شنبه ۳ آذر ۱۳۹۷ - ۰۸:۰۰
قفل ذهنی نویسنده حاصل تعیین هدفی والا توسط خود اوست

گفت‌وگوی پیش‌رو درباره قفل ذهنی، اثر ادبی محبوب باردو و بهترین توصیه‌ای که برای نوشتن از سوی توبیاس ولف به او شده است که می‌خوانید.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) به نقل از لیت‌هاب - جورج ساندرز نویسنده امریکایی داستان کوتاه و رمان است که سال گذشته با اولین رمان خود «لینکلن در باردو» موفق به کسب جایزه من‌بوکر شد. داستان کوتاه «روباه ۸» از باردو که پیش از این در کیندل آمازون منتشر شده بود، به تازگی به صورت کتاب عرضه شده است. گفت‌وگوی پیش‌رو درباره قفل ذهنی، اثر ادبی محبوب باردو و بهترین توصیه‌ای که برای نوشتن از سوی توبیاس ولف به او شده است که می‌خوانید.
 
چطور قفل ذهنی را پشت سر می‌گذارید؟
من به نظر دیوید فاستر والاس علاقه‌مندم که معتقد بود قفل ذهنی نویسنده حاصل تعیین یک هدف بسیار والا توسط خودش است. یک خط می‌نویسی و به استانداردهای شاهکار بودن نمی‌رسد، با خجالت آن را پاک می‌کنی، یک خط دیگر تایپ می‌کنی، دوباره پاک می‌کنی –به زودی متوجه می‌شوی که ساعت‌ها از پی هم می‌آیند و تو یک شکست‌خورده‌ای که روبه‌روی صفحه‌ای خالی نشسته‌ای. برای من چاره راحت گرفتن این دوره است و دیدن آن خطوط بد ابتدایی تنها به عنوان نقطه آغاز. اگر مسیر رفتن از بد به بهتر و به خوب را بدانی، از این به‌هم‌ریختگی اولیه مایوس و مستاصل نمی‌شوی. بنابراین نوشتن «از تو» است اما خود تو نیست. این درگیری همیشگی بین دو دیدگاه وجود دارد: ۱.نوشته خوب، آسمانی است و در یک هجوم ناگهانی نازل می‌شود؛ ۲. نوشته خوب از طریق بازنگری تکامل می‌یابد، و یک اتفاق ناگهانی، الهام‌شده و برگشت‌ناپذیر نیست. من دیدگاه دوم را ترجیح می‌دهم و تایید می‌کنم و آن را هیجا‌ن‌انگیز می‌دانم، این عقیده را که چیزی را که به آن فکر می‌کنیم، با تلاش برای نوشتنش می‌فهمیم.
 
کدام قطعه فرهنگی غیرادبی (فیلم، نمایش تلویزیونی، نقاشی، آهنگ) است که نمی‌توانید زندگی‌تان را بدون آن تصور کنید؟
«مانتی پایتون و جام مقدس» که از یک جای بسیار هوشمندانه ظاهر می‌شود که سیاسی است و هرگز سرگرم کردن، خودآزاری و احمقانه بودن را فراموش نمی‌کند. برای من یک لحظه موفقیت‌آمیز بزرگ بود وقتی در کتاب اولم توانستم عشق پرشورم به این فیلم را با علاقه‌ام به ادبیات تطبیق دهم. اتفاقی که افتاد این بود که دیدم این تمایز که بین سرگرمی و ادبیات قائل بودم معنی‌دار نبود، نه در بالاترین سطوح، اگر درک کنیم که هدف واقعی این است: ارتباط فوری.
 
بهترین توصیه نویسندگی که از کسی دریافت کردید چیست؟
یک‌بار زمانی که دانشجو بودم، توبیاس ولف، معلم و قهرمانم را در یک مهمانی گیر انداختم و او را مطمئن ساختم که نوشتن علمی-تخیلی کمدی را بوسیده‌ام و کنار گذاشته‌ام و حالا دارم ادبیات واقعی را می‌نویسم. فکر می‌کنم او به درستی درک کرد که ۱. این نگرشی نیست که بتواند بهترین اثرم را تولید کند اما ۲. هیچ استدلالی نمی‌توانست مرا از این موقعیت منصرف کند. (تنها زمان می‌توانست). درنتیجه او تنها گفت: «خب، خوب است. فقط جادو را از دست نده».
من چیزی حدود چهار سال به آن پرداختم. قسمت «توصیه»‌ایِ آن، روزی که اولین قدم را برای اولین کتابم برداشتم به کارم آمد، زمانی که جادو بالاخره برگشت. نوشته جدید جالب بود و ظاهرا سرگرم‌کننده. و به جای خشک یا کتابی‌بودن از یک جای شاد و لذت‌بخش آمده بود. و به یاد آوردن ناگهانی توصیه او درست در همان لحظه به نوعی نیروی شتاب‌دهنده بود و من هرگز فراموش نمی‌کنم که برایم «جادو» باید یک کلمه‌ی عملی باشد، که متن را به جایی ببرد و کاری کند که در ابتدا نمی‌توانستی پیش‌بینی کنی.
بنابراین، قاعده این عمل نه با عقل بلکه با قلب با من مانده و منجر به این شده است که فکر کنم وقتی خویشتن کنار گذاشته می‌شود، چیز دیگری به ناگه وارد می‌شود و جایش را می‌گیرد و آن چیز باهوش‌تر و مهربان‌تر و قابل اعتمادتر از خویشتن است.
 
اولین کتابی که عاشقش شدید چه بود؟
جانی تریمین اثر استر فوربس. خواهر-لاینت، معلم کلاس سومم این کتاب را به شیوه‌ای کاملا محتاطانه من داد و بقیه راهبه‌ها ناراحت بودند زیرا معتقد بودند برایم زیادی سنگین است. این کتاب اولین کتابی است که خواندم که حقیقتا سبک داشت. می‌توانستم احساس کنم که فوربس به تک تک خطوط توجه داشت و همچنین می‌توانستم فایده آن را احساس کنم، این کتاب ویژگی‌های فیزیکی داشت که تا پیش از آن هرگز تجربه نکرده بودم. می‌توانستم یک اتاق را ببینم و بوی غذا را احساس کنم و چیزهایی که علنا روایت نشده بودند خودبه‌خود در ذهنم اتفاق می‌افتادند. یک نسیم ملایم، یک شخصیت که همانطور که دارد صحبت می‌کند یک رشته از موهایش را با دست عقب می‌زند. بنابراین این اولین بار بود که احساس می‌کردم که به طور مبهمی این توجه به کلمات مستقیما روی توانای خواننده برای غوطه‌ور شدن در دنیای ساختگی اثر می‌گذارد. چیز دیگری که اتفاق افتاد این بود که من شروع کردم به تفکر به زبان فوربس و در جواب، دنیا تغییر کرد. وقتی تلاش کردم که از او تقلید کنم متوجه تفاوت شدم.
 
کتابی هست که آرزو می‌کنید شما نوشته بودید؟
«شنل» نیکولای گوگول. حساسیت این داستان فوق‌العاده است. گوگول طوری مدیریت کرد که ما با شخصیت داستانش احساس همدردی کنیم، بدون آنکه نیازی باشد آن شخصیت یک قدیس باشد. هم او را دست می‌اندازد و هم دوستش دارد. او به نوعی یک شخصیت نفرت‌انگیز دارد، کسی که ما ترجیح می‌دهیم دوروبرش نباشیم و در عین حال تا پایان نسبت به او احساس حمایت می‌کنیم. بنابراین گوگول به نوعی در این متن برای ما عشق را مدل‌سازی می‌کند و به ما آموزش می‌دهد که حقیقتا باور کنیم همه ما خواهر و برادریم. و این کار را با وا داشتن ما به دوست داشتن فردی که در میان ما کمترین است، انجام می‌دهد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها