پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹ - ۰۸:۲۰
ایران؛ ققنوسی که در هزاره‌های تاریخی از خاکستر خویش برخاسته است

ایران سرزمینی است که ناراستی و ناروایی دشمنان را به‌چشم دیده، خنجر نامردان را در جان خود چشیده، اما خم به ابرو نیاورده و چون کوه استوار و پابرجا، چون سرو خرم و سرافراز، زنده و پوینده، برجای مانده است.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)- آناهید خزیر: ایرانیان در طول هزاره‌ها کشورشان را به ققنوسی تشبیه می‌کنند که در طول تاریخ بارها و بارها از خاکستر خویش برخاسته تا تمامیت، استقلال و فرهنگ خود را در طول سده‌ها حفظ و از آن دفاع کند. یکی از عوامل بقای آن استقامت و پایداری نیروی نظامی ایران در سراسر تاریخ این کشور بوده است. به راستی سربازان ایرانی در پیروزی و شکست مقابل آزمون زمانه تاب آورده است.

تاریخ زخم‌خورده این سرزمین سراسر پایداری، گواه جانفشانی و جانسپاری مردان و زنانی است که همواره رویاروی دشمنان این خاک اهورایی از پای ننشسته‌اند تا نشان سربلندی را بر تارک این خاک بنشانند. شهیدانی که هر کدام برگی زرین از تاریخ این سرزمین هستند. مردان و زنانی که سیاوش‌وار از شعله‌های سرکش گذشتند و آرش‌وار جان خود را برای نگاهداری از تمامیت ارضی سرزمین‌شان بر چله کمان نهادند. کاوه‌ها، بابک‌ها و یعقوب لیث‌ها، ستارخان و باقرخان‌ها، رییس‌علی دلواری‌ها، همت‌ها و زین‌الدین‌ها، ستاری‌ها و دوران‌ها، جانبازان و آزادگان، گمنام‌ها و گمنام‌ها و گمنام‌ها، برگ برگ این کتاب سراسر بالندگی را ورق زدند تا ایران از گزند دشمنان دور بماند.

روزگاران درازی است که دشمنان و کژاندیشان تاریخ همواره بر این سرزمینِ سپندینه یورش برده‌اند. این سرزمین اهورایی ناراستی و ناروایی دشمنان را به‌چشم دیده، خنجر نامردان را در جان خود چشیده، اما خم به ابرو نیاورده و چون کوه استوار و پابرجا، چون سرو خرم و سرافراز، زنده و پوینده، برجای مانده است. جنگ‌های بزرگ و پرشماری که این سرزمین، به‌چشم دیده برای هر کشور دیگری اگر روی می‌داد، دودمانش را در هم می‌پیچید و نامش را از پهنه گیتی پاک می‌کرد، چگونه این سرزمین آباد، یک‌تنه همه‌ این جنگ‌ها را با تمام دشواری‌هایش پشت سر گذاشته و هنوز پابرجاست؟

همواره این سرزمین جایگاه شیران و آسمانش جولانگاه ایزدان بوده است ایزد «مهر» با هزار چشم و هزار گوش کران تا کران این خاک گوهرخیز را می‌نگرد. بهرامِ ورجاوند آن را از دشمن می‌پاید. آسمان این‌گونه دل در گروِ مهرِ این خاک دارد. در ویسپرد کتاب سوم اوستا نیز چنین آمده است: «روحانیون را ایستاده خواهم، سپاهیان را ایستاده خواهم، مردمان را ایستاده خواهم، کدخدای ده را ایستاده خواهم، شهریار کشور را ایستاده خواهم، جوان نیک‌اندیشِ نیک گفتارِ نیک کردارِ دیندار را ایستاده خواهم، جوان سخنگوی را ایستاده خواهم، زنی را ایستاده خواهم که در اندیشه نیک سرآمد در گفتار نیک سرآمد، در کردار نیک سرآمد، مرد پاکی را ایستاده خواهم که در اندیشه نیک سرآمد، در گفتار نیک سرآمد، در کردار نیک سرآمد، که از کردار ایشان جهانِ راستی بیافزاید.»

شایسته‌ترین راهی که چهره شهیدانی که جانشان را برای صیانت از کشورشان بر کف نهادند به ما بیشتر می‌شناساند انتشار کتاب‌هایی است که زندگی این دسته از افراد را روایت کرده است. جلد نخست کتاب «یاد سرو ایستاده» زندگی‌نامه جان‌سپاران، جانباران و آزادگان زرتشتی است که همراه با دیگر همرزمان خود با فداکاری توانستند خاک ایران را از گزند دشمن نگه دارند. جلد دوم این کتاب نیز سرگذشت سلحشوران و جانبازان زرتشتی را دنبال می‌کند. سرگذشت کسانی که هرچند صدمه بسیاری از این جنگ ویرانگر بر جسم و روح آن‌ها وارد شده و سال‌هاست با پیامدهای آن دست به گریبان هستند ولی با پذیرفتن مسئولیت بزرگ خود در دفاع از میهن و با وجود از دست دادن سلامتی خود هیچ‌گونه ادعایی ندارند.



موبد پدرام سروش‌پور در این باره می‌گوید: «جانسپاری فرزندان ایران روایت پیکرهایی است که پس از آنکه خونشان در راه راستی و آزادی بر خاک وطن ریخت، گویا چون سیاوشانی از جای جای این خاک باز روییدند. سیاوشانی که یاد و خاطره ایشان، فارغ از هر قومیت و دین و فرهنگی، در همه جای این مرز و بوم ریشه دارد. این روایت یک دهه و دو دهه نیست روایت چندین قرن است به درازای تاریخ این سرزمین که نوای مقدس عشق و غرور و از خودگذشتگی را در گوش ما زمزمه می‌کند، بزرگ‌مردان و زنانی که در گمنامی به پای آرمان‌هایشان از زندگی خود دست شستند تا به تاریخ درس آزادگی و وفاداری بدهند.»

بوذرجمهر پرخیده نیز درباره تاریخ شفاهی زرتشتیان بر این باور است: «بخشی از تاریخ شفاهی جنگ و تاریخ شفاهی زرتشتیان است. سرگذشت غم‌ها و شادی‌های خانواده‌ها و کسانی است که انقلاب و جنگ زندگی آن‌ها را دگرگون ساخت. نوشته‌های این کتاب به روشنی، زنده و قابل لمس، عزم و اراده ایرانیان را در دفاع از میهن خویش نشان می‌دهد. یگانگی و همبستگی همه ایرانیان، از هر دین و قومی را مانند یک فیلم مستند پیش چشمان‌مان به نمایش درمی‌آورد. نشان‌دهنده زندگی دلیرانی است که به میهن‌شان تجاوز شد، دلاورانه و با چنگ و دندان از آب و خاک خود دفاع کردند. مبارزه‌نامه‌ای است در برابر بیداد و زور که نشان می‌دهد ایرانی، مبارز خط اول جبهه است. نامه پایمردی زنان و مردانی است که استبداد و تجاوز را برنمی‌تابند و برابر با دین و آیین خود به مبارزه با آن برمی‌خیزند.»

کتاب دیگری که داستان یکی از شهیدان زرتشتی را روایت می‌کند، داستان «جای پای فرهاد» نام دارد. این کتاب از کوچه پس‌کوچه‌های کرمان پا می‌گیرد و خواننده را دنبال دخترکی می‌کشد که آرام و قرار ندارد اما سرنوشت دخترک چنین رقم خورده که بعدها مادر شهیدی باشد به نام «فرهاد خادم»؛ همان که روز نخست اسفندماه 1360 در خط مقدم جبهه، در تنگ چزابه، به شهادت رسید.
 
فرهاد خضری در این کتاب روایتش را با یک جست‌وجو آغاز می‌کند؛ جست‌وجوی «فوران عشق به هستی»، در قلب یک مادر ایرانی. اما چرا او دست به چنین جست‌وجویی زده است؟ خودش پاسخ می‌دهد: «چون مادران ایران زمین حرف‌ها برای گفتن دارند... و غزل‌ها برای سرودن.» این آغاز ماجرای دور و درازی است که «تاج گوهر خداداد کوچکی» راوی آن است و فرهاد خضری «راوی مکمل» آن.
 
فصل اول: «جای پای مادرم»
تاج گوهر از کودکی‌هایش می‌گوید و فرهاد خضری روایتگر داستان زندگی او می‌شود. تاج گوهر مادرش را به یاد می‌آورد که «دستش همیشه بوی نان تازه می‌داد» و بعدها که دست‌هایش، مثل چهره‌اش، پیر شد، «بوی خوش آویشن» 
 
تاج گوهر به ما می‌گوید که از همان کودکی یاد گرفته بود که دروغ نگوید: «ننو» (لهجه محلی مادر) به او و خواهر و برادرهایش گفته بود که از دروغ بیش از هر چیز دیگر دوری کنند. اما تاج گوهر برای فهمیدنش مجبور بود تاوان سختی بدهد. بعد ماجرای شیرینی را نقل می‌کند که باید قصه‌اش را تُوی کتاب خواند: روزی مجبور شده بود، برای پوشاندن دروغی که گفته بود، آنقدر نارگیل بخورد که لب مرگ برود. برای همین است که می‌گوید: «دروغ گفتن برای من همیشه بوی نارگیل تازه می‌دهد، که دیگر ازش خیلی بدم می‌آید»
 
اما مادر همیشه نمی‌توانست مچ تاج گوهر را بگیرد. تاج گوهر می‌گوید: «ما زرتشتی‌ها توی هر ماه یک روزی را به نام ورهرام داریم، گذشته از این که هر سی روز ماه اسم دارد، در روز ورهرام می‌رفتیم آتشگاه زیارت می‌کردیم. یک سکویی بود به نام مغرب که روش شمع روشن بود و ننو می‌رفت آن جا نیایش می‌کرد، اوستا می‌خواند، توی خودش بود و مرا نمی‌دید که می‌روم خرماها و آجیل‌های مشکل گشای پای شمع‌ها را برمی‌دارم می‌ریزم توی جیبم و می‌برم همه‌شان را یواشکی با دوست‌هام می‌خورم»
 
تاج گوهر فصل اول راویتش را که فرهاد خضری نامش را «جای پای مادرم» گذاشته، با داستانی تمام می‌کند که حضور قاطع و نیروبخش مادر، حرف اول و آخرش است. ماجرایی پیش می‌آید (از همان دردسرهای کوچک زندگی). مادر قرص و محکم می‌ایستد و به دخترش می‌گوید: «تا وقتی من هستم حق نداری بشکنی» و تاج گوهر درس بزرگی می‌آموزد: نباید در برابر سختی‌ها بشکند.
 
فصل دوم: «پا جای پای مادرم»
بهرام، برادر تاج گوهر، که حالا برای خودش کسب و کاری به هم زده، مادر و خواهرش را به تهران می‌برد. برادرها و خواهرهای دیگر، هر کدام دنبال زندگی و سرنوشت‌شان رفته‌اند. رفتن به تهران سرآغاز زندگی تازه‌ای است که «با زندگی کرمان و آدم‌هاش فرق دارد» یک فرقش این که: حالا آن دختر شلوغ و بازیگوش، «سرش تُوی لاک خودش است»
 
تاج گوهر پول‌هایش را جمع می‌کند و کتاب می‌خرد. اوستا و ترجمه فارسی‌اش و بعدها قرآن که برای فهمیدنش، مثل اوستا، ترجمه‌اش را می‌خواند. رفت و آمد مدرسه و دیدن پسر صاحب‌خانه ـ شاپور ـ که خیلی سربزیر و خجالتی بود، روزهایش را رج می‌زند. دست تقدیر، شاپور را همسر او می‌کند. تاج گوهر وقتی به آن سال‌ها فکر می‌کند، می‌گوید: «هنوز بعد از سال‌ها نمی‌دانم چه چیزی مرا وادار کرد زن کیخسرو بشوم. نه هیکل داشت، نه خوشگلی، نه تحصیلات آنچنانی. بعدها شیفته راستی و درستی و خانواده دوستی‌اش شدم»
 
زندگی تازه تاج گوهر و کیخسرو، آرام آرام، پا می‌گیرد و آنها سر سفره گواه گیران (عقدکنان زرتشتی‌ها) می‌نشینند. «یکی از مهم‌ترین چیزهایی که حتما باید توی سفره گواه گیری باشد، کُشتی و سدره است. قبل از این که اشو زرتشت به پیامبری برگزیده شود، جوان‌هایی که به سن پانزده سالگی می‌رسیدند، باید زره و جوشن می‌پوشیدند و برای جنگیدن آماده می‌شدند. اما با ظهور پیامبر صلح و آرامش ما، زره و جوشن تبدیل شد به سدره و کشتی». تابستان 1335 است و تا چشم به هم می‌زنند، روز اول خرداد سال بعد می‌رسد و پسر «کاکل به سر و قند و عسل» شان پا به هستی می‌گذارد. چند تا اسم انتخاب می‌کنند و همه را داخل کتاب اوستا می‌گذارند و اولین اسمی را که از توی کتاب بیرون می‌آورند، همان را برای پسرشان انتخاب می‌کنند: «فرهاد».
 
تاج گوهر کودکی‌های فرهاد را به یاد می‌آورد و می‌گوید: «شیطنت‌ها و زرنگی‌هاش شیرین بود، تلخ بود» اما چیزی طول نمی‌کشد که زندگی آن روی دیگرش را نشان می‌دهد: کیخسرو ورشکست می‌شود و آنها به تنگنا می‌افتند. با همه سختی‌ها فرهاد کنار دو خواهرش، فرناز و فیروزه، قد می‌کشد و عزیز دُردانه مادر می‌شود: «از نذر و نیاز هیچی براش کم نگذاشتم. چه نذر و نیاز توی دین خودمان، چه نذر و نیاز برای کسی که ما ایرانی‌ها خیلی دوستش داریم. یعنی امام رضا(ع)»

یکبار، همان وقت‌ها که فرهاد کلاس اول یا دوم بود، حالش آن قدر بد می‌شود که تاج گوهر دست و پایش را گم می‌کند. شب عاشوراست و همه جا تعطیل است. دسته‌های سینه زنی از خیابان رد می‌شوند و صدای حسین حسین شان بلند است. تاج گوهر دست نیاز بلند می‌کند و از امام حسین(ع) شفای فرهادش را می‌خواهد: «یا امام حسین تویی که همه می‌گن برحقی، تویی که همه می‌گن دلسوزی. پیش خدای هردومون پا درمیونی کن. نذار عزیز دلم از دستم بره» آن قدر مقدسات را سوگند می‌دهد تا فرهاد به طرز معجزه آسایی دوباره جان می‌گیرد. از آن پس تاج گوهر هر روز عاشورا نذرش را ادا می‌کند: «شکر و آبلیمو و گلاب را می‌برم مسجد و می‌دم شربت‌اش کنند و ببرند بین عزادارها و توی ظهر عاشورا بچرخانند»
 
زندگی غم و غصه‌های خودش را دارد، اما تاج گوهر می‌داند که چطور باهاش کنار بیاید. می‌گوید: «ما زرتشتی‌ها هر جا ساکن باشیم، محال ممکن است بگذاریم غصه توی دل‌مان خانه کند» پس دشواری‌ها را تحمل می‌کند و فرهادش را می‌بیند که چطور می‌بالد و درس می‌خواند و یاد می‌گیرد که هنرها و استعدادش را نشان بدهد.
 
فصل سوم: «جای پای پسرم»
یاد فرهاد به ذهن مادر می‌کوبد. یکسال اولی را به یاد می‌آورد که فرهاد شهید شده بود و او در بستر بیماری افتاده بود. اما می‌خواست سرپا بایستد تا بتواند خاطره فرهاد را در قلبش زنده نگهدارد. یادها صف به صف می‌آیند و از ذهن او می‌گذرند. فرهاد «با آن نمره‌های همیشه بیست‌اش» رشته ریاضی مدرسه خوارزمی را می‌خواند و بعد در رشته سازه دانشگاه صنعتی شریف قبول می‌شود. پیش‌تر، حرف خارج رفتن هم پیش آمده بود و همه چیز آماده بود. اما فرهاد زیربار نمی‌رود و می‌گوید: «من این جا چی کم دارم که پاشم برم اون جا؟»
 
آنقدر هم کشورش را دوست دارد که قاطع‌تر از پیش می‌گوید: «من می‌خوام هر چی دارم و ندارم، هر چی بلد باشم و بلد می‌شم، توی همین آب و خاک خرج کنم که همه چیزمو از اون دارم». مادر ـ تاج گوهرـ خاطره فرهاد را مرور می‌کند و می‌گوید: «می‌بینید؟ من همچین بچه‌ای را از دست دادم.»
 
فرهاد خضری، از زبان تاج گوهر، داستان زندگی فرهاد را ادامه می‌دهد. از آن روزهایی که فرهاد تدریس خصوصی می‌کرد و مادر، با غرور، می‌گوید: «دست بچه‌ام رفت توی جیب خودش»؛ یا وقتی که فرهاد عضو کانون دانشجویان زرتشتی می‌شود و طرح راه‌اندازی کمیته مددکاری را می‌دهد و به کمک بی بضاعت‌ها می‌رود؛ یا وقتی که مسابقه فوتبال برگزار می‌کند و پول بلیت مسابقه را جمع می‌کند و برای جنگ زده‌ها می‌فرستد.
 
اوایل سال 1359 است. اعلام می‌کنند که متولدین 1336 خودشان را برای سربازی معرفی کنند. درس فرهاد تمام شده بود و فقط مانده بود مدرکش را بگیرد. فرهاد رفته بود تنگه چزابه و به خواهرش گفته بود: «آن جا دارند پل می‌سازند. خطر بیخ گوش‌شان است. همه شان هم در تیررس هستند که فقط آن ها را نشانه می گیرند تا آن پل ساخته نشود» می‌خواست برود و کمک آنها باشد. مادر دلواپس است. نمی‌خواهد فرهاد را از دست بدهد اما فرهاد تصمیم‌اش را گرفته. به مادر می‌گوید: «اون کسی که ماشه‌شو می‌چکونه، زرتشتی و مسلمون سرش نمی‌شه. دارن می‌آن و می‌خوان ما نباشیم. فرهادت نمی‌تونه بشینه فقط نگاه شون کنه»
 
مادر می‌گوید: «دل سپردم که برود. قرار شد خودم ببرمش پادگان قصر فیروزه تا از آنجا برود هر جایی که لازم‌اش دارند» فرهاد دوره آموزش را در لشکر 88 می‌گذراند و راهی جبهه تنگ چزابه می‌شود. تا روزی که شهید شد، سه چهار باری مرخصی می‌آید. بار آخر، انگار پدر فرهاد ـ کیخسروـ فهمیده بود که دیگر چهره پسرش را نمی بیند. بغضش می‌ترکد و آنقدر بلند بلند هق هق می‌کند و شانه‌هایش می‌لرزد که دیگر نمی‌تواند سرپا بایستد.
 
فصل چهارم: «پا جای پای پسرم»
تاج گوهر هم حال و روز بهتری نداشت. گوشی خاموش را برمی‌داشت و فرهاد را صدا می‌زد تا این که خبر شهادت فرهاد را می‌آورند. می‌گوید: «زانو زدم نشستم. بی گریه و ناله و هر چی. پشتم را به تخت خواهر شوهرم دادم و نشستم. زل زدم به رو به رو و از هر فکری خالی شدم، تهی شدم، تنها شدم. چشم‌هام باز بودند. نفس می‌کشیدم. ولی توی این دنیا نبودم. هیچی نمی‌فهمیدم. دلم می‌خواست داد بزنم... ولی نمی‌توانستم» کیخسرو هم مثل خوابگردها می‌رفت پزشکی قانونی و هر روز سراغ فرهاد را می‌گرفت و خیال می‌کرد یک روز پسرش برمی‌گردد. از آن پس هر روز روی میز غذاخوری یک بشقاب اضافه برای فرهاد می‌گذاشتند: «ما زرتشتی‌ها اعتقاد داریم که روان تازه از دست رفته‌مان تا چهار روز توی خانه حضور دارد. به بعدش هم اعتقاد داریم. چون حضورش را حس می‌کنیم.» با شهادت فرهاد، کتاب چند فصل دیگر ادامه می‌یابد و با نقل خاطراتی که حضور فرهاد خادم را در ذهن خواننده پر رنگ‌تر و ماندگارتر می‌کند، پیش می‌رود.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها