چهارشنبه ۷ آذر ۱۳۹۷ - ۱۶:۳۳
وقتی داستان‌نویسان اجتماعی‌نگر را گریزی از بازتاب مسایل سیاسی روز نبود

شب هوشنگ مرادی کرمانی در سومين سری از شب‌های بخارا در کلگری از سوی كتابخانه فارسی كلگری و انجمن دانشجويان ارشد ايراني (IGSA) برگزار شد. این مساله فرصتی داد تا به روایت «شما که غریبه نیستید» نگاهی تاریخی، اجتماعی و سیاسی داشته باشیم.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)- نسیم خلیلی: بازتاب تاریخ سیاسی و رویداد‌های آن در قصه «شما که غریبه نیستید» هوشنگ مرادی کرمانی با مجله‌های آقای درانی و دکان آقای خادمی که لب رودخانه بود و محل گرد‌هم‌آمدن آنها که اهل روزنامه و گفت‌وگو بودند، و طنین صدای رادیو در روستای سیرچ - روستایی کوچک در حوالی کرمان - آغاز می‌شود. قهرمان قصه که همان هوشوی(هوشنگ) نوجوان است، با آقای درانی دوست می‌شود تا به جز آن چند شماره اطلاعات هفتگی و مجله روستا که در خانه داشته و قصه‌هایش را می‌خوانده و بدین وسیله با کلمه‌ها می‌زیسته است، مجله‌ها و روزنامه‌های دیگر هم بخواند و البته گاهی هم کتاب: «مجله‌ها و کتاب‌هاش را امانت می‌گیرم و ورق می‌زنم. خواندنشان سخت است. همه‌اش حرف از شاه و نخست‌وزیر و مصدق و این‌جور چیزهاست. که سر در نمی‌آورم و خوشم نمی‌آید. ولی داستان‌های کوتاه و لطیفه‌هایشان را دوست دارم. به سختی می‌خوانم. هر کدام را چند بار می‌خوانم تا خوب یاد بگیرم و بفهمم.» بازتاب این نگرش را بعدها در کتاب‌ها و روایت‌ها و مشی فکری و زندگی نویسنده نیز به خوبی می‌توان به تماشا نشست. نویسنده‌ای که روایت‌هایی زنده و روشن از حیات و تاریخ اجتماعی مردم دارد اما هرگز یک نویسنده سیاسی‌نگر و سیاسی‌پرداز به شمار نرفته‌ است و جز معدود روایت‌هایی همانند «مثل ماه شب چهارده» او را نویسنده‌ای معرفی کرده‌اند که به بازتاب تاریخ سیاسی در آثارش چندان علاقه‌ای نشان نمی‌دهد.

اما به قصه جانبخش و پر از داده‌های اجتماعی شما که غریبه نیستید بازگردیم با این پرسش که آیا مرادی کرمانی به عنوان نویسنده‌ای که بیش و پیش از هر چیز دغدغه اجتماعی‌نویسی دارد، می‌توانسته‌است که بالتمامه فارغ از رویدادهای تاریخ سیاسی باشد؟ «شما که غریبه نیستید» تا حدی می‌تواند پاسخ به همین پرسش باشد وقتی نویسنده مسایل برخاسته از کودتای بیست و هشتم مرداد هزار و سیصد و سی و دو را در محیط کوچک روستا می‌نمایاند گویی روستا یک ماکت کوچک از کل ایران که از تاثیر مسایل و امور سیاسی در آن گریزی نیست.

محفل سیاسی جلو دکان خادمی
آقای درانی قصه مرادی کرمانی، به عنوان نماد طبقه متوسط و نسبتا آگاه روزگار پهلوی دوم، یک اداره‌ای بازنشسته معرفی می‌شود که «بعدازظهرها می‌آید جلوی دکان خادمی می‌نشیند و با چندتا از دوستانش گپ می‌زند.» این گروهی که در این تکه از روستا که می‌تواند نماد بازار و معنای اجتماعی آن باشد، جمع می‌شوند و با هم به گفت‌وگوهایی اغلب حول محور مسایل سیاسی روز می‌پردازند، ظاهرا از جمله آدم‌هایی هستند که نه تنها پیگیر اخبار سیاسی‌اند که درباره این اخبار نظریه‌پردازی هم می‌کنند کاری که برای دیگر مردم روستا دور و بعید و حتی حیطه‌ای ممنوعه است و از همین روست که هوشوی قصه از سوی مادربزرگش از قاتی‌شدن با این آدم‌ها منع می‌شود به یک دلیل عامیانه و تکرار‌شونده درباره همه آدم‌ها با نگرش و فعالیت سیاسی از نگاه توده‌های عوام:

«این‌ها کله‌شون بوی قورمه‌سبزی می‌ده» هوشو با این آدم‌ها قاتی نمی‌شود اما هرگز نمی‌تواند همچون بسیاری از داستان‌نویسانی که در سال‌های پر تب و تاب پهلوی دوم، قلم زده‌اند، نسبت به مسایل سیاسی روز کاملا بی‌تفاوت باشد و از این رو در قصه او هم ماجرای کودتای بیست و هشتم مرداد سال سی و دو به سبک و سیاق او و با لحنی طنازانه بازتاب پیدا کرده‌است:
«یک روز می‌بینم جنب و جوشی دم دکان خادمی برپاست. آقای درانی و خادمی و دوستان‌شان با هم پچ‌پچ می‌کنند. به رادیو گوش می‌کنند. رادیو چیزهایی می‌گوید که خیلی مهم است و من سر در نمی‌آورم. آقای درانی سرسبیل‌های پرپشتش را می‌جود. خادمی می‌زند تو پیشانی‌اش. خبر بدی می‌شنوند. یکی می‌گوید:

«خیلی بد شد» خادمی دکانش را می‌بندد و می‌چپد تو خانه‌اش. دنبال درانی می‌دوم: -چی شده؟ رادیو چه گفت؟ -کودتا شد. نمی دانم کودتا یعنی چه. فکر می‌کنم لابد چیزی بلند بوده رادیو گفته کوتاه شده و مردم ناراحتند. -چی کوتاه شده؟ درانی می‌خندد. تو آن هول و ولا می‌خندد. بابت نادانی من سر تکان می‌دهد و از چینه می پرد توی باغش. چند نفر دسته‌جمعی از پایین رودخانه بالا می‌آیند. زنده باد شاه می‌گویند. می‌دوند. دنبال‌شان می‌دوم. می‌روند توی باغ خاله فاطمه. بمانعلی تخت‌کش را می‌گیرند و می زنند. با چوب می‌زنند تو سرش. از سرش خون می‌ریزد روی پیشانی و گردنش. زنش می‌آید و او را نجات می‌دهد. نمی‌دانم چرا بمانعلی را می زنند.

بمانعلی توی بازار دم حمام دکان کوچکی داشت و با پارچه‌های کهنه تخت گیوه درست می‌کرد. پارچه‌ها را تا می‌کرد، کنار هم می‌گذاشت. سیخ بلندی داغ می‌کرد از میان پارچه‌های تاشده می‌گذراند، سوراخ می‌کرد. از میان سوراخ‌ها نخ می‌گذراند. نخ را سفت می‌کشید. پارچه‌های تاشده به هم می‌چسبیدند. با گزک دورشان را می‌برید. به اندازه‌ کف گیوه می‌برید. تخت گیوه می‌شد. داماد خاله فاطمه بود. آدم خوبی بود. هر وقت تخت گیوه درست می‌کرد کنارش می‌ایستادم و کارش را نگاه می‌کردم، نمی‌گفت:«برو پی کارت بچه، مزاحم نشو» نمی‌دانستم چرا او را آن جوری می‌زنند. تو دلم گفتم: «لابد رادیو گفته بمانعلی را بگیرید بزنید.»
 

بمانعلی و حماسه مصدق

به نظر می‌رسد نویسنده با اشاره و پرداختن به ماجرای کتک خوردن بمانعلی، بدون آنکه بخواهد مستقیما به دسته‌بندی‌های آدم‌ها در سال‌های آغازین دهه سی در بافت سیاسی و اجتماعی و فکری جامعه وقت بپردازد، تلویحا به مخاطب خود این پیام را می‌رساند که بسیاری از اقشار فرودست جامعه علقه‌های عاطفی خود را نسبت به شخصیت محمد مصدق نشان می‌داده‌اند شاید از این رو که مصدق در آن سال‌ها واجد وجهه‌ای کاریزماتیک و چهره‌ای حماسی برای توده‌های مردم بود و بیش از آنکه موضوع ملی کردن نفت برای مردم مهم باشد، شخصیت مصدق به عنوان یک چهره مصمم و مردم‌گرا در برابر شاه که برای مردم کم کم دافعه پیدا کرده‌ بود، اهمیت داشت چنانکه احمد بنی‌جمالی در کتاب «آشوب؛ مطالعه‌ای در زندگی و شخصیت دکتر محمد مصدق» تصریح می‌دارد که:

«مصدق در اوج احساس پرشورش از نهضت ملی شدن نفت، آن را تجدید حیات ملت ایران خوانده و گفته بود: روح ایرانی از ماورای تاریخ کهن چندین هزار ساله اش از نو درخشیدن گرفته و روزهای زبونی و ناتوانی خویش را پشت سر گذاشته است.{و از این روست که} ملی شدن صنعت نفت قطعا واقعه مهمی در تاریخ ایران و سیاست‌های جاری در منطقه بود اما ابعاد آن در حدی نبودند که در چارچوب ادراکی و شناختی مصدق تعریف می شد. این خود او بود که آن را به شکل یک حماسه درآورد و البته فرهنگ سیاسی ایرانی نیز پذیرش آن را داشت.» و داده‌های تاریخ اجتماعی و مثلا اطلاعات کتاب‌های ادبیات داستانی نشان می‌دهد که فرهنگ زندگی عوام نیز این حماسه‌سازی را با آغوش باز پذیرفته بود.

و از همین روست که در اولین اقدام پس از کودتا کسانی مورد ضرب و شتم قرار گرفتند که پیش از این در دل زندگی ساده خود از علقه‌های عاطفی‌شان در حمایت از مشی مصدق سخن گفته بودند. از دیگر سو تصویری که مرادی کرمانی از روز پس از کودتا در روستای سیرچ به دست می دهد، بسیار به تصویری شباهت دارد که از همان روز و از پایتخت در منابع تاریخی منعکس شده است چنانچه غلامحسین مصدق در کتاب «در کنار پدرم مصدق»، آن روز را این‌گونه توصیف می‌کند: «تهران شلوغ شده عده‌ای جلوی بازار به نفع شاه شعار می‌دهند بی آنکه پاسبان‌ها و مامورین انتظامی مزاحم آنها شوند. عده‌ای هم وارد ساختمان‌های دولتی شده‌اند و عکس‌های شاه را به در و دیوار نصب می‌کنند. اینها دار و دسته شعبان بی مخ و افراد جنوب شهر هستند. در شمیران هم دسته دیگری هستند که اتومبیل‌ها را متوقف می‌کنند و عکس شاه را روی شیشه جلوی اتومبیل می چسبانند. در میدان بهارستان هم تظاهراتی له و علیه دولت در جریان است. گفتم این روزها با فرار شاه باید در انتظار این گونه تظاهرات بود. گفت: تظاهرات روزهای قبل علیه شاه و به نفع دولت و نهضت ملی بود اما امروز شهر حال و هوایی غیر از چند روز گذشته دارد.» حال و هوایی که بازتاب آن را در قصه ساده و آرام هوشوی روستای سیرچ نیز به تماشا نشستیم.

باز در جای دیگر نویسنده بی‌آنکه روایت اجتماعی خود را با داده‌هایی درباره تاثیر رویدادهای سیاسی بر روحیه و روزمرگی مردم یک روستای کوچک همراه کند، در واقع از این تاثیرات ناگزیر غفلت نیز نکرده‌است و به همین دلیل است که در قصه هوشنگ مرادی کرمانی هم رنج و افسردگی روزهای پساکودتا را در زیست و زندگی آدم‌های روستا می‌توان به تماشا نشست، موضوعی بغرنج که به عنوان یکی از مهم‌ترین بازخوردهای کودتا در دهه سی و زندگی روشنفکران آن روزها در منابع و ادبیات داستانی مطرح می‌شده‌ است: «یک روز که گاومان را برده بودم بچرانم از میان پونه‌های بلند لب رودخانه رد می‌شدم دیدم صدای گریه‌ی مردی می‌آید، سرک کشیدم. خادمی کنار بید مجنون نشسته بود و روزنامه می‌خواند و هق‌هق گریه می‌کرد.»

و به این ترتیب قصه‌نویسی که سال‌ها به عنوان نویسنده‌ای آرام و خارج از هیاهوی بلواهای سیاسی و تب‌و تاب‌هایش تصویر شده‌است، در دل روایت‌هایش در لفافه و آرام نشان می‌دهد که تاریخ اجتماعی هرگز کاملا دور و مبرا از رویداد‌های سیاسی نبوده و نخواهد بود.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها