برگزيده جايزه جلال آل احمد در گفتوگو با ایبنا مطرح کرد:
هیچ مضمونی تازه نیست؛ عمق عواطف بشری برای من اهمیت دارد
صمد طاهری گفت: دیگر هیچ مضمونی تازه نیست و نمیتوانیم بگوییم کسی مضمونی را برای اولین بار نوشته است. از سوی دیگر، هدف ما اصلا کشف نیست. آنچه که برای من اهمیت دارد؛ نوشتن از رنج و وضعیت انسان و عمق عواطف بشری است.
ابتدا بفرمایید شما «برگی از درختی» را در گروه داستان بلند ارزیابی میکنید یا رمان؟
برای من فرقی نمیکند. اینها فقط تعریف است. کار یا بهدرد بخور هست یا نیست. اسمش زیاد مهم نیست. برخی میگویند؛ داستان بلند و برخی دیگر؛ رمان کوتاه.
هر یک از این عناوین، فرم، قالب و ویژگیهای خاص خودشان را ندارند که باید در اثر رعایت شوند؟
هر یک ویژگیهای خاص خودشان را دارند اما فرمول ریاضی نیست که قطعی باشد. برخی بر حسب تعداد کلمه، این عناوین را اطلاق میکنند. برخی میگویند؛ جامعیتش مهم است. برخی به محتوا اهمیت میدهند. نظرات متفاوت است. اما از نظر من، هیچ اهمیتی ندارد که اسمش چه باشد. هم میتوان گفت؛ رمان کوتاه و هم میشود گفت؛ داستان بلند. از نظر من، فرقی نمیکند. مهم این است که کار به درد بخور و باارزشی هست یا نیست.
این «به درد بخور»ی در ادبیات چطور تعریف میشود؟
این را منتقدان و خوانندگان باید بگویند. طبیعی است که مولفههایی برای سنجش و ارزشگذاری اثر وجود دارد که بحث مفصل و مبسوطی را میطلبد. در دنیا صدها کتاب، درباره مولفههای داستان نوشته شده است؛ درباره زاویه دید، روایت، راوی و.... که خیلی بحث مفصلی است که اینجا نمیگنجد. اما ما بر اساس این مولفهها و معیارها، این کارها را میسنجیم و به این نتیجه میرسیم که کار بارزشی هست یا خیر. اصطلاحات و عناوین، مثل دستور زبان است. پیش از آن هم مردم صحبت میکردند و بعد افرادی دستور زبان را تدوین کردند. اما هیچ کس هنگام صحبت کردن به دستور زبان فکر نمیکند. فکر میکنم در مورد مولفههای داستان هم به همین ترتیب است. داستانها نوشته میشود و بعد مولفان و نظریهپردازان و تئوریسینهای ادبی، اینها را تفکیک و ردهبندی میکنند و شاخصههای هر اثر را معرفی میکنند.
هیچ ارجاع تاریخی و تقویمی دقیقی در این کتاب نیامده است. اما به حضور انگلیسیها، وقایع شرکت نفت و ویژگیهای زندگی جمعی جنوب مثل سینماها و... اشاره شده است.
اشاره به انگلیسیها در چه قسمتی آمده است؟
خیلی کم، در دیالوگها... آیا میتوانیم بگوییم که این داستان، روایتگر یک دوره خاص تاریخی است؟ مثلا پهلوی دوم؟
از نظر من؛ نه!... روایتگر دوره تاریخی خاصی نیست. نکتهای که در تمام کتابهایم، برای من اهمیت دارد عمق عواطف بشری است. این عواطف بشری هم دوره و زمانه ندارد؛ میتواند در زمان خشایارشاه باشد، میتواند در زمان ما باشد یا پانصد سال بعد. یکی از بزرگان جهان میگوید؛ «رنج آدمی، حاصل داناییاش هست». یعنی انسان داناست که دچار رنج میشود، انسان نادان، مثل حیوانات، غریزی زندگی میکند و رنجی نمیتواند داشته باشد. این رنج آدمی ابعاد مختلفی پیدا میکند و به زندگی انسان مربوط میشود. بخش مهمی از عواطف بشری هم به همین رنجها برمیگردد و این مساله، همیشه ذهن من را درگیر میکند و معمولا هم در آن زمینه مینویسم.
آیا میتوانیم بگوییم «برگ هیچ درختی» روایت عمرهای بیحاصل و تلاشهای بینتیجه آدمها در یک سرزمین است و در عین حال، روایت جوانمرگی آنها؟
این حرف را من به هیچ وجه نمیپذیرم و از نظر من، کتاب 180 درجه با این نگاه متفاوت است. درست است که حرکتهای اجتماعی در برخی موارد به بنبست خورده و به نتیجه نرسیده است. مصداق این عبارت است که؛ « املای ننوشته، غلط ندارد.» انسانها هم عمل میکنند. اگر کاری انجام ندهند، هیچ اشتباهی نخواهند داشت. در خانههایشان نشستهاند، هیچ کاری هم نمیکنند و طبیعی است که هیچ اشتباهی هم ندارند. اما وقتی شما با مسائل اجتماعی درگیر میشوید، گاهی هم اشتباه میکنید. طبیعی است. گاهی هم اشتباه نمیکنید. اما این پروسه و روندی است که انسان برای رسیدن به ایدهآلهایش و عدالت اجتماعی طی میکند. در این کتاب هم همینطور است. اگر این حرکتها بیهوده بود که نخل سیاوشی به وجود نمیآمد که خرمایش شفا باشد. میگوید؛ نخل سیاوش یا نخل شفا، نخلی است که اگر یک میوهاش را در دهانت بگذاری، تمام دردها و رنجهایت از بین میرود. درست است که این نگاه، نمادین است. اما از سوی دیگر نشاندهنده این است که آن تلاشها بیحاصل نبوده است. درست است که در مواردی به بنبست خورده، اما بینتیجه نبوده است.
نگاه تمثیلیای که در این کار به نخل سیاوش شده و برخورد متفاوت کاراکتر سیامک، من را به یاد «سوره الغراب» محمد مسعودی انداخت.
من این کتاب را ندیدهام. اما شباهتها بین تمام کارهای جهان هست. در کتاب مقدس هم آمده که؛ زیر این آسمان، هیچ چیز تازهای وجود ندارد. شاید بتوان تمامی مضامینی را که نویسندگان دربارهاش مینویسند در ده، بیست مورد مشخص کرد.
بله. کتاب «سی و شش وضعیت نمایشی» ژرژ پولتی، بر این گفته شما دلالت میکند.
به هر حال، انسانها در همه جای دنیا، علایق و مشکلات مشابهی دارند. برخی از مفاهیم مثل حسد، مثل عشق، مثل کینه، بنیادین هستند. در کنارش پدرکشی یا برادرکشی هم وجود دارد. دیگر هیچ مضمونی تازه نیست و نمیتوانیم بگوییم کسی مضمونی را برای اولین بار نوشته است. از سوی دیگر، هدف ما اصلا کشف نیست. آنچه که برای من اهمیت دارد؛ نوشتن از رنج و وضعیت انسان و عمق عواطف بشری است. حالا در جاهایی موفق هستم و در جاهایی؛ نه! قضاوت و داوری آن با خوانندگان و منتقدان است.
کاری که با زمان در کتاب «برگ هیچ درختی» انجام دادهاید، باعث میشود این اثر از چارچوب رئالیسم خارج شود. بیست و پنج ساله ماندن سیامک، سفر به جزیره و... رگههای جادویی در این کتاب وجود دارد که بخش عمدهاش منوط به کار با زمان است. و همین ویژگی، این کتاب را از داستانهای کوتاه شما، متمایز میکند.
مجموعه داستان که میگویید، احتمالا شما، «شکار شبانه» را نخواندهاید و منظورتان «زخم شیر» است؟
بله.
از نظر خودم و بسیاری از دوستان صاحبنظر، بهترین کتاب من، «شکار شبانه» است که فکر میکنم در سال 71 در نشر نیمنگاه شیراز منتشر شد و سال 91 نشر ديگري برای دومین بار آن را منتشر کرد. منتها ناشر در همه این سالها نتوانست این کتاب را به جامعه کتابخوان و جوایز ادبی معرفی کند. در حالی که آن کتاب به مراتب از «زخم شیر» شایستگیهای بیشتری دارد که دیده نشد. اما کسی که آن کتاب را خوانده باشد، متوجه میشود پیشینه شکست زمان و استفاده از مولفههای سورئالیسم و آنچه که شما اسمش را جادویی میگذارید، در مجموعه «شکار شبانه» هست. در «برگ هیچ درختی» من از فرم سیال استفاده کردهام. شما هر یک از فصلهای رمان را جابهجا هم که بخوانید، هیچ فرقی نمیکند؛ چه اول فصل 9 را بخوانید یا فصل 5 را و بعد فصل 3 را بخوانید و سپس؛ فصل 8 را. فرقی نمیکند. فرمش سیال است. بعد که کل کتاب را خواندید، فرم کلی کار دستتان میآید که به چه صورت است. اما از نظر شکست زمان و استفاده از مولفههای سورئالیسم و خروج از چارچوبهای رئالیسم در «شکار شبانه» ریشه دارد. در این کار هم چون خواستهام زمان را ادغام کنم، زمانها و مکانها در هم ادغام میشوند. من فکر میکردم با استفاده از این شگرد در برخی فصلها از نوعی سورئالیسم برای شکست زمان و ادغام زمانها و مکانها میتوان استفاده کرد.
در پرداخت موقعیت هر فصل، ما با یک نگاه داستان کوتاهی مواجهیم. و با بسط و گسترش موضوع به شکل مرسوم رمان مواجه نیستیم. این اتفاق در مورد تحلیل وضعیت هم میافتد که فقط اشاراتی میشود و باز به شیوه رمان، به این وضعیت نقب زده نمیشود. و فصلهای کتاب، به شیوه داستان کوتاههای موجز و همینگویواری شکل میگیرند.
در بسیاری از رمانهای خارجی هم این شیوه و نگاه دیده میشود و شیوه جدید و نامتداولی نیست.
این مضمون را با این تعداد کاراکتر، میشد بیشتر هم گسترش داد.
من چنین اعتقادی ندارم و فکر میکنم باید گزیده کار کرد و اطلاعات را به صورت قطرهچکانی به خواننده داد. و خواننده را در خوانش داستان شریک کرد و اصلا بخش مهماش را باید به او واگذار کرد. و الا این داستان را من میتوانستم در چهارصد صفحه بنویسم، ولی چه لزومی دارد؟ مگر اینکه بخواهی کتاب قطورتری منتشر کنی و پول بیشتری دربیاوری. منتها از نظر من، گنجایش کار مساله است. گنجایش این کار، هشتاد صفحه بود و کِش دادن بیهوده هم لزومی نداشت. خود من هم کمتر کارهای مطول را میخوانم. کارهای کلاسیک و قدیمی را در روزگار جوانی و نوجوانی خواندهایم. اما کارهای دیگر، مگر اینکه کار شگفت و بیبدیلی باشد که آن دیگر جای خود دارد. خوان رولفو هم در مصاحبهای گفته؛ ابتدا پدرو پارامو، 400- 500 صفحه بود. اما بعد که کار را خواندم احساس کردم که بسیاری از این توضیحات، حرافی بیهوده است. و در واقع نوعی دست کم گرفتن خواننده است. به همین خاطر هم، از آن حذف کردم. تا به یک رمان جمع و جور تبدیل شد. من هم همین اعتقاد را دارم. از زیادهگویی پرهیز میکنم؛ هم در نوشتن و هم در خواندن. چون در این روز و روزگار، کسی دیگر حوصله و فرصت خواندن کارهای مفصل و طولانی را ندارد.
و سخن آخر؟
من فقط امیدوارم این کتاب خوانده شود و نظر خوانندگان هم، به هر طریقی، به من منتقل شود. و اگر کاستیهایی دارد، امیدوارم در کارهای بعدی بتوانم جبران کنم. اگر کارهای بعدی وجود داشته باشد. اما آن چیزی که همیشه برای من مساله بوده، زندگی افرادی بود که برای سعادت مردم مبارزه میکردند. چه مبارزه اجتماعی و چه مبارزه سیاسی و ... این افراد برای من خیلی مهم و قابل احترام هستند؛ کسانی که از جان و حیثیت و همه چیز خودشان به خاطر سربلندی مردم مایه میگذارند. البته بخش مهمی از داستان تخیل است. شاید بتوان گفت که حدود 90درصد این کتاب هم تخیل است.
مثلا کاراکتری که در این کتاب کشته میشود، در دوران نوجوانی من که به دبیرستان میرفتم، چریکی به نام ایرج سپهری، در سالهای 53،54 فرار کرده بود و به آبادان آمده بود و گیر افتاده بود و برای اینکه زیر شکنجه نرود و از طرفی هم برای اینکه به مردم اطرافش آسیبی وارد نشود، نارنجک را به شکمش میبندد و رویش را به دیوار میکند و خودش را منفجر میکند. ما که به آنجا رسیدیم، اتفاق افتاده و تمام شده بود و من فقط تکههایی از پوست و گوشت آدم را دیدم که به در و دیوار چسبیده بود. کل قضیه همین بود. حالا اینکه در داستان، راوی انگشت اشاره شخص را پیدا میکند و بعد این را میکارد و انگشت سبز میشود و ... اینها همه تخیل بود. آن نخل سیاوش هم همینطور. یا آن جزیرهای که به بهمنشیر نزدیک بود و ما هر روز آن را میدیدیم. اما هیچ وقت نشد که به آن جزیره بروم. اسمش را هم نمیدانم؛ من اسمش را گذاشتم؛ مدن. اصلا نمیدانم چند نفر در آن جزیره زندگی میکنند و همه آنها حاصل تخیل است. یا آن ناخدا عبدالفتاح و پسرها و... اما آن چیزی که محور بوده و بر اساس آن محور، من مثل یک کرم ابریشم که دور خودش پیله میتند، داستان را تنیدهام تا یک پیله کامل تنیده شود، همین آدمهای شریفی بودند که برای من خیلی عزیز و محترم هستند و بر مبنای زندگی آنها من این داستان را تنیدهام.
«برگ هیچ درختی» در 80صفحه و با شمارگان 500نسخه و قیمت 14هزارتومان در نشر نيماژ منتشر شده است.
نظر شما