسم! یعنی چه؟ و نکته جالب توجه، علامت تعجب(!) در انتهای این جمله است: «کتاب باشه... وقتی توراهی!»
بعد از کلی فکر و حدس و گمان، به این نتیجه می‌رسیم، منظور این آگهی، خواندن کتاب در مترو است. پیشنهاد جالبی است و اگر از قوه به فعل آید، جای بسی خوشحالی است، و صدالبته اگر ازدحام داخل مترو اجازه دهد و شما هم حوصله مطالعه در فضای «تنگ و ترش» داخل واگن‌ها را داشته باشید.

این روزها، بنابه ضرورت کاری خاص، هر روز صبح از ایستگاه گلوبندک تا شمالی‌ترین قسمت تهران ـ حوالی تجریش ـ را طی طریق می‌کنم و «محض رضای خدا» دست احدالناسی، کتاب ندیده‌ام و همه «سربه زیر» شده‌اند: سردر گوشی‌های خود دارند و کاری به این امر ندارند که باید قدمی آن‌طرف‌تر بردارند، تا مسافرینی که قصد ورود به داخل واگن را دارند، به راحتی وارد شوند. هنگام ظهر، قصد بازگشت می‌کنم و واگن‌ها خلوت‌تر هستند و شش نفر روبه‌روی من بر روی صندلی‌ها نشسته‌اند و در کنار من نیز، پنج‌تن قرار گرفته‌اند. یک نفر خواب است، نُه نفر سردرگوشی‌های خود دارند، یک نفر هم پیرمردی همانند حقیر است و یک نفر هم مات و مبهوت به دستفروشی‌های فراوانِ در حال تردد، نگاه می‌کند. چشم می‌گردانم و به ابتدا و انتهای واگن‌ها نگاهی می‌اندازم، همه سر به‌زیر شده‌اند و روزگارِ آدم‌های سربه زیر شده است. خودآگاه نگاهی به صفحه تلفن همراه بغل دستی‌ام می‌اندازم، مشغول بازی نرد است. من که اصلاً از این بازی سر درنمی‌آورم، فقط می‌دانم، باید دو نفره آن را انجام داد و حتماً این دوست بغل دستی، طاسش راست نشسته است و نراد است، که این چنین غرق این بازی شده‌ است.

به ایستگاه می‌رسیم و از بلندگوی واگن، نام ایستگاه گفته می‌شود: میرداماد و مسافر بغل‌دستی می‌رود و جوانی جای او را می‌گیرد و دو عدد گوشی در داخل گوش دارد و چنان صدای موسیقی‌اش بلند است که من به راحتی آن را اصغا می‌کنم! و به همین‌گونه است وضع تعداد زیادی از مترددین داخل مترو و یقین دارم، نسل آینده، علاوه بر سر به زیری، دچار گران‌گوشی هم خواهند شد و چه بهتر است فرزندان‌مان را واداریم در آینده، دو شغل را در پیش گیرند: اول، در رشته گوش و حلق و بینی، تحصیل کنند، که یقیناً «نان‌شان در روغن است» و یا به فروش «بلندگو» برآیند که مشتریان فراوانی خواهند داشت.

نگاهی به صفحه گوشی جوان سمت راست می‌اندازم، مشغول بازی اتومبیل‌رانی است و هفت هشت هزار امتیاز گرفته است و دائماً از میان خودروها «ویراژ» می‌دهد و عبور می‌کند و به ایستگاهی می‌رسیم که تقاطع چند خط است و واگن پرمی‌شود و پیرمردی در برابر جوان در حال بازی، دستگیره‌ها را گرفته است. از جایم بلند می‌شوم و از ایشان می‌خواهم بنشینند و ضمن تشکر می‌نشیند.

عاقله مردی به آهستگی می‌گوید: حُرمت هم از میون‌رفته، و اشاره به جوان‌های در حال وررفتن به گوشی‌ها دارد. لبخندی می‌زنم و در ایستگاه بعد، برخی از صندلی‌ها خالی می‌شود و به حرمت موی سفیدم، جوانی با سر اشاره می‌کند تا بنشینم. او نیز سردر گوشی خود دارد و به ایستگاه تعویض خط می‌رسیم و ادامه راه را باید به مسیر جدید بروم. این خط مترو، به جنوبی‌ترین نقطه تهران می‌رود. وضع در اینجا همانند خط قبلی است و فقط به نظر می‌رسد قیمت گوشی‌ها، باید قدری پایین‌تر باشد، اما موضوع سر به زیری، همچنان، به قوت خود باقی است و فقیر و غنی و گوشی ده‌میلیونی و بیشتر و یک میلیونی و کمتر در کار نیست، روزگار آدم‌های سر به زیر و در آینده گران‌گوش است، کاری نمی‌توان کرد.
از پله‌های برقی ایستگاه بالا می‌آیم. خیابان‌ها خلوت‌تر است و به یاد می‌آورم بازی فوتبال ایران و ویتنام است و بسیاری ترجیح می‌دهند به صفحه جادویی تلویزیون چشم بدوزند و از نتیجه بازی به صورت زنده، مطلع شوند و در میان این همه اخبار جور واجور، فعلاً فوتبال عزیزتر است.

به خانه می‌رسم و تجدید قوایی و نگاهی به صفحه تلویزیون. کم و بیش همه جا حرف از فوتبال است و بازارِ داغ آگهی‌ها و نکته جالب توجه، تبلیغ کتاب‌های کمک درسی یکی از دوستان خوبم که شهره آفاق است و دادن بورسیه، برای ادامه تحصیل و در دنباله‌اش تبلیغ فلان سامانه و بهمان خط تلفن همراه، و من مانده‌ام آیا همچنان در راه هستم و باید کتاب بخوانم؟ نگاهی به کتاب‌های داخل قفسه‌ها می‌اندازم. بخش مهمی از اطاق را اشغال کرده‌اند و خدا را شکر کرد که سرپناه، سر پیری فراهم آمده و کتابهام در کنارم هستند. با خود می‌اندیشم وقتی انبوهی از اطلاعات اولیه را می‌توان در درون حافظه یک گوشی جاداد و یا به‌دنبال مطلب دلخواه، در اینترنت به جست‌وجو پرداخت، آیا بازهم می‌توانیم از لذت مطالعه، آن هم به‌صورت کاغذی‌اش، صحبت کرد؟

بافضای مجازی کاری ندارم و آنچه را که دلخواهم است، باید در میان صفحات کاغذی کتاب‌ها، پیدا کنم، اما می‌دانم ما آخرین نسلی هستیم که عاشقانه پیشه کتاب و کتاب‌فروشی را انتخاب کرده‌ایم و با کتاب نفس می‌کشیم و نفس شمارگان کتاب، سال‌هاست به شماره افتاده است.

چند درصد از دانشجویان ما اهل مطالعه هستند؟ قشر تحصیل کرده ما، چقدر دغدغه دانستن دارد؟ شمارگان روزنامه‌های کشورمان، چقدر است؟ آیا هرگز علت العلل نزول هر ساله شمارگان کتاب و کتابخوانی را بررسی کرده‌ایم؟ مراجعه‌کنندگان به کتابخانه‌های عمومی کشور، به چه میزان هستند؟ آیا عموم مردم در کنار مشکلات عدیده اقتصادی، توان خرید کتاب را دارند؟ آیا روند افزایش قیمت‌های مواداولیه موردنیاز ناشران، متوقف و تثبیت خواهد شد و اگر بشود، توان تولید انبوه با این قیمت‌ها را دارند؟

در دفتر کار یکی از ناشران خوشنام در عرصه تولید «فرهنگ» به گپ و گفت و بیان درد دل نشسته‌ایم. به او اطلاع می‌دهند باید مبلغی بالای سیصدمیلیون تومان بپردازد تا کاغذ مورد دو جلد از کتاب‌هایش را بتواند تأمین کند و این در حالی است که بیش از هفتاد عنوان از کتاب‌هایش، تمام شده‌اند.
چاپ قبلی کتاب را بدون تغییر قیمت فروخته است و حالا، باید اصل سرمایه و سود را ضربدر عدد سه کند، تا بتواند کتاب‌های قبلی را جایگزین نماید و تاکید می‌کند، به‌رغم تغییر شدید قیمت‌ها، طی شش ماه گذشته، کوچک‌ترین دستی به قیمت کتاب‌هایش نبرده‌ و نخواهد برد.

باور کنیم، با تبلیغ‌های «سردستی» مردم کتابخوان نمی‌شوند و در آپارتمان‌های هفتاد هشتاد متری، نمی‌توان پانصد جلد کتاب را جاداد و بشمارید دردهای دیگر کتاب و کتابخوانی را از قاچاق کتاب، ممیزی سلیقه‌ای، تا تغییر قیمت‌های شدید و خانمان برباد ده را. از قدیم‌الایام گفته‌اند: خنده دلخوش می‌خواهد و گریه، سر و چشم درست. برای کتاب خواندن باید انگیزه داشت و این‌گونه تبلیغات در حد حرف باقی می‌مانند و بعید است رغبتی برای کتابخوانی برانگیزند.

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • ۰۹:۲۸ - ۱۳۹۷/۱۰/۲۴
    عالی بود. نگاه استاد حدادی به آسیب پایین بودن سرانه مطالعه و بی‌توجهی مردم به کتاب، واقعا سنجیده و به‌جا است. متشکرم از خبرگزاری ایبنا بابت انتشار چنین مطالب کارشناسانه‌ای.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها