شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳ - ۰۹:۵۴
مثنوی معنوی و حکایت مردی که دُزد، قوچش را دُزدید و طمع، جامه‌هایش را ...

چهارمحال و بختیاری - طمع، فقیر و غنی نمی‌شناسد. چه بسیار اَغنیایی که آز، از عَرش به فَرششان کشیده، به خاکِ سیاهشان نشانده‌است و چه فُقرایی را از فَرش به اَسفلِ دَرکاتِ سیه‌روزی انداخته، روزگارشان را تباه‌تر ساخته‌است.

سرویس استان‌های خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): احمد رحیم‌خانیِ سامانی، دکتر در زبان و ادبیّات فارسی، نویسنده و پژوهشگرِ چهارمحال و بختیاری، این هفته نیز با بررسیِ حکایتی از مثنوی معنوی، ما را بر سفرۀ پُربرکت اندیشۀ مولوی می‌نشاند و در تمثیلی نَغز، از عاقبتِ وَخیمِ آزمندی می‌گوید.

برخی حکایت‌ها آن‌قدر پندآموز و عبرت‌آمیزند که دست‌مایۀ بسیاری از عارفان و حکیمان در انتباهِ مخاطبانشان می‌گردد. یکی از این لطفیه‌ها، ماجرای مردِ بی‌نوایی است که رندی، قوچش را می‌دزدند و به اِفلاس که می‌افتد، به طمعِ کیسۀ زری که اصلاً وجود ندارد، جامه‌هایش را نیز از دست می‌دهد.

اجازه دهید، ابتدا ماجرایِ این حکایتِ کوتاهِ نغز را مطابقِ روایتِ مولوی، آغاز کنم تا بعد، کمی گسترده‌تَرش نمایم. روزی بندۀ خدایی با قوچی که ریسمانی به گردنش بسته‌بود، از کوچه‌ای یا بازاری می‌گذشت. دُزدی رَه‌زنانه، ریسمانِ قوچ را می‌بُرَد و آن را می‌بَرَد. مردِ بی‌چاره وقتی می‌فهمد چه بر سرش آمده که دیگر دیر است. مال‌باخته این سوی و آن سوی، قوچش را می‌جوید:

آن یکی قُچ داشت، از پَس می‌کَشید
دُزد قُچ را بُد، حَبلش را بُرید
چونکْ آگَهْ شد، دَوان شد چپّ و راست
تا بیابد کآن قُچِ بُرده کجاست
(مولوی بلخی، ۳٫۱۳۷۳: ۲۹۸)

آن‌گونه که علاّمه فروزان‌فر نیز اشاره کرده، حکایتِ مولانا، دراصل برگرفته از بابِ پنجم از قِسمِ سِوُم «جوامع‌الحکایات و لَوامِعُ الرَّویات» سَدیدالدّین محمّد عوفی است، (فروزان‌فر، ۱۳۸۱: ۵۲۷). در آن حکایت، مردی روستایی گُذارش به بغداد می‌اُفتد و ناخواسته، به تورِ سه دُزدِ رند می‌خورد. دُزدِ اوّل زنگوله‌ای را که به گردنِ بُزِ مَرد بسته‌شده‌بود، باز می‌کُند؛ آن را به دُمِ اُلاغ می‌بندد و بُز را می‌بَرد. دُزدِ دُوم، با تمسخرِ روستایی که چرا زنگوله به دُمِ خر بسته، او را متوجّهِ نبودِ بُز می‌کُند و نقشه‌ای می‌کشد تا اُلاغش را بدزدد. او خود را مؤذّنِ مسجد معرّفی می‌کُند تا اعتمادِ روستایی را جلب نماید و الاغش را زمانی که او در پیِ بُزش برمی‌آید، بدزدد و این‌گونه هم می‌شود. دُزدِ سوم، بر سرِ چاهی در آن حوالی، قیافۀ مال‌گُم‌شدگانِ بی‌چاره به خود می‌گیرد و مُدّعی می‌شود، کیسه‌ای از جواهراتش در آن چاه اُفتاده و هرکس آن را در بیاورد، دَه دینارِ سُرخ به او خواهدداد. به این‌ترتیب، طمعِ مال‌باخته را برمی‌افروزد. او به هوایِ دَه سکّۀ دینار، جامه‌هایش را می‌کَنَد و داخلِ چاه می‌شود. غافل از این‌که آن ظاهرالصّلاح، دراصل دُزدی است که با دوستانش شرط کرده، لباس‌هایِ این بی‌نوا را خواهددُزدید. (رک: هم‌او، ۱۳۸۱: ۵۲۷).
امّا برگردیم به روایتِ مولوی. مردِ بی‌چاره وقتی می‌فهمد قوچش را بُرده‌اند، در تکاپویِ یافتنِ آن، دُزدِ قوچش را که البتّه نمی‌شناسد، بر سرِ چاهی می‌بیند که بی‌قراری می‌کُند. هنگامی که علّت را جویا می‌شود، دُزد از صد دیناری سخن می‌گوید که در چاه افتاده و او بر درآوردنش عاجز است. پس مُژده می‌دهد اگر آن را درآوری، خُمسِ دینارها را به تو خواهم‌داد:

بر سَرِ چاهی بدید آن دُزد را
که فغان می‌کرد کای وا وَیلَتا!
گفت نالان: از چه‌ای ای اوستاد!
گفت هَمیانِ زَرَم در چَهْ فُتاد
گر توانی دررَوی، بیرون کَشی
خُمس بِدْهَم مر تو را با دل‌خوشی
خُمسِ صد دینار بِسْتانی به دست
گفت او: خود این بهایِ دَه قُچ است
(مولوی بلخی، ۲٫۱۳۷۳: ۲۹۸)

مال‌باختۀ ساده‌لوح، به طمعِ عِوَضِ بَهایِ قوچ و ده‌چندانِ آن، جامه از بر می‌کَنَد. به این ترتیب، داخلِ چاه شدن همان و دزدیده‌شدنِ لباس‌هایش همان!

گر دَری بربسته‌شد، دَه دَر گُشاد
گر قُچی شد، حَق عِوَض اُشتر بداد
جامه‌ها برکند و اندر چاه رفت
جامه‌ها را بُرد هم آن دُزد تَفت
(مولوی بلخی، ۲٫۱۳۷۳، ۲۹۸)

از آن‌جا که این حکایت، قصّه‌ای ضمنی است و مولویِ روشن‌ضمیر، آموزه‌هایِ گوناگونی را پیش و پَسِ آن بیان کرده، در پایان به ذکرِ سه بیتِ زیر در اهمیّتِ توجّه به مَضرّاتِ طمع اکتفا می‌نماید:

حازمی باید که رَه تا دِه بَرَد
حَزم نَبْوَد طَمْع طاعون آوَرَد
او یکی دُزد است فتنه‌سیرتی
چون خیال او را به هر دَم صورتی
کَس نداند مَکرِاو اِلّا خدا
در خدا بُگریز و وارَه زآن دغا
(مولوی بلخی، ۲٫۱۳۷۳: ۲۹۸)

بگذریم. مولانا در این حکایت، از ما می‌خواهد تا می‌توانیم، گِردِ بام و دَرِ طمع، نچرخیم که هست و نیستمان را از ما خواهدسِتانْد. این را هم نباید از یاد بُرد که طمع، فقیر و غنی نمی‌شناسد. چه بسا اَغنیایی که طمع، از عَرش به فَرششان کشیده و به خاکِ سیاهشان نشانده‌است و چه فُقرایی را از فَرش به اَسفلِ دَرکات انداخته و روزگارشان را تباه‌تر ساخته‌است. در این قصّه، دُزدان رمزی از شیفتگانِ عروسِ آزمندی هستند که از بسِ غرقگی در بازارِ دنیا، طمعشان آشنا و غریبه و فقیر و غنی نمی‌شناسد. آن بی‌چارۀ مال‌باخته، رمزی از کسانی است که ساده‌دلانه طمع در یاریْ‌خواهی از اهلِ دنیا می‌بندند و خوب معلوم است که جُز باد، در کف نخواهندداشت.
دلم نیامد در پایانِ این یادداشت، شعری را که شاعرِ نام‌آشنایِ تویسرکانی سروده و لُبِّ لُبابِ حکایت این هفته است، ذکر نکنم:

هر جنایت که سَر زد از هر کس
از طمع ریشه دارد و زِ هَوس
(پارسایِ تویسرکانی، ۱۳۸۱: ۴۵۶)


مراجعه کنید:
• پارسای تویسرکانی، عبدالرّحمان. (۱۳۸۱). گفت‌وشنود، به کوشش کامران پارسا، [با مقدّمه‌ها و تقریظ‌هایی از افراد مختلف]، تهران: تالار کتاب.

• فروزان‌فر، بدیع‌الزّمان. (۱۳۸۱). احادیث و قصص مثنوی: تلفیقی از دو کتاب احادیث مثنوی و مآخذِ قصص و تمثیلات مثنوی»، ترجمۀ کامل و تنظیم مجدّد حسین داودی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم.

• مولوی بلخی، جلال‌الدّین محمّد. (۱۳۷۳). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد. ا. نیکُلسون، به اهتمام نصرالله پورجوادی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها