دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۸ - ۱۰:۰۸
با کلمه محدودیت موافق نیستم

آذر بشیرزاده اظهار کرد: به مرور زمان توانستم به یک روایت ذهنی زنانه نزدیک شوم. زن‌ها هم مثل مردها پیچیدگی‌هایِ انسانی خاص خودشان را دارند؛ مخصوصا در هزارتوی روابط امروزی.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)-حمید بابایی: مجموعه داستان «حواس دیگر» اولین اثر منتشر شده از آذر بشیرزاده است. نویسنده‌ای که کوشیده در مجموعه اولش به صورتی هدفمند به حواس انسانی بپردازد. به این بهانه گفت‌وگویی داشته‌‌ایم با وی تا از نظریاتش پیرامون داستان و نوشتن مطلع شویم.

در مورد کلیت مجموعه و علت انتخاب «حواس» برایمان بگویید. چرا این ایده مرکزی را انتخاب کردید که روی حواس تمرکز کنید؟
این عادت از کودکی با من بوده... کم و بیش مثل همه آدم‌ها. همیشه سعی کرد‌ه‌ام به یاری حواس پنجگانه و ادغام آن‌ها با یکدیگر به فراسوی یک مشاهده معمولی دست پیدا کنم. پی بردن به ابعادِ دیگر اشیاء همیشه برایم لذت‌بخش بوده. اینکه یک گُل علاوه بر رنگ‌وبو (ویژگی‌ای که اکثر ماها در همان برخورد اول آن را به خاطر می‌آوریم یا تجربه‌اش می‌کنیم)، مزه خاصی هم دارد. در ضمن لمس همان گل همواره این مسئله را پیش می‌آورد که چطور می‌شود برای درک یک چیز تک تک حس‌ها را به کار گرفت، آن‌ها را خط زد و به یک شناخت جدیدتر رسید.

به عنوان یک داستان‌نویس، چیستیِ اشیاء اکثرا حس کنجکاوی‌ام را برانگیخته و خیلی وقت است که این حس را نسبت به دنیای درونی‌ام نیز دارم. چیزی که شناخت آن اولویت نخست‌ام است، و این همزمان بوده با درکِ حواس دیگری که پیشتر مشابه آن را نه چشیده، نه بوییده و نه لمس کرده بودم. مثل حسی که نمی‌دانم اسم‌اش چیست، اما این را به من می‌گوید که مثلا من یک زنم نه یک مرد. راستی با کدام حس است که من زن بودن یا مرد بودنم را می‌فهمم؟

هنوز هم که هنوز است حس‌های جدیدی به حواس قبلی‌ام اضافه می‌شود و همین باعث می‌شود به ابعاد جدید و متفاوتی از درونم دسترسی پیدا کنم و شاید به جرات بتوانم بگویم که حواسم تعریفی است از «من» و من برای ارائه این تعریف می‌توانم به آن‌ها اعتماد کنم، چرا که فکر می‌کنم آن‌ها در ارتباط بهتری با ناخودآگا‌ه‌ام بود‌ه‌اند. این موضوع گاهی ساعت‌ها فکرم را به خود مشغول کرده و ایده مجموعه داستان «حواس دیگر» هم زاییده همین فکر کردن‌هاست. من به عمد خواسته‌ام مرکزیت داستانی‌ام با حواس انسانی باشد.

 داستان‌ها دارای اتمسفر خاصی هستند و می‌شود تا حدودی رنگ‌وبوی شهر خودتان اردبیل را در آن‌ها دید. اما چرا این مسئله را پر رنگ‌تر نکردید؟
 بله، در بعضی از داستان‌ها با فضای بومیِ شهری به نام اردبیل مواجه می‌شویم و تا جایی که شخصیت‌های داستانی و بایدها و نبایدهای فضاسازی اجازه داده، از این مکان گفته‌ام و اگر بیشتر از این چیزی که می‌بینید به آن پرداخت نشده، شاید داستان‌ها ایجاب نمی‌کرده. من هم به بحث بومی‌نویسی علاقه‌مندم، اما در این مجموعه فکر کردم توجه بیشتر به آن، می‌تواند به روند روایت‌ها آسیب برساند.


           

 به نظر می‌رسد در این کتاب به مسئله هویت و کیستی هم گوشه چشمی داشته‌اید. چرا این مفهوم برای شما دارای اهمیت است؟
مثل هر انسان دیگری بارها سر این موضوع که من کیستم و جایگاهم در جهان هستی کجاست، با خودم کلنجار رفته‌ام. به نظرم این مهم است که آدم‌ها بتوانند خودشان را ردیابی کنند. در این صورت من دقیقا می‌توانم بگویم در کدام طول و عرض جغرافیایی ایستاد‌ه‌ام، پشت سرم و آن دورترها، یا پیش رویم و این یکی دورترها کجاست. اینکه قدم بعدی‌ام با پای چپ است یا پای راست، زیاد هم مهم نیست. چیزی که اهمیت دارد این است که اگر قرار است شیء یا کسی به موضوع یا سوژه ما تبدیل شود، بتوانیم موقعیت آن شیء یا شخص را پیدا کنیم و مسیر درستی را در این ارتباط و شناخت و آفرینندگی بپیماییم.

این‌ها چیزهایی است که برای یک داستان‌نویس خیلی مهم‌تر از مهم است. اینکه آن شیء و یا کس هم بخواهد سراغ من را بگیرد، کجا باید بیاید؟ یا حتی اگر قرار است در مورد من فکر کند، باید به چه چیزی فکر کند؟ اولین چیزی که بعد از فکر کردن به من «حس» می‌کند، چیست؟ آیا من قدرت ایجاد چنین حسی در این سوژه و چنین کلمه‌ای در ذهنش را دارم؟ پاسخ همه این سوال‌ها مانند پازلی می‌ماند، که وقتی کنار هم چیده می‌شوند، می‌توانند کمکم کنند تا به کلیاتی در مورد همین «کیستی» برسم. هویت‌های انسانی، عاطفی و شخصیِ آدم‌ها چیزی است که سعی کرد‌ه‌ام آن را فراموش نکنم. چیزی که در مورد همه انسان‌ها و در همه جا صدق می‌کند. در داستان‌های «حواس دیگر» بار دیگر این سوال‌ها را از خودم پرسید‌ه‌ام و گاهی هم دوباره به فکر کردن درباره آن‌ها نشسته‌ام.

داستان‌ها زبان پاکیزه‌ای دارند، اما در عین حال به نظر می‌رسد بیش از حد بازنویسی شد‌ه‌اند. نکند این از تاثیرات کارگاه‌های داستان‌نویسی بوده است؟
تا جایی که در خاطرم مانده، داستان‌ها را چندین بار بازنویسی کرد‌ه‌ام اما نه آنقدر زیاد که بشود گفت آن‌ها را بیش از حد سابید‌ه‌ام. این را یاد گرفته‌ام که وقتی داستان می‌نویسم، در انتخاب کلمه‌ها و چینش آن‌ها، جمله‌بندی‌ها و حتی عدم تکرار بی‌مورد واژه‌ها و فعل‌ها و اینجور چیزها وسواس به خرج دهم... دوست دارم زبان خاصی در داستان‌‌ام داشته باشم که در عین حال ساده نیز باشد. برای همین گاهی ساعت‌ها طول می‌کشد که بتوانم یک پاراگراف را کامل کنم. در مورد من این بازنویسی که شما می‌گویید، تقریبا قبل از نوشتن اتفاق می‌افتد و البته یکی از خصوصیات نویسندگی‌ام است و ربطی به کارگاه ندارد.

مجموعه شما از دل کارگاهی داستانی بیرون آمده یا به صورت مستقل فعالیت کرده‌اید؟
 به خاطر مشغله‌هایی مثل تحصیلات تکمیلی دانشگاه، موسیقی و کارهای خانه‌داری متاسفانه به جز چند جلسه محدود، نتوانسته‌ام در هیچ کلاس یا کارگاهی شرکت کنم و طرح این مجموعه داستان هم در میان همه شلوغی‌ها و روزمره‌گی‌های زندگی به ذهنم رسیده. اگر بخواهم دقیق بگویم، سال نودوچهار شروع به نوشتن‌اش کرد‌ه‌ام و یکی دو سال بعد آن را به دست ناشر سپرد‌ه‌ام.

به مسئله زن بودن اشاره کردید. به نظر می‌رسد مجموعه شما در عین زنانگی، جنسیت‌زده نیست؛ یعنی با زن مظلوم و مرد ظالم طرف نیستیم. بلکه به روایت زنان پرداخته. این نگاه از کجا نشات گرفته است؟
در خاله‌بازی‌های دوران کودکیم با خواهرانم وقتی به خانه یکدیگر می‌رفتیم، باید طبق سلیقه او مثلا چای دم می‌کردیم و سفره پهن می‌کردیم. انگار هر دختری برای خانه خیالی خود قوانینی داشت که مخصوص خودش بود. این باعث شد بتوانم چیزها را از نگاه آن‌ها هم ببینم. به این ترتیب دنیای خودم را تا دنیای آن‌ها، دنیای مادرم، و حتی گاهی دنیای مادر بزرگ‌های درگذشته‌ام بسط می‌دادم. با مرور زمان توانستم به یک روایت ذهنی زنانه نزدیک شوم. زن‌ها هم مثل مردها پیچیدگی‌هایِ انسانی خاص خودشان را دارند؛ مخصوصا در هزارتوی روابط امروزی. شاید هم به خاطر زن بودنم، شانس این را دارم که شخصیت‌های زنانه را ملموس‌تر حس کنم و روی کاغذ بیاورم.

 پرداختن به حواس و محدود کردن خودتان به این مسئله باعث نشد در داشتن ایده و یا داستان دچار محدودیت بشوید؟
با کلمه محدودیت موافق نیستم. تاکید خاصی روی این جمله دارم، چون «حواس» هنوز هم برای من دریچه‌ای است رو به ناشناخته‌ها، نامحدویت‌ها و مفهوم وسیعی به نام زندگی. وسعت این ناشناخته‌ها آنقدر برایم زیاد است که حتی اگر چندین بار دیگر هم بنشینم برای نوشتن، قادر خواهم بود به ایده‌ها، داستان‌ها و روایت‌های جدیدتری برسم. داستان‌هایی که در آن‌ها می‌توانم به داده‌ها و الگوریتم‌های جدیدتری از خود و پیرامونم دست پیدا کنم. اجازه بدهید یک مثال بزنم؛ نویسنده‌ای مثل بیژن نجدی در داستان «روز اسب- ریزی» زاویه دیدش را به قول شما محدود کرده و سعی می‌کند از زبان یک اسبِ بی‌زبان داستان را روایت کند و پیش ببرد. این داستان به نظر من تحت تاثیر همین محدودیت، صاحب چنان زاویه دیدی می‌شود که می‌توان آن را اتفاقی در داستان ایرانی برشمرد.

گفتنی است انتشارات آرادمان مجموعه داستان «حواس دیگر» اثر آذر بشیرزاده را در 56صفحه منتشر کرد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها