یکشنبه ۱۰ دی ۱۳۹۶ - ۰۹:۵۵
​ «بی‌کتابی» در معبر زمان!

آدم‌های اصلی این رمان همگی به نحوی در این امر دست دارند و هر کس دستش می‌رسد، بخشی از مرده‌ریگ آباءاجدادی را که تکه‌ای از هویت و وجود ما را دربر دارد، می‌دزد و به ثمن بخس به بیگانه‌گان می‌فروشند.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)_علی اصغر عزتی پاک: «حرف نشخوار نیست؛ قی کردن فساد است. شاهد ماجرا باید حرف بزند...»(بی‌کتابی؛ ص111)

وقتی برای اولین بار این جمله را در رمان «بی‌کتابی» خواندم، رمان نام‌دار «جنایت و مکافات» داستایفسکی یادم آمد که آدم‌هایش یک‌بند حرف می‌زنند؛ چه آن‌که بویی برده از واقعه‌ای؛ و چه آن‌که خود عامل واقعه بوده. و بی‌شک با همین حرف زدن یک‌ریز و گاه درازگویی‌های بی‌محاباست که این رمان معرکه‌ی شناخت روح و روان انسان شد. هر ملتی دردی دارد که باید بازش بگوید و در اطرافش بیندیشد و به فکر درمان باشد برایش. و ما از آن ملت‌هایی هستیم که بیماری‌های مزمن و گاه حادّی داریم که باید هر چه زودتر و هر چه عمیق‌تر در چاره‌شان بکوشیم. حتما وظیفه‌ی رمان نویس چاره‌اندیشی نیست، اما انتظار از او بمثابه یک روشنفکر، شناخت و تشخیص مرض‌های کهنه، و تذکر آلامی است که مردمان کشورش گاه به آن‌ها عادت کرده‌اند.

محمدرضا شرفی خبوشان در «بی‌کتابی» دست روی یکی از این آلام کهنه گذاشته و در دل قصه‌ای قدرتمند، وضعیتش را بررسیده؛ و درباره‌اش به تفصیل و اقتضای داستان حرف زده. و آن‌قدر حول موضوع چرخیده، که همانند اعقاب بلندمرتبه‌اش در داستان‌گویی، داستان کامل جاافتاده و به اصطلاح پخته شده. او در رمانش به یکی از بزنگاه‌های مهم تاریخ معاصر سفر کرده، و با توان بالایی که در ساختن فضا و بازآفرینی نثر این دوره‌ی خاص از تاریخ معاصر‌مان دارد، نشتر بر یکی از این زخم‌های آماس‌کرده‌ زده است.

نویسنده‌ی «بی‌کتابی» با رفتن به روزگار مشروطه و سال‌های آغازین جنبش‌های تجددخواه ایران، بر معضلی نادیده گرفته‌شده از همان آغاز دست گذاشته؛ معضل بی‌ارج و قرب بودن کتاب و فرهنگ و هنر! «میرزایعقوب خاصه‌فروش» در گیرهاگیر به توپ بستن مجلس به دنبال یک نسخه از کتابی است که «دیدارش نصیب هیچ‌کدام از عوام نشده است و فقط چشم پادشاهان و خواص به آن خورده است».

این کتاب خواهان بسیار دارد؛ از جمله خود «لسان‌الدوله» که روزگاری کتابدار کتابخانه‌ شاه بوده است. میرزایعقوب برای دستیابی به کتاب در این روز مقرر، باید از میان مبارزین مشروطه و قشون قزاق بگذرد. با هزار بدبختی به محل کتاب می‌رسد، و به کتاب؛ اما با داستانی. کتاب به «جای‌نامه‌ی ضحاک»شهره است، و به سفارش «ناصرالدین‌شاه قاجار» نوشته شده؛ که آن هم داستانی دارد خواندنی. من در این مجال از نقل قصه‌ی گرم و پرطراوت میرزایعقوب و لسان‌الدوله، و ماجراهای یوم‌التوپ که در تصویرسازی و توصیف فضا بی‌همتاست، می‌گذرم؛ و خوانندگان این متن را دعوت می‌کنم به مواجهه با خود بی‌کتابی.


نکته‌ای که در این‌جا می‌خواهم اشاره‌ای کوتاه و ای بسا خام به آن بکنم، رفتار بی‌مانند «بی‌کتابی» با اسطوره‌ی «ضحاک» است. شرفی در این برخورد، در اقدامی جسورانه، اسطوره‌ی ضحاک را یک‌بار ویران کرده و از نو ساخته است. دگردیسی‌ای که در این رمان برای این اسطوره رقم می‌خورد، و اشراقی که پس از خواندن داستان برای خوانندگان رخ می‌دهد، در نوع خود بواقع کم‌نظیر است. داستان «بی‌کتابی»، داستان غارت و یغمای میراث فرهنگی -هنری کشور است؛ که به تعبیری مغز مُلک و ملت تلقی می‌شود.

آدم‌های اصلی این رمان همگی به نحوی در این امر دست دارند و هر کس دستش می‌رسد، بخشی از مرده‌ریگ آباءاجدادی را که تکه‌ای از هویت و وجود ما را دربر دارد، می‌دزد و به ثمن بخس به بیگانه‌گان می‌فروشند. از همین مختصر هم آشکار است که نویسنده دارد بازی می‌کند با این اسطوره. اما این همه‌ی ماجرا نیست. ماجرا وقتی به اوج خود می‌رسد که میرزا یعقوب بنا بر تهدید «لسان‌الدوله» ناچار تن می‌دهد به خواندن «جای‌نامه‌ی ضحاک» که به رمز نوشته شده، و همراه او و پسر نابکارش راهی دماوند می‌شود. از قراری که در جای‌نامه آمده، ضحاک در غار-چاهی در گوشه‌ای از دماوند در بند است. و زنده است.

نویسنده‌ جای‌نامه ادعا کرده که خود بدانجایگه رفته و ضحاک را جان‌دار و پرنشاط، با دو چشم خود دیده است. حال نوبت در لسان‌الدوله و میرزایعقوب و پسر لسان‌الدوله است. آنان با نشانی‌های موجود در کتاب به چاه می‌رسند و در لحظه‌ای هول‌آور، با چشمِ سر ضحاک را می‌بینند. (حال این‌که چه می‌بینند و چگونه، باشد به عنوان غافلگیری برای علاقمندان مطالعه‌ی این رمان.) من فقط اشاره می‌کنم به این مسئله که آوردن اسطوره‌ای قدرتمند چون ضحاک، و به روز کردنش در یک اثر ادبی مدرن و ایجاد دگردیسی در معنای آن و تسرّی دادنش به مسائل زمان، نه با کاربرد معهودش، کاری است کارستان؛ تازه و ناب. و حرف در این‌بخش بسیار است.

«بی‌کتابی» البته فقط این‌ها نیست. این رمان سوای قصه‌ی شگفت و هر آن‌چه که گفتم و نگفتم، یک ویژگی دیگر هم دارد که قابل چشم‌پوشی نیست؛ و آن تصویرهای بکر و خارق‌العاده‌اش است. ریختن کتاب‌های نفیس به سرقت رفته از کتاب‌خانه‌ی سلطنتی در حوض حیاط لسان‌الدوله، مغروق این جهان الوان شدن هر کسی که این توصیفات را می‌خواند، و سفر به سرآغاز آفرینش؛ و نیز صحنه‌ی گیر افتادن میرزا یعقوب در اتاق خانه‌ی خودش، دیدزدن اهل و عیال، و آن‌چه پی‌آمد این عمل است، از بیادماندنی‌ترین صحنه‌های رمان فارسی در این سال‌هاست. و این‌همه، از آن دست حرف‌هایی است که باید گفته شود. شاهد ماجرای «بی‌کتابی» از زمان‌ها حرف می‌زند و از کتاب‌ها؛ زمان‌ها و کتاب‌هایی که حالا غایبند از ما. 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها