رضا فکری، داستاننویس و روزنامهنگار یادداشتی بر رمان «ضدخاطرات یک باغ وحش» به قلم ندا شیروی نوشته و برای انتشار در اختیار ایبنا قرار داده است.
راوی اما فضا، زمان و لحن را در اختیار میگیرد تا از بار تلخی، ابهام، ترس و البته هیجان مواجهه با خود بکاهد. در این راه هر جا که نیاز باشد از دیگرانی که هر یک به نوعی این راه را رفتهاند کمک میگیرد. از اروین یالومِ اگزیستانسیالیست تا داستایوسکی و کافکا. اما این ورود و حضور بزرگان را هوشمندانه به کار میبندد و با نقل قولهای پی در پی، سیر حرکت رمان را کند نمیکند. نویسنده با تحلیلها و برداشتهای شخصیاش از گفتههای دیگران، سطوح تازهتری از این گزینگویهها را به مخاطبش نشان میدهد.
انتخاب تیمارستان به عنوان مکان روساختی روایت داستان، علاوه بر ایجاد جذابیت برای مخاطب، این فرصت را نیز به راوی میدهد تا در مسیر مواجهه با خود، به راحتی بسیاری از اتفاقات به ظاهر بیدلیل را توجیه کند و بدون در نظر گرفتن شرایط محیطی، بر موضوع اصلی متمرکز شود. گویی تیمارستان نه جایی برای زنجیر کردن جسم انسانهایی که از نگاه دیگران بیگانه و دیوانهاند بلکه جایی برای گسستن زنجیر از دست و پای ذهنهایی است که از نگاه همه بسیار عاقل و معمولی به نظر میرسند. راوی در همان حدی که نیاز دارد تیمارستان محل اقامت را توصیف میکند و بیش از آن خود را درگیر جزئیات فضاها و روابط افراد در محیط نمیکند. شخصیتهای درون داستان هم در حدی پرداخت میشوند که به مسیر اصلی ماجرا کمک کنند و در راستای تقویت تم اصلی گام برمیدارند. از همین روست که «دکتر امینی»، متخصص اعصاب و روان، چندان به کار وصف نمیآید و نقش چندان پرمایهای هم ندارد اما در مقابلش، «دکتر حسنی» روانشناس با جزئیات شخصیتی و رفتاری بسیار توصیف میشود. از سبک و سیاق و مکتب روانشناسی مورد علاقهاش گرفته تا خطابهای طنزآلودی که نویسنده برای او در نظر گرفته است، همگی در پی روشن کردن میزان اهمیتی هستند که او برای ذهن در برابر جسم قائل است.
انتخاب اکنون به عنوان زمان رمان نیز تاییدی است بر آگاهی نویسنده از ابزارهای پرداخت مضمون. راوی اول شخص در اکنون به توصیف حالات و افکار خود میپردازد و هر جا که نیاز باشد، آن را با مرور خاطرات گذشته در هم میآمیزد. خاطرات زندهای که در حال روایت حضور دارند و تفکرات و دغدغههای او را تغذیه میکنند. این خاطرات با آن که از کودکی تا دیروز او را شامل میشوند، خط زمانی داستان را از اکنون جدا نمیکنند. انگار انسان همیشه درگیر با مفاهیم پایهای چون مرگ، عشق و تنهایی، بالاخره به این نتیجه میرسد که زمانی جز حال جاری برای درمان دردهای دیرینهاش و پاسخ دادن به سردرگمیهای همیشگیاش وجود ندارد.
لحن و ادبیات راوی متعلق به جوانان امروزی است. از نوع نگاهی که به زبان دارند تا بازیهای زبانی و جنس شوخیها و لحنها و آمیختگی کلام با واگویههای درونی، کمحوصلگیها و مکالمههای عجولانه روزمره، پاسخهای کوتاه از سر رفع تکلیف، خیالپردازیها و ذهنخوانیهای هنگام گفتوگو، تغییر مسیر حرفها را به سمت دلخواه و همه اینها مخاطب را با یک راوی طنزپرداز آشنا میکند. نوعی از راوی که تا پایان رمان، وزن طنزآلودگی روایت را حفظ میکند و از تک و تا نمیافتد. علاوه بر حفظ ریتم طنز و شوخطبعی ماجرا، در تمام طول داستان با جملات بلند پر از تشبیه و استعارههای امروزی قدرت نویسندگی راوی نیز منعکس میشود. جملات بلندی که نه کسالتآورند و نه از چارچوب قواعد و اصول دستوری خارج میشوند. این راوی البته هر جا که لازم باشد، از شوخطبعی دست میکشد و گریزی به مسایل روز جامعه نیز میزند تا فرزند زمان خویشتن هم باشد. از مسئلههای زیستمحیطی گرفته تا نقد رسم و رسومات اجتماعی دست و پاگیر.
«خوشه بهارمست» نویسندهای است که درون خود مجموعه مفصلی از حیوانات مختلف را جای داده که هر بار در موقعیت خاصی یکی از آنها سر بیرون میآورد و با شیوه خود زمام امور را به دست میگیرد. گربه و سگ و مادهگرگ و کلاغ و ببر، نه مهمانانی خواسته یا ناخواسته در ذهن راوی که بخشهایی از وجود او هستند، تا آن جا که از آدم درونش به همان اندازه یاد میکند که از گرگ و کلاغ درون. حیوانات این باغ وحش نه نمادهایی اسطورهای و دور از دسترس که بخشهای آشنایی از وجود بشرند، عجین با آدم درون و هم ارزش با آن. این باغ وحش درونی هر جا که نیاز باشد با جزئیات بسیار توصیف میشود. زندگی عاطفی راوی هم به موازات زندگی خانوادگی و اجتماعیاش و پا به پای دغدغههای درونی او حرکت میکند. باغ وحش درونی نویسنده همان جایی به هم میریزد که او میان سادگی ذاتیاش و رعایت مسایل اخلاقی و عرفی در میماند. گویی ابهام ناشی از روابط پیچیده انسانی برای حیوانات معصوم دروناش زیادی آشفته و مبهماند و این آرامش اهلی درون او را به هم میریزد.
سیر درمانی او با خوابی فرویدی تکمیل میشود و گویی «خوشه» را الهامی میرسد که تنها حامی و نوازشگر واقعی و اصیل هر شخصی خود اوست. «خوشه» در این راه خودش را در آغوش میگیرد و پناه میدهد. اوج داستان هم آن جاست که راوی درمان شده در حال ترک تیمارستان است در حالی که خود عمیق و واقعیاش را پذیرفته است: «و بیدرنگ و با قدمهای سریع رفتم سمت در و زدم بیرون و انگار میکردم قلبم داره از جا کنده میشه. انگار میکردم تیکههای بزرگی، تیکههای خیلی بزرگی، از وجودم رو با دستهای خودم جا گذاشتم توی اون جهنم پر آتیش. جوری که دیگه چیزی از خودم نمونده بود برای بردن. یک آن تصمیمی گرفتم، تصمیمی که باید خیلی پیشترها میگرفتم. سرم رو از لای در کردم تو. همه شون، انگار که یک قسمت از فیلم رو ثابت کرده باشی، توی همون حالتی که ترکشون کرده بودم خشکشون زده بود. انگار تاکسیدرمیشون کرده بودم اون هم با دستهای خودم. در حالی که از خودم بدم میاومد، صدام رو کمی بلند کردم و گفتم: بزنین بریم رفقا!»
نظر شما