جمعه ۱۸ اسفند ۱۳۹۶ - ۰۹:۰۰
سیمینِ فقط دانشور

فریبا حاج‌دایی، داستان‌نویس به مناسبت 18 اسفندماه سالمرگ سیمین دانشور، یادداشتی را در اختیار ایبنا قرار داده است و در آن به روز خاکسپاری این نویسنده پرداخته است.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)- فریبا حاج‌دایی: تو حیاط تالار وحدت ایستاده‌ام و مثل بقیه انتظار می‌کشم پیکر سیمین خانم دانشور را بیاورند. کم نیستند خبرگزاری‏‌ها و یا روزنامه‌‏هایی که خبر درگذشت او را به این شکل اعلام کرده‏‌اند: «زن جلال آل‏احمد دارفانی را وداع گفت.»

و چه عجیب! گویا هیچ‏کدام‏‌شان به یاد نداشتند که شرط ازدواج سیمین بانو با جلال این بود که تا آخر عمر دانشور بماند و نام خانوادگی خود را نگه دارد. توی ذهنم گفته‏ جواد مجابی را مرور می‏‌کنم: « جلال و سیمین همیشه با هم در مجامع فرهنگی ظاهر می‏‌شدند با وجود آن‏که در جامعه روشنفکری آن زمان چنین رسمی وجود نداشت اما آن دو برخلاف سنت همیشه با هم به کافه فیروز می‏‌آمدند.» فکر می‏‌کنم اگر آن دو تیترهای مربوط به درگذشتِ سیمین را می‏‌خواندند چه عکس‏‌العملی از خود نشان می‏‌دادند؟ می‏ دانم اولین مقاله‏ هایش را با «شیرازی بی‏نام» امضا می‏‌کرده و شاید جلالِ شوخ‌‏طبع با دیدنِ تیترها به سیمین گفته: «زمانی خودت خواسته بودی بی‏نام بمانی و این هم نتیجه‏‌اش!» شاید. یک بار افتخار دیدنِ سیمین خانم نصیبم شده است. انگار دیروز بود. با دوستی به دیدنش رفتیم. خودش در را برای‌مان باز کرد. شلوار مشکی به پا داشت و بلوز کرم‌قهوه‌ای به بَر، که به قامت کشیده‌اش برازنده بود. از این در و آن در با ما حرف زد، داستانی از مرا خواند و تشویقم کرد و من، که بی جنبه هم هستم، تا مدت‌ها غرق در شادی بودم. به آشپزخانه‌اش رفتیم، میز مستطیل شکلی را نشان‌مان داد و گفت که خود جلال آن را ساخته، و حالا من این‌جا توی حیاط تالار وحدت ایستاده‌ام تا پیکرش را بیاورند. خیلی‏ ها امروز هستند و راستش خیلی‌ های دیگر که منتظر بودم باشند نیستند. جمعیت لحظه به لحظه بیش‌تر می‌شود و همه نوع آدمی در این‏جا موج می‌زند، چادری و غیرچادری، کراواتی و یقه‌حسنی، و به کلامی چکیده‌ای از ایران، اجماعی که به ندرت اتفاق می‏‌افتد، و همه برای سیمین خانم آمده‌اند. زنی دستم را می‌گیرد و ازم می‌خواهد کمکش کنم. متوجه می‌شوم به خاطر سیمین خانم از شیراز آمده، منزل نوه‌اش اقامت دارد و هشتاد سالش است. می‌گوید که با کتاب‌های دانشور، به خصوص«سووشون»، زندگی کرده و نمی‌توانسته به تهران نیاید و بغض می‌کند. فکر می‏‌کنم فقط او نیست که با این کتاب زندگی کرده و چه طیفِ وسیعی از زنان همین‏ گونه بوده‏ و هستند. تیراژِ هنوز بالایِ این کتاب شاهد مثال آن است. سووشون بعد از بوف‏ کور بیش‏ترین شمارگان تکثیر و بازتکثیر را داشته است. به زری فکر می‏ کنم، زنِ رمانِ«سووشون». او هم خیلی از جاها نامریی می‏‌ماند، در واقع خود را نامریی می‏‌کند، تا یوسف گل‏درشت شود. رمان سووشون تیرماه ۱۳۴۸ درمی‏‌آید و جلال ۱۸ شهریور ۱۳۴۸ دنیا را ترک می‏‌کند و کم نبودند یاوه‏‌گویانی که ادعا می‏‌کردند این رمان در واقع اثر دست جلال است که البته سیه‏‌رو شد هر که در او غش بود.


فریبا حاج‌دایی

زاویه‌ دید در این رمان سوم‌شخص است، اما راوی بیشتر بر ذهن زری متمرکز می‌شود، یعنی بسیاری از رویدادها و صحنه‌ها از چشم زری دیده می‌شوند. دانشوراین امکان را برای خواننده‌ مذکر ایجاد می‌کند تا بتواند جهانِ داستان را از زاویه دید یک زن ببیند، یعنی با همه‏ جزییات ریزی که معمولا زنان متوجه آن می‏‌شوند. شاید به این علت است که دانشور نه تنها اولین نویسنده زن که پرچم‏دار نگاه زنانه در ادبیات داستانی ما است. «زری»، اصلی‏ترین آدمِ داستان چند بعدی است، هم می‏‌خواهد همه چیز در محدوده‏ خانه‏‌اش آرام و بی‏‌تغییر بماند و هم زنی است که زمانی رودررویِ مسیو سینگر و دیگر کسانی که مملکتش را و به خصوص فرهنگش را زیر سوال برده بودند ایستاده است. از سویی راه و روش و منشِ همسرش، یوسف، برایش محترم است و از سویی دیگر آن‏ها را قاتل آرامش خانه‏ اش می‏داند، خانه‏‌ای که او هر روز برای آرامشش می‏‌جنگد. پرداختِ چنین آدم داستانی چندوجهی هنوز هم درادبیات ایران کم‏یاب است. در همان فصل اول آدم‏ های اصلی رمان را می‏ شناسیم. با وضعیت شهر آشنا می‌شویم. نقش انگلیسی‏‌ها و حتی قشقایی‏ های تقلبی برای‏مان واضح می‏‌شود و متوجه می‌شویم نخ ارتباطی فصل‏‌های دیگر چه خواهد بود: مخالفت یوسف با فروش محصولش به انگلیسی‏‌ها و تقابل زری با همه دنیا حتی یوسف برای نگه داشتن آرامشِ خانه‏. در همین فصل است که گوشواره‏ زری را که به رنگ چشم‏‌های یوسف است از چنگش بیرون می‏‌آورند و اولین تجاوز را به حریمش می‏‌کنند و او با دروغ قضایا را راست و ریس می‏‌کند. تجاوزی که البته آخرین تجاوز نیست و او هی وا می‏‌دهد تا شاید آرامش خانه‌ اش را حفظ کند ولی آرامش به عکس قدم به قدم از خانه‏‌اش دور می‏ شود تا جایی که در پایان و با مرگ یوسف آرامش برای همیشه از خانه رخت می‏‌بندد و می‏‌رود و زری متوجه می‏‌شود در دنیایی که آرام نیست تو نمی‌‏توانی کشتی خود را در آرامش برانی و به این ترتیب است که زری خود یوسفِ دیگری می‏‌شود.

سووشون یک داستانِ اجتماعی و یا خانوادگی نیست، داستانِ خانواده است در دلِ اجتماع و حوادث آن و نویسنده این رابطه‏ کلان را در دلِ داستانی پرکشش پرداخته است و این همه در دل داستانی مستندگونه رخ می‏‌دهد و خواننده را در جریان زندگیِ جاریِ آدم‏‌ها، اشیا، آداب، حتی نحوه حمام رفتن و نقش اجتماعی حمام و در یک کلام تمامی جنبه‏‌های فرهنگی و اجتماعی زمانی خاص قرار می‏‌دهد، با خرافات می‏‌جنگد و با آيین سیاوشان یا همان سوگ سیاوش و هم‏سانی آن با سوگواریِ دیگری در ایران ذهن خواننده را به چالش می‏‌کشد. پیرزن می‏‌گوید اگر نوه ‏ام را پیدا نکنم چه! او را از پلکان بالا می‏‌برم تا شاید نوه او را در آن بلندا ببیند و به سراغش بیاید. آن بالا، بالای پله‌ها، «جزیره‌های سرگردان» آدم‌ها بیش‌تر به چشم‏ام می‌آید، همه هستند، ولی گله‌ به گله، و مجموع نشده‌اند. به یاد کوچه‌ کودکیم می‌افتم، ما ته کوچه بودیم. همسایه‌ دستِ راستی ما آقا سید نامی بود و دست چپی از اهالی تسنن. پایین‌دست منزل مادام قرار داشت و پایین‌تر از آن منزل شازده خانمی از سلسله‌ قاجار. همه با هم سلام‌علیک و معاشرت داشتند و اختلاف‏‌های رفتاری فرهنگی باعثِ نزدیکی‏ شان بود ولی این‏جا، در حیاط این تالار و از فرازِ این پلکان آدم‏‌هایی که جرگه جرگه دور هم جمع شده بودند به صورت جزیره‏ های مجزا به چشمم می‏‌آمدند که هیچ راهی به هم نداشتند و گویی تنها اشتراک‏شان پیکر زنی بود که امروز می‏‌خواستند به خاک بسپارندش.
 
 

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 7
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 1
  • یاسمن ۱۰:۴۶ - ۱۳۹۶/۱۲/۱۸
    چه یادداشت پر احساس و قشنگی
    • فریبا حاج‌دایی ۰۰:۲۴ - ۱۳۹۶/۱۲/۱۹
      درود و سپاس.
  • ک.ع عمری ۱۲:۳۲ - ۱۳۹۶/۱۲/۱۸
    سپاس گرامی
    • ايرج صعودى. ۲۲:۰۵ - ۱۳۹۶/۱۲/۱۸
      بسيار زيبا و گويا. جالب و جذاب با كششى كه خواننده منتظر ده صفحه ديگراست. فريباى عزيز سبب افتخار ادبيات ايران هستى. چقدر متاسفم كه فرصت نشد با هم بكتاب فروشى برويم ومن بي نصيب از خواندن داستانهايت ايران را ترك كردم. موفق و سر فراز باشى.
    • فریبا حاج‌دایی ۰۰:۲۵ - ۱۳۹۶/۱۲/۱۹
      درود
    • فریبا حاج‌دایی ۱۴:۰۶ - ۱۳۹۶/۱۲/۱۹
      ررود و سپاس

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها