پنجشنبه ۲ آذر ۱۳۹۶ - ۱۴:۰۲
جوان‌مرگی آل‌احمد چگونگی اندیشیدن به برابری و آزادی را به ما می‌آموزد

مجتبی گلستانی، نویسنده و پژوهشگر حوزه‌های ادبیات و فلسفه، معتقد است شاید جوان‌مرگی آل‌احمد (و امثال او در روزگار ما) بیش‌تر از متونِ بر جای مانده از وی به «ما» بیاموزد که امروز باید چگونه به مسئولیت، آزادی، برابری، شنیدن صدای دیگری و کمک به شنیده شدن صدای دیگری بیاندیشیم. او در یادداشتی به این مساله پرداخته است.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)- مجتبی گلستانی: چرا در روزی که همه از تولد جلال آل‌احمد می‌نویسند، من دوست دارم از مرگ او یاد کنم؟ از آل‌احمد جوان‌مرگ که در چهل‌وشش سالگی، و چنان جوان‌مرگ که برای بسیاری باورکردنی نبود که مردی ـ آن‌چنان‌که احمد شاملو گفت ـ «با چشمانی از سؤال و عسل/ و رخساری برتافته از حقیقت و باد» اصلاً به مردن تن داده و تسلیم شده باشد، چه رسد به این‌که به مرگ طبیعی رفته باشد و ساواک را عامل مرگ او دانستند.
 
زنده‌یاد دانشور تا زنده بود، با همان روایت سیگار و نوشابه، مرگ نابهنگام ـ یا همان مرگ مشکوک ـ آل‌احمد را کتمان می‌کرد؛ اما بودند و هستند کسانی همچون شمس آل‌احمد که تا واپسین روزهای زندگی همچنان از «شهادت» او به دست ساواک سخن می‌گفتند. شاید بهتر باشد که گره‌گشایی از نحوه‌ درگذشت ـ شاید مشکوک ـ آل‌احمد را به تاریخ‌نگاران و زندگی‌نامه‌نویسان واگذار کنیم؛ اما «نحوه‌ درگذشت آل‌احمد» همچنان از منظر دیگری هم باید گره‌گشایی شود: چرا آل‌احمد جوان‌مرگ شد؟
 
راوی «سنگی بر گوری» از برادر دوست نقاش خود چنین یاد می‌کند: «جوانی برومند با قلمی خوش، و آینده‌ای. جوان‌مرگ به تمام معنی» و از این جوان‌مرگی نتیجه می‌گیرد که «این‌جاهاست که دیگر تصادف و سرنوشت هم مفرّی نیست. و واقعیت هم بی‌معنی می‌شود»؛ و چه شگفت‌انگیز است که این عبارات در مورد مرگ شخص آل‌احمد نیز صدق می‌کند که به نوعی باید گفت که راوی داستان بلند زندگی‌نامه‌ایِ «سنگی بر گوری» خودِ او بوده است. پس پرسش را به گونه‌ای دیگر بپرسم: آیا با جوان‌مرگی کسانی همچون آل‌احمد واقعیت هم ـ واقعیت زندگی ما، واقعیت جهان، واقعیت هرگونه تلاش و تقلایی برای بودن ـ بی‌معنی می‌شود؟ چرا آل‌احمد با همه‌ برومندی‌اش، با آن قلم خوش، با آن «آینده»ای که پیش رویش بود، چنین جوان‌مرگ شد؟ جوان‌مرگی که بر حسب تعبیر دقیق و تحلیل درست هوشنگ‌ گلشیری، «در اوج مُرد، کسی که [داستان کوتاه] «جشن فرخنده» را نوشته است دیگر استاد بود و دریغ است که دیگر نباشد تا بنویسد». و البته به سند استادی آل‌احمد باید چند داستان دیگر را از کتاب «پنج داستان» که در نبودش منتشر شد، بیافزاییم و «سنگی بر گوری» را و همچنین عمده‌ی روایت «نفرین زمین» را.
 
شاید روایت دیدار آل‌احمد با زنده‌یاد محمدعلی جمال‌زاده در ژنو یاری‌مان کند که قدری در جوان‌مرگی‌اش درنگ کنیم. آل‌احمد در «سفرنامه‌ فرنگ» در روزنوشت چهارشنبه 16 آبان 1341 آورده است که: «صبح، از کافه‌ای که اباطیل قبلی را در آن یادداشت می‌کردم، تلفنی زده بودم به حضرت و سلام و علیک و که: می‌خواهم خدمت برسم. و که: بفرمایید و از این قبیل». سال‌ها پیش، بین این دو مجادله‌ای قلمی هم رخ داده بوده و اصلاً آل‌احمد با این دیدار می‌خواسته «عقده‌ آن کاغذ» را «از دل او» درآورد، اما آن دیدار به گشت‌وگذار و هم‌سخنی می‌گذرد، «بی‌هیچ اشاره‌ای به آن دو کاغذ». آل‌احمد در اثنای روایت گفت‌وگوهایش با جمال‌زاده می‌نویسد: «و نمی‌دانم چه چیزهای دیگر گفتم، که درآمد: «مواظب باش نکشندَت!»
به همین صراحت. که گفتم: «سر خم می سلامت!»
و از این قبیل. و بعد رفتیم سر درددل من، از بسته شدن کتاب ماه، و این‌که: «ما که بی‌کار نمی‌نشینیم.»
و او درآمد که: «پس باید مواظب باشی! و باید ترتیبی بدهیم تا سرکار را تبعید کنند، یا به مرخصی، بفرستند این سَمت‌ها. اما زودتر خبرمان کن که هتل رزرو کنیم... والخ.»
 
از این روایت مختصر آل‌احمد می‌توان اشاره‌ی او را به تنگناهای زندگی و زمانه‌اش نیز دریافت که با جمال‌زاده در میان گذاشته بوده است؛ اما جمال‌زاده نیز در نامه‌ای به مصطفی زمانی‌نیا (ویراستار برخی آثار آل‌احمد، از جمله «سفر فرنگ»)، شخصیت آل‌احمد و آن دیدار و تنگناهای زندگی و زمانه‌ی او را روایت کرده است، روایتی که غنا و عمق نگرش مردی سرشار از تجربه و بزرگواری را می‌رساند:
 
جلال آل‌احمد، به قدری با تلخی‌های زندگی در نبرد بود که لبخند شیرین او را باید از چیزهای نادر و گران‌قدر دانست. من این مرد عزیز را، فقط یک‌بار، در ژنو، زیارت کردم. قیافه‌اش، قیافه‌ی کسی بود که با فکر و و تلخکامی و مبارزه سر و کار دارد.
 
گویا آن دیدار «در ساحل دریاچه‌ی لمان» در کنار پارکی به نام «آب حیات» رخ داده است و جمال‌زاده «آب حیات واقعی» را «صحبتِ جلال» می‌خواند «که در حکم آب کوثر بود» و حاصل گفت‌وگوهایشان را در آن «فرصت کم»، اما «بسیار دوستانه»، چنین بازگو می‌کند: «در ضمن صحبت گفت: «ممکن است در تهران نگذارند زیاد عمر کنم.»
گفتم: «هر وقت احساس خطر کردی، هر طور شده، خود را به ژنو برسان! از هر جهت، خیالت آسوده باشد.»
رفت و برایش دعای خیر گفتم. چندی بعد (حالا درست در خاطرم نیست که چند هفته و یا چند ماه بعد) به من نوشت که: «گمان می‌کنم که موقع فرارسیده است، که باید دعوت تو را اجابت گویم.»
نوشتم: «چشم به راه هستم. و اگر کمکی لازم است، خبر بده! مضایقه ندارم.»
دیگر خبری از او نرسید، تا این‌که خبر مرگش رسید...»
 
به این دو روایت باید چند سند دیگر را نیز اضافه کنیم تا تنگناهای زندگی و زمانه‌ مردی را که به تمام معنی جوان‌مرگ شد، بهتر درک کنیم. نخست، اسناد ساواک که در کتاب «جلال آل‌احمد به روایت اسناد ساواک» (مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، ۱۳۷۵) گردآوری شده است. از این اسناد چنین برمی‌آید که نهادهای امنیتی وقت از قبل از کودتای 28مرداد به شدت او را تحت نظر داشته‌اند؛ و البته این امر چندان عجیب نیست و هر نهاد امنیتی چنین می‌کند. و شخصیت آل‌احمد با همه‌ جنجال‌ها و سر و صداهایی که به واسطه‌ آن قلم خوش برانگیخته بود، هر دستگاه امنیتی را به تکاپو می‌اندازد. در سندی متعلق به 27 تیر ماه 1346 که گزارش جلسه‌ی احضار آل‌احمد به ساواک است، او «به عنوان یک روشنفکر ایرانی» مخالفت صریح خود را «با روش کنونی حکومت و سیاست خارجی» اعلام کرده است تا جایی که گزارش‌نویس به نقل از او می‌نویسد که: «حضور من در این‌جا دلیلی است بر عدم وجود آزادی در مملکت. سازمان امنیت، امنیت فردی را سلب کرده و مرا در حالی که منافع و مصالح مملکت را تشخیص داده و به مقتضای آن اقدام کرده‌ام، به عنوان خائن و ناآگاه به مصالح کشور مورد استیضاح قرار می‌دهد. در حالی که من هیچ‌گاه از عقیده‌ خود و از محسوسات اجتماعی خود دست‌بردار نیستم. اگر علنی نگذارند کار کنم، مخفیانه خواهم کوشید»؛  و در نتیجه، گزارش‌نویس به «مقام محترم مدیر کل» توصیه می‌کند که با «مقداری تحبیب و در عین حال تهدید، وی را از ادامه‌ رویه‌ کنونی منع فرمایند» و همچنین «کماکان اعمال و رفتارش» را «تحت مراقبت» قرار دهند. او گزارش‌ خود را با نثر دیوان‌سالارانه‌ خشک بی‌تحرکش چنین ادامه می‌دهد که: «حتی‌المقدور از چاپ نوشته‌هایش جلوگیری و محدودیت برای وی ایجاد و از هر نوع فعالیتش جلوگیری به عمل آید».
 
دومین سند: از دیدار جلال آل‌احمد (و تنی چند از نویسندگان و روشنفکران از جمله احمد شاملو، رضا براهنی، غلامحسین ساعدی، یدالله رویایی، درویش شریعت، سیروس طاهباز) با امیر عباس هویدا در دفتر نخست‌وزیری در اواخر سال 1344 چندین روایت وجود دارد. عباس میلانی در «معمای هویدا» آن جلسه را این‌گونه گزارش می‌کند که هنگامی که نویسندگان «مصادیق مشخصی از سانسور را برشمردند [...] هویدا پیشنهاد کرد که هیئتی برگزیده از سوی خود نویسندگان، کار نظارت بر چاپ همه‌ی کتاب و نشریات در ایران را به عهده گیرد. پیشنهادش طبعاً مورد پذیرش واقع نشد. آل‌احمد در جواب به نمایندگی از بقیه گفت: "ما برای اعتراض به سانسور به این‌جا آمده‌ایم، حال شما می‌خواهید از ما مشتی سانسورچی درست کنید؟"».
 
غلامحسین ساعدی و رضا براهنی نیز، البته با قدری اختلاف، روایت کرده‌اند که آل‌احمد به هویدا خاطرنشان کرده است که «قلم» ما بر «شمشیر» و «مسلسل» شما پیروز خواهد شد و از جانب نخست‌وزیر پاسخ شنیده که: «ما خودمان از این حرف‌ها بلدیم» (نقل به مضمون). اختلاف‌ها در روایت این نشست هرچه باشد، صراحت و بی‌پروایی آل‌احمد در همه‌ی نسخه‌ها بازگو شده است و طنین سرکشی‌اش در برابر دولتی شدن و حکومتی شدن به گوش می‌رسد.



و سند آخر: عکسی که از دیدار جلال آل‌احمد با مصطفی شعاییان در اسالم تالش گرفته شده است. هیچ عجیب نیست که خانه‌ آل‌احمد که به گفته‌ جمال‌زاده در همان نامه‌ای که ذکرش رفت، «در تهیه کردن زمینه برای قیام ملی، سهم به‌سزایی داشت»، به مأمنی برای جوانان پرشور انقلابیِ طالب تغییرات بزرگ تبدیل شده باشد. گویا عکس متعلق است به شهریور 1347، یعنی یک سال قبل از درگذشت آل‌احمد: مصطفی شعاییان، از جوانان برومند روزگار آل‌احمد با قلمی خوش و آینده‌ای ـ هم‌او که در 16 بهمن 1356 در جریان مبارزات چپ‌گرایانه‌ چریکی پس از درگیری مسلحانه با ماموران شهربانی قرص سیانور بر زیر زبان گذاشت تا به چنگ ساواک نیفتد ـ سرحال و پرشور و امیدوار و مصمم برای کاری، حرکتی، تغییری در کنار آل‌احمد که پیامش تغییر و حرکت و کار بود، ایستاده است و آل‌احمدِ خسته از تقلای تغییر و حرکت در کنار او، در آستانه‌ جوان‌مرگی، با قامتی خمیده، بر چوبدستی ـ شاید عصایی! ـ تکیه زده است، مصداق توصیف شاملو: «قناعت‌وار / تکیده بود / باریک و بلند / چون پیامی دشوار». از این عکس ـ که اگر باز از شاملو وام بگیرم، «پیش از آن‌که خشم صاعقه خاکسترش کند» ـ از آل‌احمد گرفته شده است، چه می‌فهمیم؟

شاملو در سطر بعد، توصیفش را از روش و منش این مرد تکیده چنین تکمیل می‌کند که: «پیش از آن‌که خشم صاعقه خاکسترش کند / تسمه از گرده‌ گاوِ توفان کشیده بود»، اما چه شد که آل‌احمد یک سال پس از این عکس، دیگر نتوانست تسمه از گرده‌ گاو توفان بکشد؟ آیا آن‌چه آل‌احمد زمانی درباره‌ خودکشی صادق هدایت نوشته بود، به بهترین وجه در مورد زندگی خودِ او (هرچند مستقیماً خودکشی نکرد و به مرگِ خودخواسته تسلیم نشد) صدق نمی‌کند، آل‌احمدی که اینک، صریح بگویم، به خود ـ ویران‌گری تن داده بود؟ او در مقاله‌ «هدایتِ بوف کور» به سال 1330 درباره‌ محیط اختناق و همچنین توتالیتاریسم رژیم سیاسی وقت (پهلوی اول و دوم) به «حرمان‌ها، وازدگی‌ها، آه و اسف‌ها و آرزوهای نویسنده»ی «بوف کور» اشاره می‌کند و سرشت راوی و سرنوشت نویسنده‌ی «بوف کور» را «انعکاس دقیق زندگی ملتی» برمی‌شمارد که «در یک دوره‌ی استبداد» زندگی می‌کند و با مرور کارنامه‌ ادبی آن روزگار، انزواطلبی راوی و نویسنده را به مثابه «یک سند اجتماعی» تفسیر می‌کند: «سکوتی که در آن دوران حکومت می‌کند، در خودفرورفتگی و انزوایی که ناشی از حکومت سانسور است، نه‌ تنها در اوراق انگشت‌شمار مطبوعات رسمی و در سکوت نویسندگان نمودار است، بیش از همه در «بوف کور» خوانده می‌شود، ترس از گزمه، انزوا، گوشه‌نشینی، عدم اعتقاد به واقعیت‌های فریبنده، به ظاهرسازی‌هایی که به جای واقعیت جا زده می‌شوند، غم غربت (نوستالژی)، انکار حقایق موجود، قناعت به رویاها و کابوس‌ها، همه از مشخّصات طرز فکر مردمی است که زیر سلطه‌ی جاسوس و مفتش (انکیزیتور) و «گپئو» زندگی می‌کنند. وقتی آدم می‌ترسد با دوستش، با زنش، با همکارش و با هرکس دیگر درددل کند و حرف بزند ناچار فقط با سایه‌ خودش می‌تواند حرف بزند. «بوف کور» گذشته از ارزش هنری آن یک سند اجتماعی است. سند محکومیت حکومت زور.
 
جوان‌مرگی آل‌احمد، در کنار نوشته‌هایش و گاهی شاید مهم‌تر از نوشته‌هایش، سندی است بر محکومیت حکومت زور، محکومیت جاسوسی و تفتیش و سانسور: چهره‌ تکیده‌اش وقتی که تنها به چوبدستی تکیه داده است، روایت رنج‌هایش و غم ابتر بودن ـ تعبیر خودِ آل‌احمد ـ در «سنگی بر گوری»، دغدغه‌ها و آشفتگی‌های درونی‌اش در سفر حج، دلزدگی‌ها و نومیدی‌های راویانش در «مدیر مدرسه» و «نفرین زمین»، همه سندی است بر این‌که اختناق و سانسور چگونه از جوانی برومند با قلمی خوش و آینده‌ای، پیری با ریش‌های سفید و اندامی لاغر و قامتی خمیده می‌سازد. شاید جوان‌مرگی آل‌احمد (و امثال او در روزگار ما) بیش‌تر از متونِ بر جای مانده از وی به «ما» بیاموزد که امروز باید چگونه به مسئولیت، به آزادی، به برابری، به شنیدن صدای دیگری و کمک به شنیده شدن صدای دیگری بیاندیشیم.
 

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 1
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • محمدحسین دانایی ۱۶:۳۷ - ۱۳۹۶/۰۹/۰۲
    تحلیل درست و نسبتاً دقیقی است. فوت آل احمد نه یک قتل ساده است، نه یک مرگ طبیعی، بلکه امر پیچیده تری است بین این دو حد بسیط، یعنی همان نکاتی که در این تحلیل ارایه شده. یادداشت های خود آل احمد هم حاوی نکاتی است در تأیید این تحلیل. موفق باشید

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها