شنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۷ - ۱۲:۰۲
«ملت عشق» می‌خواهد الگوی شمس را در قرن بیستم بازسازی کند

رضا ماحوزی دانشیار پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی در یادداشتی نگاهی به کتاب «ملت عشق» داشته است. او می‌نویسد: نگارنده مایل است الگوی شمس را در قرن بیستم بازسازی کند و نشان دهد هنوز جهان آماده دریافت عشق آتشین شمس است؛ عشقی که ویران می‌کند و می‌سازد.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)ـ رضا ماحوزی: «ملت عشق» از رمان‌نویسی ترک‌تبار، تلاش می‌کند با ارائه روایتی از زندگی شمس از زبان شخصیت‌های متعددی از جمله صوفی بغداد، کارگر موقرمز بغدادی، فرزندان و همسر مولوی در قونیه، دخترخوانده مولوی، حسن گدای جزامی، گل کویر، سلیمان مست، متعصب و برادرزاده‌اش بیبرس گزمه‌چی، حسام‌الدین و از همه مهم‌تر خود شمس، او را به قرن بیستم بیاورد و با کیمیای عشق، هفت قرن فاصله را پشت سر بگذارد و نادیده بگیرد.

داستان با رؤیایی تلخ از پایان ماجرا یعنی قتل شمس آغاز می‌شود تا شمسی که به‌گفته خود از آینده چیزی نمی‌داند و تنها راوی و مفسر گذشته‌هایی است که گیر کرده‌اند و خود را به حال رسانده‌اند، برای ما از آغاز و پایان این داستان بگوید؛ چشمانی در چاه و چشمانی بر چاه.

از همین آغاز شمس قواعد چهل‌گانه خود را متناسب با موقعیت‌های داستان بیان می‌دارد اما این قواعد گویی جانی مستقل از شمس دارند و می‌توانند بدون او نیز به پرواز درآیند و از زبان این و آن از جمله سلطان ولد و مولانا و زنی از آمریکا به نام اِللا روبینشتاین که در کمند عشق شمسِ زمانه خود گرفتار آمده است تقریر شوند. گویی «چهل» که عینیت خود را حتی در زندگی اللای ویراستار نیز متجسد ساخته هستی‌ای مستقل از شمس و آدمیان دارد. لذا هستی این قواعد نه به شمس تاریخی که به خود قواعد است؛ هستی‌ای که هر که آن‌ها را درونی خویش سازد می‌تواند به شمسی دیگر تبدیل شود.
 

بی‌وجه نیست که شمس در تمام این سفر گم‌کرده خود را می‌جوید تا چهل قاعده خود را که همان چهل قاعده عشق صوفیانه است بر او عرضه دارد. اما گم‌کرده شمس خود او یا همان آینه‌ای است که می‌بایست از طریق او خود را بنگرد. برای او مولانا نه هستی‌ای غیر و دگر، که خود اوست چنانکه برای مولانا نیز، شمس نه هستی‌ای بیرون از او بلکه همان شمس آماده تافتن و تابیدن در خود اوست. این را می‌توان در چلّه معنوی و فکری مولانا و شمس پس از اولین آشنایی نیز مشاهده کرد. شمس چهل قاعده را به مولانا می‌آموزد و او را «صاحب» چهل قاعده می‌کند. از همین‌رو است که خواننده متعجب می‌شود که چرا در این داستان، مولویِ صاحب چهل قاعده بی‌فروغ است و تنها شمس است که چون خورشیدی درخشان می‌تابد و جلوه می‌کند. اگر شمس همان خورشید آماده تابیدن در وجود مولانا است و گرمای شمس تاریخی، شمس (خورشید) مولوی را از پس و پشت موانعی چون جاه و مقام و ثروت و شهرت و محبوبیت آزاد می‌کند تا بی‌هیچ مانعی بر همه حتی بر فقرا و مستان و بدنامان و مطربان و رقاصان و غیره بتابد، چنانکه باران بر همه کس و همه جا می‌بارد، پس چرا در این داستان فروغ مولویِ تحول یافته از وضعیت کلِ مجموع (general) برای یاران و شاگردان و دوستداران به کلِ کل (universal) کم‌نور است؛ مگر شمس، مولانایی نساخت که به‌مصداق قاعدة صوفیانه، عشق خود را که در نمایش سمبولیک سماع عارفانه در ملأ عام نیز به نمایش گذاشت، مولانای همه مردمان اعم از محبوبان و مغضوبان و مطرودان باشد پس چرا مولانای این داستان نه تنها قهرمان قصه نیست بلکه شخصیتی فرعی و حاشیه‌ای و منفعل و حتی مغموم است؟ چرا از شادی و طرب مولانایی که شهره‌ای جهانی دارد خبری نیست؟ شاید نگارنده هم خود را بر شمس متمرکز کرده و روایت مولوی را به مجالی دیگر سپرده است. شاید هم به مصداق در میان خلق یک تن صوفی‌اند، باید شمس برود تا مولوی شمسی دیگر شود و بتابد. با اینحال به گفته خود شمس، مولوی آینه اوست و دوئیتی میان آن‌ها وجود ندارد.

گویی همه ما نیز در خود شمسی نهفته داریم که در صورت مستعد بودن باید زمینه تابیدن و درخشیدن و گرم‌کردن آن را به‌مدد شمسی دیگر فراهم آوریم.

این را خواسته یا ناخواسته نویسنده داستان نیز بیان داشته است آنجا که شمسی در قرن بیستم در هیأت عزیز زاهارای تازه مسلمان شده مجسم می‌سازد. عزیز که زندگی پیشین خود را نادرست و حتی پلید می‌دانست در جریان آشنایی و زندگی با صوفیان مراکش، داستان ملت عشق را تقریر می‌کند و با روایت خود از شمس تاریخی، دلِ اللای چهل ساله آمریکایی را چنان می‌برد که برای او عزیز خود شمسی دیگر است و وجود او به زندگی‌اش نور و گرما می‌دهد. حالا اللا است که از زبان عزیز باید مولوی‌ای باشد که نیست. با این ملاحظه نگارنده مایل است الگوی شمس را در قرن بیستم بازسازی کند و نشان دهد هنوز جهان آماده دریافت عشق آتشین شمس است؛ عشقی که ویران می‌کند و می‌سازد.

در این داستان چه برای شمس تاریخی و چه شمس قرن بیستم یا همان عزیز زاهارا، شخصی می‌میرد و شخصیتی دیگر متولد می‌شود. گویی کارکرد شمس مولاناسازی است. با این تفاوت که شمس تاریخی شخصیتی عالم و محبوب و ثروتمند و محبوب را می‌کُشد و زندگی‌اش را به روایت فرزند کوچک و همسرش ویران می‌کند و شمس معاصر شخصیتی انکار شده و غیرمستقل و درب و داغان را به قیمت از دست دادن همین زندگی نیمه‌ویران که نه از فرزندان خود محبت می‌بیند و نه همسرش به او وفایی می‌کند، متحول می‌سازد و او را به زندگی جدیدی دعوت می‌کند. او حتی اللا را به ترک همسر و فرزند و زندگی دعوت می‌کند و از او برای زندگی با خود در اسکاتلند و سیاحت جان و جهان دعوت می‌کند.

کشاندن فرهنگی قلندرمآبانه از قرن سیزدهم میلادی به قرن بیستم آن‌هم در فرهنگ و فضایی کاملاً متفاوت از فرهنگ و فضای قونیه اسلامی معمایی است که نگارنده داستان ملت عشق تلاش می‌کند برای آن راه‌حلی زیرکانه ارائه دهد چرا که قرن بیستم نه قرن انفرادها و قلندرمآبی‌ها که قرن جماعت‌ها و مشارکت‌ها است و نگارنده می‌بایست میان روحیه صوفی‌منشانه شمس و جامعه مدنی قرن بیستم جمع کند.

او این کار را خیلی زیرکانه در هیأت خیریه‌های بشردوستانه‌ای که عزیز زاهارا زندگی خود را وقف آن ساخته است طرح کرده است. او رقص و سماع صوفیانه موردنظر شمس را به نیت هم‌آوازی با سماع هستی، در جماعت عشاق خیّری جستجو می‌کند که فعالیت خود را نه بر بنیاد دیوان‌سالاری جدید که بر عشق و نوع‌دوستی استوار ساخته‌اند. تنها می‌ماند این قاعده صوفیانه که در میان خلق یک تن صوفی‌اند و اینکه هستی منحاز و مستقل قواعد چهل‌گانه چگونه باید این بار خود را نه در یک جان و تن که در جان‌ها و تن‌های فراوان متجسد سازد تا جامعه مدنی به روحی قوی‌تر مجهز و مزین شود.

 
 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها