سه‌شنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۷ - ۰۹:۳۰
پروژه علوم اجتماعی در ایران ذیل فقه‌الاجتماع تعریف می شود

سید جواد میری در بازخوانی اثرات چهار دهه علوم اجتماعی در ایران می‌گوید:‌ برخی می‌خواهند به اشتباه فقه‌الاجتماع را به علوم اجتماعی تعمیم بدهند.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)ـ علوم اجتماعی و جامعه‌شناسی پس از انقلاب همواره یکی از حوزه‌‌های پرچالش آکادمیک ایران بوده و هست. اهمیت برساخت یک علوم اجتماعی مطابق با معیارهای بومی و دینی آن‌قدر بالا بوده که برای این کارگروه‌ها و شوراهایی تحت عنوان تحول علوم انسانی تاسیس شد و ردیف بودجه مشخص هم به این امر تخصیص داده شد؛ اما واقعا پس از چهار دهه علوم اجتماعی و جامعه‌شناسی ایران کجای واکاوی رویدادهای اجتماعی این سال‌ها ایستاده و چه تولیداتی برای عرضه به نسل آتی ارائه کرده است؟

سید جواد میری (عضو هیئت علمی (دانشیار) پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی) در گفت‌وگو با ایبنا از این گفته که علم‌الاجتماع را با فقه‌الاجتماع اشتباه گرفتیم و این فقه‌الاجتماع به واسطه رابطه‌اش با حاکمیت تلاش می‌کند کلیت پروژه علوم اجتماعی را ذیل خود تعریف کند؛ چون حاکمیت مانند هر حاکمیتی که در پس انقلاب متولد می‌شود دنبال خلق نوعی انسان جدید است.

جامعه‌شناسی و حوزه علوم اجتماعی ایران در چهار دهه‌ای که از انقلاب اسلامی می‌گذرد؛ فراز و فرودهایی را پشت سر گذاشته که بدون شک بی‌ارتباط با تاریخ معاصر ایران نبوده و نیست؛ اما واقعا با بازخوانی علوم اجتماعی و تولیدات آن در این ۴۰ سال به کدام گره‌های تاریخی می‌رسیم که جدا از خود پدیده انقلاب؛ به عنوان یک رخداد تاریخی بر جامعه‌شناسی ایران اثر گذاشته باشد؟

پرداختن به علوم اجتماعی در این چهار دهه بدون پرداختن به ریشه‌های این بحث؛ موضوع را ابتر نگه می‌دارد. علوم انسانی و اجتماعی و رشته‌های مختلف این حوزه از جامعه‌شناسی و مردم‌شناسی گرفته و حتی فلسفه به معنای آکادمیک کلمه در یک بستر تاریخی ریشه دارند که حدودا با نوع مواجه ایرانیان با دنیای مدرن یعنی تمدن اروپا و بعد به صورت گسترده‌تر جهان معاصر ریشه مرتبط است و بدون توجه به این عقبه تاریخی این چهاردهه قابل تبیین و تشریح نیست.

به عنوان مثال در مواجهه ایرانیان با تمدن اروپایی که با نام بیداری ایرانیان و مواجه سنت و مدرنیته می‌شناسیمش باید توجه کنیم بالاخره ما یک‌سری سنت‌های فکری و نقلی و فقهی در سنت خودمان داشتیم و به نظر می‌آید این رویایی و مواجهه برای ما سوال ایجاد کرده بود و تلاش داشتیم برای این پرسش‌ها پاسخی پیدا کنیم ولی می‌دیدم در آن دستگاه‌های مفهومی که در فقه و فلسفه ما وجود داشت پاسخی برای این سوالات نیست. 

همین مسئله برای ما یک سردرگمی و بن‌بست به وجود آورد که نتوانست راهکار خودش را از درون این سنت‌های فکری ما بیرون بکشد؛ اگر هم مواردی بوده نتوانسته تغییر و تحول اساسی و چرخش پارادایمی به وجود بیاورد که با نیازهای عصر جدید ایران مطابق باشد. به همین دلیل ما می‌بینیم این دگرگونی جای دیگری اتفاق می‌افتد؛ مثل صحنه جنگ یا سیاست. یعنی این سیاست‌مداران هستند که به حوزه اجتماعی ورود پیدا می‌کنند. نمونه پررنگش تاسیس دارالفنون و اعزام دانشجویان به خارج از کشور است یا سفرنامه‌نویسانی که به فرنگ و دنیای مدرن می‌روند با مظاهر دنیای جدید آشنا می‌شوند و با نقل روایت‌های خود پرسش‌هایی ایجاد می‌کنند و حتی تلاش می‌کنند با توجه به آنچه دیده‌اند مفاهیمی را برای جامعه خودشان ارائه کنند. مثلا اگر در فرهنگ دستگاه دادگستری می‌بینند یا پارلمان می‌بینند از عدالت‌خانه و مشروطه صحبت می‌کنند. واردات استاد و معلم از کشورهایی مثل فرانسه و اتریش و ... فیزیک و جغرافیای نوین را نیز به ایران آورد. 

به تمام این‌ها، جنگ‌های ایران و روس و معاهدات اروپایی را هم اضافه کنیم و همچنین حلقه‌های موجود در قفقاز که باعث شدند ایده‌های چپ آرام آرام وارد ایران شوند. یعنی قبل از ظهور مارکسیسم به مثابه حزب توده در ایران ایده‌های چپی و سوسیالیستی در ایران مطرح می‌شود. احسان نراقی در کتابش درباره تاریخچه تحقیقات اجتماعی از یک آلمانی صحبت می‌کند که به نوعی علوم اجتماعی در ایران درس می‌دهد؛ آن هم اوایل سال‌های ۱۹۰۰ تا ۱۹۱۰. بعد هم جنبش جنگل و حزب توده و فرقه دموکرات آذربایجان و دستگیری ۵۳ نفر را در تاریخ ایران داریم. یعنی آرام آرام ایده‌هایی که به صورت نهادی در دانشکده‌ها و دانشگاه‌ها به عنوان علوم اجتماعی شناخته می‌شود زمینه و زمانه‌اش در ایران شکل می‌گیرد و ابتدا ما تنها یک درس به این نام داشتیم که توسط یحی مهدوی و غلامحسین صدیقی و خود احسان نراقی دنبال می‌شود. 

ظهور و بروز گرایش‌هایی در جامعه‌شناسی ایران مثل جامعه‌شناسی ولایی؛ جامعه‌شناسی علوی یا جامعه‌شناسی دینی و توحیدی پس از انقلاب یا حتی قبل از ۵۷ که شریعتی از اسلامی کردن هگل صحبت می‌کند یا اسلامی کردن علوم و مفاهیم که تا به امروز به بحث اسلامی کردن و بومی کردن علوم انسانی دامن زده است. مسئله‌ای که به نام اعتلای علوم انسانی باعث شده میلیاردی خرج پروژه‌های مختلف شود و دم و دستگاهی راه افتاده و منبع درآمد و تولید شغل هم شده است.

جالب است که در همان دهه اول انقلاب اسلامی پارادایم‌های مختلفی به میان می‌آیند و مثلا تنهایی در یک کتاب خود که از سیر تحول پارادایم‌های جامعه‌شناسی حرف می‌زند صحبت از جامعه علوی می‌کند و اینکه چگونه باید جامعه علوی را احیا کنیم. می‌توان گفت ادغام یا هم‌پوشانی گفتمان‌ها اینجا شکل می‌گیرد که باعث نوعی سردرگمی مفهومی در علوم اجتماعی می‌شود و بعدها حوزه علمیه قم و پژوهشگاه‌هایی که به گونه‌ای منتسب به نگاه‌های فقاهتی هستند تلاش کردند به حوزه علوم اجتماعی وارد شوند و این بحث را ایجاد کنند که این علوم اجتماعی امروز در خدمت اسلام و حکومت اسلامی نیست و ما باید طرح نویی بیفکنیم و از درون سنت فکری خودمان علوم اجتماعی اسلامی را تاسیس کنیم.

البته به نظر می‌رسد که با وجود پیوند علوم اجتماعی با دولت و حکومت و میزانی از هژمونی حکومتی بر جامعه‌شناسی استقلال دانشگاه در ایران تا حدودی توانسته پویایی و تاثیرگذاری علوم اجتماعی را حفظ کند؛ با این وجود این جامعه‌شناسی نتوانسته چندان در برساخت خود در رویدادهای روز نقشی ایفا کند.

می‌توان گفت سه پروسه متفاوت که به صورت زنجیر به یکدیگر متصل هستند در رسیدن علوم اجتماعی ایران به جایی که امروز ایستاده تاثیرگذار بوده است. یکی اینکه در ابتدای انقلاب و به اسم انقلاب فرهنگی دانشگاه‌ها تعطیل می‌شوند بعد صحبت از این می‌شود که دانشگاه‌ها در خدمت اسلام نیستند و دانشگاه‌ها باید اسلامی شوند. در خود دانشگاه‌ها هم اتفاق دیگری می‌افتد و آن هم اینکه نهادهایی نظارتی در دانشگاه‌ها تاسیس می‌شوند که برای مانیتورینگ و کنترل ورود اساتید عمل می‌کند. خود همین باعث شد که پاک‌سازی‌های بیشماری صورت بگیرد و بسیاری بازنشسته شوند و بسیاری مهاجرت می‌کنند و تعداد کمی از حوزه علوم اجتماعی در حاشیه دانشگاه باقی می‌مانند که خیلی در برساخت این حوزه در ایران نمی‌توانند نقشی ایفا کنند. 

این سه پروسه باعث می‌شود در دوره‌ای بنیه علوم اجتماعی در ایران تضعیف شود و علوم اجتماعی ایران در دهه ۶۰ و ۷۰ بسیار تحت تاثیر این تحولات بوده است. البته در کنار این تغییر و تحولات اتفاق دیگری هم می‌افتد و آن هم رشد کمی دانشگاه‌هاست اعم از آزاد و پیام‌نور و .... یعنی ما بنیه علمی دانشگاه را تضعیف ولی در کنارش توسعه کمی را زیاد می‌کنیم. درواقع تعداد دانشجویان بالا می‌رود ولی بنیه علمی دانشگاه به دلیل بر اساس اجتماعات علمی پا نگرفت. یعنی اگر استادی را در دانشگاه می‌پذیرفتند به دلیل مستندات علمی او و دانشش نبود بلکه صرفا با معیارهای نظارت ایدئولوژیک که فراتر از اجتماعات علمی بود همخوانی داشته است. این دستگاه‌های نظارتی فراعلمی هم اساسا هیچ پاسخگویی به اجتماعات علمی نداشتند و نهایتا به حراست و ... پاسخگو بودند. 

همچنین سیاست‌های کلان جمهوری اسلامی نسبت به تغییر و تحولات جهانی به گونه‌ای بود که بین‌المللی شدن و جهانی شدن یک ذم لا یغفل شد. یعنی درست در زمانه‌ای که انقلاب اسلامی در حال شکل‌گیری است آغاز تحولات بزرگی در جهان است ذیل مفهوم جهانی شدن و پا گرفتن مقوله دهکده جهانی و انفجار اطلاعات و ... در این وضعیت دانشگاه‌های مالزی و ترکیه و ... .و حتی دانشگاه‌های بسیار ضعیف عربستان هم آرام آرام به این شبکه جهانی وصل می‌شوند و معیارها و استاندارهای خودشان را بالا می‌برند و تلاش می‌کنند در تولید و خلق علوم و مفاهیم و گفتمان‌ها زبان علمی‌شان را به زبان علمی جهان نزدیک‌تر می‌کنند.

در ایران ما دقیقا در این برهه زمانی که ما هم باید وارد این عرصه بشویم درها را می‌بندیم و به شکل‌های مختلف بنیه علوم اجتماعی را در ایران تضعیف می‌کنیم. نهایتا تبدیل به جزیره‌ای دور افتاده می‌شویم که برای اینکه بخواهیم ارتزاق کنیم باید به ترجمه روی بیاوریم. بیشتر استادان حوزه علوم اجتماعی ما مولد و مولف نیستند و اندیشه‌های بدیو و وبر و گیدنز و ... را بدون اینکه خودشان بتوانند هیچ اجتهادی در آن داشته باشند صرفا با ترجمه وارد جهان معنایی علوم اجتماعی ایران می‌شوند.

در این چهار دهه در همه دانشگاه‌ها برای رسته علوم اجتماعی وبر و مارکس تدریس می‌شود؛ ولی وبر و مارکسی که گیدنز در سال ۱۹۷۱ وقتی کتابش را درباره مارکس و دورکیم به عنوان بنیان‌گذاران علوم اجتماعی از آن‌ها نوشته بود. یعنی از منظر بریتانیا به جهان علوم اجتماعی نگاه می‌کنند و هیچگاه هم از خودشان این سوال را نکردند که چرا گیدنز دورکیم و بر و مارکس را بر خلاف بوتومور و پارسونز متفاوت نگاه کرده است. هیچگاه سنت وبری و مارکسی در ایران شکل نمی‌گیرد و ما یک مارکس‌شناس یا وبر‌شناس با خوانش ایرانی داشته باشیم جز شریعتی نداریم.

بعد از انقلاب فرهنگی همان‌طور که اشاره کردید شاهد فشارهای زیاد روی علوم انسانی بودیم و حتی به نوعی می‌توان گفت تیغ چاقو روی گلوی جامعه‌شناسی گذاشته شد؛ در این شرایط تلاش افرادی مثل توسلی برای کاهش فشار و حفظ علوم اجتماعی چقدر موثر بوده است؟

نمی‌توان از این فاصله زمانی فعالیت‌های توسلی را قضاوت کرد؛ انقلاب در ایران مثل همه انقلاب‌ها یک داعیه معمول دارد. یعنی اساسا به دنبال این است که بنیان‌ها و حوزه بایدها را تغییر بدهد. مثلا یک گزاره‌ای که شاید بگوییم درست بوده و شاید هم از نظرمان اشتباه باشد و به عنوان نقشه راه قرار گرفت این بود که علمی باید در دانشگاه‌های ما تدریس شود که از درون دین بیرون بیاید. حالا این علمی را که باید از درون دین ظهور کند هم چند جور می‌توان فهمید ولی در گفتمان انقلاب تنها جور آن را فهمیدند. 

مثلا دورکیم معتقد است اگر می‌خواهیم تاریخ علم را بنویسیم واقعا ریشه‌های تاریخی‌اش به دین برمی‌گردد؛ یعنی دین واقعا به مثابه یک الگوی تفکر بوده است. علم و سایتس به یک معنا از درون دین آمده ولی آن‌چیزی که در ایران بعد از انقلاب به آن دامن زدند این خوانش از  رابطه دین و علم نبود. این‌ها می‌گفتند باید چارچوب‌های معرفتی در آن خوانشی باشد که نه دین بلکه نهاد دین یا متولیان دین که در ایران معمولا فقها و مراجع و حوزه علمیه هستند آن را اعلام می‌کنند و گزاره‌های آن باید در چارچوب فقهاتی قرار بگیرد.

اساسا آن‌هایی که از اسلامی کردن علوم انسانی و علوم اجتماعی صحبت می‌کنند متوجه نیستند که دارند از پارادایمی صحبت می‌کنند که نه تنها در جهان که در ایران هم تنها پارادایم موجود نیست. ما دست‌کم ۵ پارادایم معرفتی را می‌توانیم معرفی کنیم و یک موردش خب پارادایم فقاهتی‌ست که دال مرکزی‌اش تکلیف است و اساسا به دنبال برنامه‌ریزی برای جامعه انسانی نیست و نهاتیا تمرکزش روی جامعه مومنین است و می‌خواهد رابطه مومن با خالق و الله و بعد حتی کسانی که به خدا باور ندارند را هدایت کند که مثلا با کافر و مشرک و فاسق چه‌کار کنند.

 به عبارت دیگر نظام معرفتی فقاهتی را که دال مرکزی‌اش تکلیف است،نمی‌توانیم به تمام ساحات معرفتی انسانی تعمیم بدهیم. نهایتا در نظام معرفتی فقاهتی شما می‌توانید فقه‌الاجتماع را تاسیس کنید؛ اما آمده‌اند به اشتباه می‌خواهند این فقه‌الاجتماع را به علوم اجتماعی تعمیم بدهند. علوم اجتماعی نمی‌تواند اسلامی باشد آن هم به این معنا که ذیل معرفتی فقاهتی قرار بگیرد. علوم به این معنای معرفتی امروزی از درون ساینس بیرون می‌آید.

اساسا اسم کامل علوم اجتماعی هم علوم اجتماعی طبیعی است که ذیل نگاه معرفتی علوم طبیعی قرار دارد و از درونش علم‌الاجتماع بیرون می‌آید. یک نگاه دیگری داریم که فلسفه‌الاجتماع از آن استخراج می‌شود. فارابی و افلاطون بیشتر فلسفه‌الاجتماع می‌گفتند که مرکزیت آن برهان است. سنت عرفانی هم نگاه خودش را به انسان و جامعه دارد. رابطه انسان با خدا و دیگری که بیشتز از آنکه علم‌الاجتماع باشد؛ عرفان‌الاجتماع است. یک خلط معرفتی اینجا اتفاق افتاده و مثلا کسانی که در حوزه علوم اجتماعی آن هم از زاویه معرفتی فقهی کار می‌کنند تلاش دارند که علم‌الاجتماع را ذیل فقه‌الاجتماع تعریف کنند و این نشدنی است و بین این‌ها نوعی ناهمزبانی وجود دارد. نهایت ما می‌توانیم بگوییم فلان مسئله اجتماعی از منظر فقه‌الاجتماع اینگونه نفسیر می‌شود.

حالا چرا این فقه‌الاجتماع خودش را در جای  فقه‌الاجتماع نمی‌نشاند تلاش می‌کند کلیت پروژه علوم اجتماعی را در ذیل خود تعریف کند.اینجا رابطه حاکمیت با مفهوم فقه‌الاجتماع خیلی مهم است. چون حاکمیت مانند هر حاکمیتی که در پس انقلاب متولد می‌شود دنبال خلق نوعی از انسان جدید است. مثلا وقتی انقلاب در فرانسه اتفاق می‌افتد در پس آن یک گفتمانی شکل می‌گیرد که سوژه‌ای را خلق کند که با سوژه پیشا عصر روشنگری متفاوت است. یا وقتی انقلاب اکتبر روسیه انفاق می‌افتد و اتحاد جماهیر شوروی شکل می‌گیرد به دنال ایجاد و تشکیل جامعه شورایی هستند یعنی جامعه‌ای که مبتنی بر پارامترهای انقلاب سوسیالیستی باشد و حرف از انسان سویتی می‌زنند. مثلا می‌گویند تمام قومیت و ملیت و مذاهب و ادیان مختلفی که وجود دارد هیچ‌کدام در جامعه سویتی نباید وجود داشته باشد و این یک برساخت جدیدی است از یک انسان پساسرمایه‌داری.

در ایران به این صراحت این قضیه مفهوم‌سازی نشده ولی وقتی نگاه می‌کنیم در پس سرکوب علوم اجتماعی در ایران این انگاره وجود دارد که ما می‌خواهیم یک انسان اسلامیستی خلق کنیم و این انسان با انسان پیش از انقلاب, انسان سوسیالیستی و حتی انسان کاپیتالیستی متفاوت است و برای رسیدن به این انسان هم باید یک جامعه اسلامیستی داشته باشیم ولی علوم اجتماعی غربی با این انگاره‌ها سازگاری ندارد و بعد اساسا هر گفتمانی که با فقه‌الاجتماع و گفتمان انسان اسلامیستی مد نظر این ایدئولوژی سر سازگاری ندارد باید به انحاء مختلف مانیتور و از دور خارج شود. 

مجدد به این نکته برمی‌گردیم که با همه این تفاسیر و با وجود این صدای غالب، باز هم شخصیت‌ها و آدم‌هایی داشتیم که علوم اجتماعی را در مسیر خود پیش ببرند؛ پس چرا نهایتا به هرج و مرج امروز رسیدیم که نمی‌دانیم باید چه چیزی را ترجمه یا چه کتابی را تالیف کنیم؟

نباید فراموش کنیم که نمی‌توانیم یک سنت فکری را یک‌شبه خلق کنیم. ما یک سنت فکری و فقهی و عرفانی و ادبی غنی در این کشور داشته‌ایم چه پیش از اسلام چه پس از اسلام، چه پیش از تشیع و چه پس از تشیع؛ چه پیش از انقلاب و چه پس از انقلاب؛ ولی یک سنت جدیدی هم شکل گرفته که نامش را تجدد گذاشته‌اند. برخی تلاش می‌کنند این تجدد را غرب‌زدگی معرفی کنند ولی سنت تجدد ایرانی به عنوان یک واقعیت در این جامعه شکل گرفته است. در زمان سلطنت پهلوی تلاش می‌شد این تجدد در تقابل با نیروهای سنتی یا حتی جامعه تعریف می‌شد. پس از انقلاب هم حاکمیت تلاش کرد نیروهای سنتی را در تقابل با تجدد تعریف کند. هر دوی این رویکردها محکوم به شکست است چون تجدد و مواجه و خودآگاهی ایرانیان از معاصرت از بیرون تزریق نشده بود بلکه یک نیاز زمانه و مقتضیات زمان و مکان بوده است.

هگل و کانت امروز جزئی از سنت تجدد و مدرن ایرانی هستند
ایرانیان می‌خواستند یک شیوه زیستی را خلق کنند که هم با گذشته‌شان در ارتباط باشد و هم حالشان را مدیریت کند و هم چشم‌اندازی برای آینده ارائه کند. اگر جامعه‌شناسان  فیلسوفان و اهل نظر ایرانی به این باور برسند که این سنت ۲۰۰ – ۱۵۰ ساله که شکل گرفته یک امر پلید غربی نیست بلکه جزئی از خودشان است؛ آرام آرام این خودآگاهی در سنت مدرن  باعث می‌شود که نیازها و مقتضیات و حتی ترجمه کتاب‌ها، خوانش کتاب‌ها درست مدیریت شود. در این صورت هگل و کانت دیگر برای ما به عنوان یک ایرانی فیلسوف غربی نیست، همانگونه که برای سهروردی و فارابی افلاطون و ارسطو فیلسوف یونانی نیستند. هگل و کانت امروز جزئی از سنت تجدد و مدرن ایرانی هستند. اگر این باور را در ساختار آکادمیک و خرد دانشگاهی ایرانی بدمیم تغییر و تحولات درست شکل می‌گیرد و ما دیگر در حالت تدافعی و سرکوب و جنگ نخواهیم بود. 

خانواده علوم اجتماعی در ایران با تمامی اضلاع و شاخ و برگش در یک حالت جنگ نامتقارن زیست می‌کند. اگر حاکمیت به این نتیجه برسد و بفهمد که نیروهای متجدد نیروهای غربی نیستند بلکه نیروهایی هستند که به خودآگاهی تاریخی ایرانیان که ۲۰۰ سال پیش در مقتضیانت زمان به آن رسیدیم رسیده‌اند و به اخد تمدن نوین در چارچوب‌های زبانی و زمانی خود فکر می‌کنند؛ هم می‌تواند با جامعه آکادمیک ارتباط برقرار کند هم می‌تواند به جای آنکه بودجه‌ها و منابعش را روی اسلامی کردن و بومی کردن علوم اجتماعی بگذارد و شورای متونی تشکیل بدهد و ... هزینه کند تلاش می‌کند که کار را به خود دانشگاه واگذار کند و اجتماعات علمی مطابق با آخرین استانداردهای جهانی به مدیریت دانش بپردازند.

اگر مدیریت دانایی و شبکه‌های دانایی در دانشگاه‌های ایران شکل بگیرد دیگر نیازی ندارید تا با چارچوب‌های بروکراتیک پر هزینه حتی بر استادان نظارت شود.کسی که دکترا می‌گیرد یعنی مجتهد شده است و اجازه اجتهاد دارد. اجازه اجتهادی که از درون یک ساینس کامیونیتی صادر شده نه اینکه با مانیتورینگ از بیرون تعریف شود. ما چون اجازه بروز و ظهور این شبکه‌های دانایی را نداده و نمی‌دهیم و به منطق اجتماعات علمی باور نداریم تلاش می‌کنیم دستگاه‌های بروکراتیکی درست کنیم که بعضا ضدعلمی هم هست و حتی سرکوب علم می‌کند و هرچه را با ذهینت دینی یک فرد نمی‌خواند سرکوبش می‌کند.

شاید سوال اصلی‌تر این باشد که علوم اجتماعی ایران پس از انقلاب چه کارنامه‌ای در حوزه نشر دارد؛ مخصوصا برای پاسخگویی به پرسش‌های داخلی جامعه و بررسی مسائل ایرانی و همین شکل‌گیری تجدد؟

نمی‌توان کل دوره پهلوی را در قالب یک پکیج یکپارچه تعریف کرد. شاید بتوان گفت از اواخر دوره قاجار و عهد ناصری تا حتی سقوط رضاشاه دغدغه دولت‌ها توسعه بود و به دنبال این بودند که دست‌کم به ظواهر ملل راقیه برسند. این ظواهر هم متشکل بود از ساخت راه و راه‌آهن و دانشگاه و ... تا جایی هم که می‌شد به این مسئله اهتمام داشتند.

مثلا اگر زندگی جبار باغچه‌بان را نگاه کنیم می‌بینیم که با تمام سختی‌ها و فشارهایی که خود جامعه و حتی نیروهای مدنی در برابرتغییر و تحول اعمال می‌کردند؛ دستگاه‌های دولتی در دوران رضاشاه پهلوی واقعا به دنبال این بود که توسعه را بسط بدهد. در دوره پهلوی دوم و زمامداری محمدرضا شاه ما می‌بینیم تا دوره‌ای یعنی تا زمانی که هنوز نفت وارد جامعه نشده و پول نفت زیاد به اقتصاد ما پمپاژ نشده محمدرضاشاه هم به دنبال بسط توسعه است که آن را با نام مدرنازیسیون تعریف می‌کردند.ولی ناگهان یک اتفاقی در ذهن و زبان هم شاه ایران می‌افتد و هم تکنوکرات‌هایی که اطراف پهلوی دوم هستند و یک چرخش گفتمانی صورت می‌گیرد. این چرخش گفتمانی هم به جای اینکه به دنبال اجرای سیاست‌های توسعه‌ای باشد حرف از تمدن بزرگ ایرانی می‌زنند و اساسا یک مفهوم دیگری را مطرح می‌کنند. 

حالا اینکه این تمدن بزرگ ایرانی چیست؟ از ظواهرش این است که جشن‌های ۲۵۰۰ ساله و احیای تمدن هخامنشی و بحث‌های خیلی انحرافی پا به میدان می‌گذارد. یعنی به جای اینکه به صورت سیستماتیک مثل گذشته جلو بروند و تضاد با جامعه سنتی را کم‌تر کنند و دانشگاه‌ها و مدرسه‌ها را توسعه بدهند و تمرکز را روی اقدامات اینچنینی بگذارند که بالاخره مردم می‌توانستند آن‌ها را درک کنند؛ ناگهان با یک چرخش از سیاست‌گذاری‌های توسعه و مدرنازیسیون به سمت یک تمدن بزرگ آریایی و ایران هخامنشی و ... رفتند.

بعد از انقلاب چه اتفاقی می‌افتد؟

در این زمان اساسا یک چرخش دیگری صورت می‌گیرد و این بار هم به جای اینکه به دنبال توسعه برویم و به فکر یک سیاست‌گذاری درست توسعه باشیم از تکریم تمدن نوین اسلامی حرف می‌زنیم. به دنبال این می‌رویم که تلفیقی از حوزه سیاست و دین را به جامعه نزریق کنیم و نهادهای اجتماعی مثل دانشگاه و مدرسه و ... را درگیر یک ایده‌آلی بکنیم که مشخص نیست چیست؟ آیا این تمدن نوین اسلامی به این معناست که مثلا ما می‌خواهیم تمامی کشورهای اسلامی را ذیل یک اتحادیه بزرگ سیاسی قرار بدهیم؟ که جنگ ایران و عراق نشان داد جهان عرب نه تنها با این گفتمان ما همراهی نمی‌کند بلکه ستیزهای فرقه‌ای را هم بیشتر کرد و عملا ما را به کنجی راند و مجبور شدیم از گفتمان اسلامی به گفتمان شیعی عدول کنیم. دیگر امت واحده اسلامی را به امت واحد شیعی تبدیل کردیم و بعد جنگ شیعه و سنی را در منطقه به ما و جهان اسلامی تحمیل کردند. جهان اسلام یک واحد فرهنگی تاریخی است ولی وقتی ما صحبت از تمدن نوین اسلامی می‌کنیم معلوم نیست که آیا این تمدن به این معناست که دولت ایران و حاکمیت ایران در دیگر کشورهای اسلامی مداخله بکند و دولت‌های آن‌ها را زمین بزند؟ که نوع واکنش آن‌ها هم گارد گرفتن در برابر ماست چون ما را اینگونه فهمیده‌اند.

در این ملقمه جامعه‌شناسی به عنوان یک رشته دانشگاهی که باید در دانشگاه تدریس شود و دانشگاه هم ذیل مدیریت وزارت آموزش عالی است و وزارتخانه‌ها هم ذیل دولت هستند و دولت هم بخشی از حاکمیت است خیلی نمی‌تواند کارکردهای خودآگاهانه‌ای که در بطن دانش جامعه‌شناختی وجود دارد را به جامعه تزریق کند. در چنین وضعیتی علوم اجتماعی و جامعه‌شناسی به صورت تزئینی درآمد تا اینکه بتوانند وارد معادلات تغییر و تحولات اجتماعی در ایران بشوند. با همه این‌ها وقتی به کارنامه علوم اجتماعی در ایران به صورت کلی و عام نگاه می‌کنیم باز می‌بینیم که در طبقات مختلف پیشروی شهری و در کلان‌شهرها هنوز هم نوعی خودآگاهی که در جامعه وجود دارد؛ به‌گونه‌ای مدیون گفتمان جامعه‌شناسی است. 

پس یعنی در نهایت انقلاب اسلامی فرصت‌هایی برای تولیدات مکتوب جامعه‌شناسی فراهم کرده است؟

خیلی روی این موضوع فکر کردم و جالب اینجاست انقلاب اسلامی یعنی انقلاب ۵۷ که منجر به انقلاب اسلامی و پاگیری جمهوری اسلامی شد یک وضعیت پارادوکسیکالی برای جامعه‌شناسی به وجود آورده است. یعنی از یک سو با تمامی قوا تلاش شده این علوم تحدید و تهدید شوند ولی از طرف دیگر بیشترین سرمایه‌گذاری را در مقایسه با پیش از انقلاب یا حتی کشورهای دیگر را در بحث‌های علوم اجتماعی می‌بینیم. حالا ممکن است منطق سرمایه‌گذاری‌اش درست نبوده باشد ولی همینکه این پول به حوزه علوم اجتماعی تزریق شده یک فضای گفتمانی را ایجاد کرده و در این فضای گفتمانی یک ارتباط عمومی بین رسانه و فضای آکادمیک به وجود آمده که در این حدش در هیچ‌جای دنیا حتی در فرانسه و آلمانکه مهد علوم اجتماعی مدرن هستند شکل نگرفته است. 

مثلاً در ایران یک سمینار یا نشست برگزار می‌کنید دست‌کم دو تا سه خبرنگار آن را پوشش می‌دهد؛ یا نه به یمن اپلیکشین‌های جدید صوت‌ها را تهیه می‌کنند و بالاخره به نحوی از نشست مذکور گزارشی از آن منتشر می‌کنند تا در فضای عمومی بازنمایی شود. در هیچ‌کجای دنیا چنین امکانی برای علوم اجتماعی وجود ندارد.

به عبارت دیگر جمهوری اسلامی خواسته یا ناخواسته چون تلاش می‌کند گفتمان بدیل خودش را ایجاد کند؛ فضای گفتمانی ایجاد کرده که در کنار این گفتمان بدیل صداهای دیگر به وجود بیاید. جالب اینجاست که دانشگاه با وجود اینکه در مقابل دیگر نهادها یک نهاد تازه تاسیس است با تمامی نحیف بودن و ضعیف بودنش بعد از انقلاب نشان داد که بسیار بسیار تاثیرگذار است و حاکمیت با هر رویکردی که در این چهاردهه داشته این نهاد را کنترل و محدود کرده ولی نتوانسته خوداگاهی‌اش را از آن بگیرد. 

علوم اجتماعی در این وضعیت متناقض توانسته هم تداوم داشته باشد و هم به‌گونه‌ای که شاید آکادمیک نباشد و تولیدات ما در رده کتاب و مقاله در سطح جهانی خیلی به چشم نیاید از منظر اینکه در مقتضیات زمانی و مکانی ایرانی و افق تاریخی ایران بر جامعه تاثیر بگذارد غیرقابل مقایسه با دیگر کشورهاست. مسئله‌ای که می‌تواند ما را به آینده بسیار امیدوار کند.

اتفاق جالب دیگر پس از انقلاب اسلامی وضعیتی است که زنان مولف پیدا می‌کنند و بر اساس آمارهای خانه کتاب نیز سهم زنان در تالیف و ترجمه کتاب‌های علوم اجتماعی نسبت به سایر شاخه‌ها بد هم نیست. نظرتان در این باره چیست؟

پیش از انقلاب این دولت نبود که مانع درس خواندن دختران و زنان بود؛ خود خانواده‌ها و جامعه به دلایل مختلف چنین منعی به وجود می‌آوردند. جمهوری اسلامی آمد و تفکیک جنسیتی را اعمال کرد و خب برای یک باشگاه و مدرسه و ... دخترانه و زنانه که نمی‌توانیم یک مدیر آقا بگذاریم تا مجموعه را اداره کند و باید یک زن را برای این کار انتخاب کنیم و برای این کار هم باید به این زن یک تعلیم و آموزشی بدهیم یا یک استخر زنانه که فقط یک مدیر نمی‌خواهد؛ غریق نجات زن هم می‌خواهد و دوباره از این منظر نیاز شد تا زنان از در دیگری وارد اجتماع شوند. 

با زنی که مهارت پیدا کرده و استقلال مالی دارد که دیگر نمی‌توان رفتار سنتی داشت و بگوییم مثل قبل تنها در خانه بشین و بچه‌داری کن. خود این پارادوکس اسلامی و جمهوریت و اسلامیتش در بعد فقاهتی در همه ابعاد جامعه وارد شد. در اصل آقای خمینی معیار حوزه‌های علمیه نبود بلکه یک استثنا در حوزه بود و امروز هم هنوز استثنا است. امام بود که گفت زن‌ها باید در تظاهرات و جبهه و ... باشند. اما همه این‌هایی که کار را در دست گرفته‌اند ذیل فقه سنتی تعریف می‌شوند و پویا نیستند و می‌خواهند دوباره زن‌ها را به خانه برگردانند.

حالا در حوزه علوم اجتماعی هم به دلایل مختلف می‌بینیم خودآگاهی از بین نرفته است و اتفاقا زنان در بحث تحصیلات و کار چون خیلی مسئولیت اقتصادی زیادی روی دوش احساس نمی‌کردند به جای رشته‌های مهندسی و پزشکی و دیگر حوزه‌های پول‌ساز بیشتر به این حوزه وارد شدند و علوم اجتماعی ما به نوعی زنانه هم شد.


 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها